«صفورا» توانايي، وقار و جوانمردي موسي(عليهالسلام) را ديده و علاقهمند او شده بود و لذا به پدرش پيشنهاد داد: اي پدر! اين جوان را براي نگهداري گوسفندان استخدام كن، زيرا وي فردي نيرومند و درستكار بود. شعيب (عليهالسلام) از دخترش پرسيد: توان و قوت اين جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشيد، ولي وقار و عفت و امانتش چگونه شناختي؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، او به من گفت: پشت سر من حركت كن، ما از خانوادهاي هستيم كه پشت سر زنان نمينگريم و در هنگام آب كشيدن خيلي مهذّب بود.
شعيب(عليهالسلام) احساس كرد، صفورا به موسي(عليهالسلام) خيلي علاقهمند است، از پيشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسي(عليهالسلام) نموده، گفت: من ميخواهم يكي از دو دخترم را به همسري تو درآورم، به اين شرط كه هشت سال براي من كار (چوپاني) كني و اگر هشت سال به ده سال تكميل كني، محبتي كردهاي، اما بر تو واجب نيست.
به هر حال من نميخواهم كار را بر تو مشكل بگيرم و هرگز سختگيري نخواهم كرد و با خير و نيكي با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاءالله به زودي خواهي ديد كه من از صالحانم.
موسي(عليهالسلام) درخواست پيرمرد را پذيرفت، به اين ترتيب با صفورا ازدواج كرد و با كمال آسايش در مدين ماند و به چوپاني و دامداري پرداخت، و به بندگي خدا ادامه داد تا روزي فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبي، بنياسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعوني رهايي بخشد.
موسي(عليهالسلام) پس از ده سال سكونت در مدين، در آخرين سال سكونتش روزي به شعيب(عليهالسلام) گفت: من ميخواهم به مصر برگردم و از مادر و خويشانم ديدار كنم در اين مدت كه در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[29]
شعيب(عليهالسلام) طبق آن قرار قبلي، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با كمال ميل به موسي(عليهالسلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عيال خود را آماده ساخت، تا به سوي مصر حركت كند.
هنگام خروجش به شعيب(عليهالسلام) گفت: يك عصايي به من بده كه او را به دست بگيرم،چندين عصا از پيامبران گذشته در منزل شعيب (عليهالسلام) بود، لذا شعيب(عليه السلام) به وي گفت: برو به آن خانه و يكي از عصاها را براي خودت بردار. موسي(عليه السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصاي نوح و ابراهيم(عليهالسلام)[30] به طرف او جهيد و در دستش قرار گرفت.
شعيب(عليهالسلام) گفت: آن را به جاي خود بگذار و عصاي ديگري بردار. موسي (عليهالسلام) آن را سر جاي خود نهاد، تا عصاي ديگري بر دارد، باز همان عصا به طرف موسي(عليهالسلام) جهيد و در دست او قرار گرفت و اين حادثه سه بار تكرار شد.
وقتي شعيب(عليهالسلام) آن منظره عجيب را ديد، به وي گفت: همان عصا را براي خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسي(عليهالسلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگي و گوسفندان خود را جمع آوري كرد و بار سفر را بست و به همراه خانوادهاش، مدين را به مقصد سرزمين مصر ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهي كه لازم بود با پيمودن آن در طي شبانه روز به مصر برسد.[31]
دوره سوم:
بازگشت موسي(عليهالسلام) به مصر و آغاز رسالت
موسي(عليهالسلام) به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و نميدانست به كدام سمت برود،در هواي تاريك، حيران و سرگردان مانده كه چه كند، در همين حال بود، كه از فاصله دور (از جانب كوه طور) آتشي را ديد. به خانوادهاش گفت: شما اينجا بمانيد، من آتشي از راه دور ميبينم، بدان سو رفته و مقداري از آن را براي روشنايي يا گرما برايتان خواهيم آورد. و يا از كساني كه آتش را در اختيار دارند راه را سراغ ميگيرم، تا ما را بدان راهنمايي كنند.
وقتي موسي(عليهالسلام) به نزديكي محل آتش رسيد ندايي رباني شنيد، كه به وي مي فرمايد: «اي موسي! من پروردگار توأم، از اين رو به جهت ادب و تواضع كفشهايت را بيرون آر، چه اين كه تو در سرزمين پاك و مقدسي (طوي) گام نهادهاي، اي موسي! تو را براي نبوت و پيامبري برگزيدم و به آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده، به راستي كه من خدايم و خدايي جز من نيست، مرا پرستش نما و نماز را به ياد من به پاي دار… .
اي موسي در دست راست چه داري؟ گفت: عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم و به وسيله آن براي گوسفندانم برگ درختان را ميريزم و كارهاي ديگري نيز انجام ميدهم.
فرمود: اي موسي!ّ آن را بينداز. آن گاه موسي(عليهالسلام) آن را افكند، ناگهان به صورت اژدهايي درآمد و به هر سو شتافت، موسي(عليهالسلام) ترسيد و به عقب برگشت و حتي پشت سر خود را نگاه نكرد! به او گفته شد: اي موسي! برگرد آن را بگير و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهيم آورد و دستت را در جيب فرو ببر، هنگامي كه خارج ميشود سفيد و درخشنده است و بدون عيب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با اين دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهي را به وي ابلاغ كن، چه اين كه فرعون در سركشي و قدرت طلبي پا از گليم خود فراتر گذاشته است.»
موسي(عليهالسلام) عرض كرد: «پروردگارا! من از آنها يك نفر را كشتهام، ميترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصيحتر است، او را همراه من بفرست، تا ياور من باشد و مرا تصديق كند، ميترسم مرا تكذيب كنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنايت كن و كارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذيرند.»
خداوند با اجابت خواسته وي هر چه را خواسته بود به وي عطا كرد و فرمود:بازوان تو را به وسيله برادرت محكم ميكنيم و براي شما سلطه و برتري قرار ميدهيم و به بركت آيات ما، بر شما دست نمييابند، شما و پيروانتان پيروزيد.[32]
به اين ترتيب، موسي(عليهالسلام) به مقام پيامبري رسيد، و نخستين نداي وحي در آن شب تاريك و در ان سرزمين مقدس كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا ويد بيضاء) همراه بود، از خداوند دريافت نمود و مأمور شد براي دعوت فرعون به توحيد و خداپرستي به سوي مصر حركت كند.
حضرت موسي(عليهالسلام) به مصر نزديك شد، خداوند به هارون(عليهالسلام) برادر موسي(عليهالسلام) كه در مصر زندگي ميكرد الهام نمود، كه برخيز و به برادرت موسي (عليهالسلام) بپيوند. هارون(عليهالسلام) به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسي(عليهالسلام) ملاقات كرد،همديگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
«يوكابد» مادر موسي(عليهالسلام) از آمدن فرزندش آگاه شد، دويد و موسي(عليه السلام) را در بر كشيد و بوسيد و بوييد. حضرت موسي(عليهالسلام) برادرش هارون (عليه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بني اسرائيل ديدار كرد و مقام پيامبري خود را ابلاغ نموده و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوي شما آمدهام، تا شما را به پرستش خداوند يكتا دعوت كنم. آنها دعوت موسي(عليهالسلام) را پذيرفتند و بسيار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسي(عليهالسلام) خطاب شد: به همراهي برادرت هارون، به سوي فرعون برويد، زيرا او دست به سركشي و طغيان زده و در ياد من و ابلاغ رسالت الهي كوتاهي نكنيد.
سپس به آنها سفارش كرد: تا با فرعون با نرمي و اخلاق نيك سخن گويند، شايد طبع سركشي و طغيان گر او را ملايم و ساخته و با سخن دلپذير خود، به قلب او راه يابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسي و هارون(عليهماالسلام) عرض كردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بيمناكيم، كه اين رسالت را به او ابلاغ كنيم، شايد وي خشمگين شده و بر ما تندي كند و يا ما را شتاب زده كيفر نمايد.
