داستان سریالی نسل سوخته قسمت نهم ؛ چشم های کور من

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته قسمت نهم ؛ چشم های کور من

نسل سوخته
هر هفته چهارشنبه ها
قسمت نهم: چشم های کور من
اون روز … یه ایستگاه قبل از مدرسه … اتوبوس خراب شد … چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد … همه پیاده شدن … چاره ای جز پیاده رفتن نبود …

توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه … و در رو نبسته باشن … دو بار هم توی راه خوردم زمین … جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم … و حسابی زانوم پوست کن شد …

یه کوچه به مدرسه … یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم … هم کلاسیم بود … و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره… همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد … نشسته بود روی چرخ دستی پدرش … و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد … تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد … خداحافظی کرد و رفت … و پدرش از همون فاصله برگشت…

کلاه نقابدار داشتم … اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود … خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود … اما ایستادم … تا پدرش رفت … معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه … می ترسیدم متوجه من بشه … و نگران که کی … اون رو با پدرش دیده …

تمام مدت کلاس … حواسم اصلا به درس نبود … مدام از خودم می پرسیدم … چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟… پدرش که کار بدی نمی کنه … و هزاران سوال دیگه … مدام توی سرم می چرخید …

زنگ تفریح … انگار تازه حواسم جمع شده بود … عین کوری که تازه بینا شده … تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن … بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن… و با همون کفش های همیشگی … توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه …

بچه ها توی حیاط … با همون وضع با هم بازی می کردن … و من غرق در فکر … از خودم خجالت می کشیدم … چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ … چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟…

اون روز موقع برگشتن … کلاهم رو گذاشتم توی کیفم … هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد … اما می خواستم حس اونها رو درک کنم …
وقتی رسیدم خونه … مادرم تا چشمش بهم افتاد … با نگرانی اومد سمتم … دستش رو گذاشت روی گوش هام …
– کلاهت کو مهران؟ … مثل لبو سرخ شدی …

اون روز چشم هام … سرخ و خیس بود … اما نه از سوز سرما … اون روز .. برای اولین بار … از عمق وجودم … به خاطر تمام مشکلات اون ایام … خدا رو شکر کردم …

خدا رو شکر کردم … قبل از این که دیر بشه … چشم های من رو باز کرده بود … چشم هایی که خودشون باز نشده بودن …

و اگر هر روز … عین همیشه … پدرم من رو به مدرسه می برد … هیچ کس نمی دونست … کی باز می شدن؟ … شاید هرگز …

Views: 133

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *