قسمت هشتاد و یکم: مأموریت
ـ اون ایام … هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود … اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود … تهویه هم نداشتن … هوا که یه ذره گرم می شد … پنجره ها رو باز می کردیم … با این وجود توی فشار جمعیت … بازم هوا کم می اومد … مردم کتابی می چسبیدن بهم … سوزن می انداختی زمین نمی اومد … می شد فشار قبر رو رسما حس کرد …
ظهر بود … مدرسه ها تعطیل کرده بودن … که با ما تماس گرفتن … وقتی رسیدیم به محل …
اشک، امانش رو برید …
ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو … همه شون ایستاده … حتی نتونسته بودن در رو باز کنن … توی اون فشار جمعیت … بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن … زنده زنده سوخته بودن … جزغاله شده بودن … جنازه هاشون چسبیده بود بهم … بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود …
خیلی طول کشید تا آروم تر شد … منم پا به پاشون گریه می کردم …
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود … جنازه ها رو در می آوردیم … دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود… دو تا رو میاوردیم بیرون … محشر به پا می شد … علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون … یکی از بچه ها حالش خراب شده بود … با مشت می زد توی سر خودش …
فرداش حکم مأموریت اومد … بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم …
نفس آقا مهدی که هیچ … دیگه نفس منم در نمی اومد …
ـ پیداش کردید؟ …
بازدیدها: 232