خداوند به آنها فرمود: از چيزهايي كه تصور كردهايد، از ناحيه فرعون به شما برسد، بيم نداشته باشيد، زيرا من با شما هستم و ميشنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوي او برويد و … .[33]
ابلاغ رسالت حضرت موسي(عليهالسلام)
موسي و هارون(عليهماالسلام) دستور پروردگار خويش را لبيك گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهي را به وي ابلاغ كردند، از جمله مطالبي كه موسي(عليهالسلام) به فرعون ابلاغ كرد، اين بود كه درباره خدا جز حق نگويد و خداوند به او معجزهاي عطا كرده كه گواه بر اين است،وي فرستاده حقيقي خداست و از فرعون درخواست كرد تا اجازه دهد بني اسرائيل همراه او به فلسطين بروند.[34]
فرعون از سخن موسي(عليهالسلام) كه تربيت يافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دليل اينكه در خانه او تربيت شده، بر وي اظهار فضل و برتري نمود و اين اقتضا داشت كه موسي(عليهالسلام) به او اظهار وفاداري نموده و كاري كه وي را خشمگين كند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، كشته شدن مرد فرعوني را به دست وي، به او يادآور شد و گفت: كسي كه مرتكب گناه قتل شده باشد گناهكار تلقي شده و از رحمت خداي خويش دور است.
موسي(عليهالسلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعوني را بكشم، بلكه تنها بر او يك سيلي نواختم و نميدانستم كه او در اثر اين سيلي جان ميدهد و … .[35]
رسالت موسي(عليهالسلام) فرعون را به شگفتي آورد و در ربوبيت الهي با موسي (عليهالسلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسيد: خداي جهانيان كيست؟
موسي(عليهالسلام) به فرعون و اطرافيانش گفت: خداي جهانيان، پروردگار آسمانها و زمين است، اگر راز قدرت الهي را در آنها درك كنيد.
فرعون متوجه اطرافيان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آيا نميشنويد چه ميگويد؟»
موسي(عليهالسلام) سخن خويش را ادامه داد و گفت: خداي شما و خداي پيشينيان شماست، يعني زماني كه فرعون هم به وجود نيامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسي(عليهالسلام) ديوانه است و درباره مسائل عجيب و غريب حرف ميزند و … .[36]
وقتي موسي و هارون(عليهماالسلام) ملاحظه كردند فرعون سخن آنان را نميپذيرد، او را تهديد كردند، به اين كه خداوند بر كساني كه دعوت پيامبران را نپذيرند عذاب فرو ميفرستد، در اين هنگام فرعون از حقيقت خداي آنان جويا شد و گفت: اي موسي (عليه السلام) پروردگار شما كيست؟
موسي(عليهالسلام) گفت: پروردگار ما كسي است كه به هر موجودي، آنچه را لازمه آفرينش او بود داده، سپس راهنماييش كرده است. فرعون خواست مسير سخن را عوض كند و يا موسي(عليهالسلام) را از هدفي كه به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و يا اينكه از برخي از امور غيبي اطلاع يابد، لذا از او پرسيد: سرنوشت نسلها و امتهاي گذشته چه شد؟
موسي(عليهالسلام) اين مطلب را به علم الهي كه تنها خاص اوست تحول كرد و گفت: آگاهي مربوط به آنها نزد پروردگار در كتابي ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نميشود و فراموش نميكند و… . [37]
فرعون ديد اين عمل موسي(عليهالسلام) (دعوت به رسالت و استدلال هاي او) عظمت و شوكت او را تضعيف كرده و از قدرت او ميكاهد، به وزيرش «هامان» دستور داد قصر و برجي بسيار بلند، براي من بساز، تا بر بالاي آن روم و خبر از خداي موسي(عليهالسلام) بگيرم، من تصور ميكنم موسي(عليهالسلام) دروغ ميگويد و … .[38]
چون بحث و مناقشه ميان فرعون و موسي(عليهالسلام) درباره رسالت الهي او بالا گرفت، فرعون از موسي(عليهالسلام) دليلي، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسي(عليهالسلام) گفت: حتي اگر نشانه آشكاري براي رسالتم برايت بياورم نميپذيري؟
فرعون: گفت: اگر راست ميگويي آن را بياور! در اين هنگام موسي(عليهالسلام) عصاي خود را به زمين انداخت، ناگهان ديدند كه آن عصا به صورت ماري بزرگ آشكار شد، سپس موسي(عليهالسلام) دستش را در جيب خود فرو برد و بيرون آورد، همه حاضران ديدند دست او سفيد و درخشنده گرديد.
