قسمت نود: در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد … کلید به دست … در باز … متعجب خشکش زد … و همه با همون شوک برگشتن سمتش …
ـ اینجا چه خبره؟ …
با گفتن این جمله … سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش …
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد … حالا عصبانی شده … می خواد من رو بزنه …
برق از سرم پرید …
ـ نه به خدا … شاهدن … من دست روش …
کیفش رو انداخت و با همه زور … خوابوند توی گوشم …
ـ مرتیکه آشغال … آدم شدی واسه من؟ … توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ … پوسترت؟ … مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ …
و رفت سمت اتاق … دنبالش دویدم تو … چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند … و در کمدم رو باز کرد …
ـ بازم خریدی؟ … یا همین یکیه؟ …
رفتم جلوش رو بگیرم …
ـ بابا … غلط کردم … به خدا غلط کردم …
پرتم کرد عقب … رفت سمت تخت … بقیه اش زیر تخت بود… دستش رو می کشیدم … التماس می کردم …
– تو رو خدا ببخشید … غلط کردم … دیگه از این غلط ها نمی کنم …
مادرم هم به صدا در اومد …
– حمید ولش کن … مهران کاری نکرده … تو رو خدا … از پول تو جیبیش خریده … پوستر شهداست … این کار رو نکن …
و پدرم با همه توانش … پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید … که پاره شون کنه … اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت …
جلوی چشم های گریان و ملتمس من … چهار تکه شون کرد … گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز …
پاهام شل شد … محکم افتادم زمین … و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت …
بازدیدها: 300