فرعون به اطرفيان گفت: اين (موسي عليه السلام) جادوگر آگاه و ماهري است! او ميخواهد شما را از سرزمينتان با سحرش بيرون كند، شما چه نظر ميدهيد؟
اطرافيان گفتند: موسي(عليهالسلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأموراني را در تمام شهر بسيج كن تا به جستجوي جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستي ديدند نزد تو بياورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و كنار مصر اعزام كرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وي تعداد زيادي از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتي كه در جادوگري بر موسي(عليهالسلام) پيروز شوند، از او پاداش گرانبهايي ميخواهند، فرعون نيز پذيرفت و به آنان وعده داد كه آنان در پيشگاه وي از مقامي بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسي(عليهالسلام) و ايمان جادوگران
روز موعود ديدار جادوگران با موسي(عليهالسلام) فرا رسيد و جماعت انبوهي به صحنه نمايش آمدند، فرعون و اطرافيان در جايگاه مخصوص قرار گرفتند. در اين هنگام ساحران با غرور مخصوصي به موسي(عليهالسلام) گفتند: آيا اول تو عصاي خود را ميافكني يا ما بساط و وسايل جادويي خويش را بيندازيم. موسي(عليهالسلام) با خونسردي مخصوصي پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنيد.
ساحران، طنابها و ريسمانها و عصاهاي خود را به ميدان افكندند و با چشم بندي مخصوصي، سحر عظيمي را نشان دادند، صحنه اي كه جادوگران بوجود آوردند بسيار وسيع و هولناك بود.[39] و به قدري به پيروزي خود مغرور بودند كه گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پيروزيم. [40]
وسايلي كه ساحران به ميدان افكندند، به صورت مارهاي بسيار بزرگ و گوناگوني درآمدند و بعضي سوار بر بعضي ديگر ميشدند و خلاصه غوغا و محشري بر پا شد، ساحران كه هم تعدادشان بسيار بود و هم در فن چشم بندي و شعبده بازي آگاهي زيادي داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچيان را مجذوب و شيفته خود كرده و در آنها نفوذ كنند و فرعونيان غرق در شادي شده و خيلي خوشحال بودند.
موسي(عليهالسلام) كه تك و تنها همراه برادرش هارون(عليهالسلام) بود، ترس خفيفي در دلش بوجود آمد،[41] كه نكند طاغوتهاي گمراه، پيروز شوند، در اين هنگام خداوند به موسي(عليهالسلام) وحي كرد: نترس! قطعاً برتري و پيروزي با توست. عصايي كه در دست داري بيانداز، كه تمام آنچه را ساحران ساختهاند ميبلعد.
موسي(عليهالسلام) عصاي خود را افكند، آن عصا به اژدهاي عظيمي تبديل شد و به جان مارها و اژدهاهاي مصنوعي ساحران افتاد و همه را بلعيد، حتي يك عدد از آنها را به عنوان نمونه باقي نگذاشت. تماشاچيان آنچنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند، جمعيت بسياري در زير دست و پاي فرار كنندگان ماندند و كشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند كاري را كه موسي(عليه السلام) انجام داده از نوع سحر نيست.
چون اگر سحر ميبود وسايل آنها را نميبلعيد و نابود نميكرد، بلكه آن قدرت الهي است كه چنين كرده است.
از اين رو ساحران به خاك افتاده و خدا را سجده كردند و گفتند: ما به پروردگار جهانيان، پروردگار موسي و هارون (عليهماالسلام) ايمان آورديم.
فرعون يقين حاصل كرد كه موسي(عليهالسلام) را مغلوب نساخته، بلكه اين موسي (عليهالسلام) است كه بر او پيروز گشته و براي اينكه بر شكست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسي(عليهالسلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگري آموخت و به همين دليل بر شما پيروز شد. بزودي پي خواهيد برد كه دست و پاهاي شما را بر عكس يكديگر (پاي راست و دست چپ) قطع ميكنم و همه شما را به دار ميآويزم.
جادوگران ايمان آورده، گفتند: مهم نيست، هر كار از دستت ساخته است بكن، ما به سوي پروردگارمان باز ميگرديم! ما اميدواريم پروردگارمان خطاهاي ما را ببخشد، كه ما نخستين ايمان آورندگان بوديم.[42]
پايداري و مقاومت موسي(عليهالسلام) و قومش
پس از ماجراي پيروزي موسي (عليهالسلام) بر جادوگران، گروههاي زيادي از بني اسرائيل و ديگران به وي ايمان آوردند و موسي(عليهالسلام) طرفداران زيادي پيدا كرد و از آن پس بين بني اسرائيل (پيروان موسي عليه السلام) و قبطيان (فرعونيان) همواره درگيري و كشمكش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، كه چرا موسي(عليهالسلام) و پيروان او رها و آزاد گذاشته، تا خداي يگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدايانش بردارند و اين كار به نظر آنان، فساد در زمين بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با اين وعده به آنان گفت: «پسران آنان را ميكشيم و زنانشان را براي بردگي زنده نگاه خواهيم داشت و سپس به عملي كردن تهديد پليد خود پرداخت».
طبيعي بود كه بني اسرائيل از ظلم و ستمي كه بر آنها رفته بود، نزد موسي (عليه السلام) شكايت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاري بوجود آمده و كمك گرفتن از خدا براي تحمل آن به صبر سفارش كرد و گفت: از خدا ياري بجوييد و شكيباييي كنيد و… .[43]
فرعون با به كار بستن تمام توان خود براي جلوگيري از فعاليت موسي(عليهالسلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ايستادگي در برابر موسي(عليهالسلام) ناتوان گرديد. لذا با قوم خود نقشه كشتن موسي(عليهالسلام) را كشيد، تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهايي يابند.
فرعون گفت: مرا واگذاريد تا موسي(عليهالسلام) را به قتل برسانم. بيم آن دارم كه آيين شما را تغيير و تبديل دهد و يا در سرزمين ايجاد فساد نمايد. در حالي كه براي عملي كردن نقشه كشتن او به تبادل نظر مي پرداختند، مردي مؤمن[44] از آل فرعون كه ايمان خويش را نهان ميداشت، به گونهاي پسنديده و بي پروا به دفاع از موسي(عليهالسلام) پرداخت و به آنان گفت: شايسته نيست، مردي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد، به ويژه كه او معجزاتي دال بر صدق گفتارش براي شما آورده و… .[45]
نفرين موسي(عليهالسلام) و گرفتاري فرعونيان
موسي(عليهالسلام) همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد، ولي دعوت و پند و اندرز وي سودي نبخشيد، بلكه آنان بر سركشي و طغيان خود و آزار و شكنجه مؤمنان ميافزودند، موسي(عليهالسلام) در برابر اين وضعيت در پيشگاه پروردگار خويش عرضه داشت: خدايا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنيوي و اموال و دارايي و لباس گرانبها و كاخها و بستانها و قدرت و حاكميت بخشيدي، ولي آنها در برابر اين نعمتها عناد و كيفر ورزيده و مردم را از ايمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدايا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و كنيه آنها بيفزا، زيرا آنان تا زماني كه باچشم خود نبينند گرفتار عذاب دردناك تو شدهاند، توفيق ايمان آوردن نخواهند يافت.
خداوند به موسي و هارون(عليهماالسلام) فرمود: دعاي شما را مستجاب كردم، بنابر اين هر دو ثابت قدم باشيد… . [46]
خداوند دعاي موسي(عليهالسلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشكسالي و قحطي و كاهش محصولات كشاورزي و درختان ميوه كيفر داد، تا شديد به ضعف و ناتواني خود و عاجز بودن پادشاه و خدايشان فرعون در برابر قدرت الهي پي ببرند و پند عبرت گيرند،ولي سرشت آنان پند پذير نبوده و درس نگرفتند… و غرق در تباهي بودند، از اعتقاد به نشانهها و آيات روشني كه دلالت بر رسالت موسي(عليهالسلام) داشت روگردان بودند، از اين رو به تبهكاريهاي خود ادامه دادند.
دراين هنگام بود كه انواع بلاها و ناگواريها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، كه املاك و كشتزارهاي آنان را درنورديد.
ـ ملخ كشتزارهاي آنان را نابود كرد.
ـ آفتي به وجود ميامد كه ميوهها را تباه ميكرد و انسان و حيوان را اذيت و آزار ميرساند.
ـ و نيز به وجود انبوه قورباغه، كيفر شدند كه همه جا را پر كرده بود و زندگي را به كام آنها تلخ و لذت را از آنان سلب كردند. همان گونه كه آفتي ديگر براي آنان فرستاده از بيني و دهان آنان خون جاري ميشد (خون دماغ) و آب آشاميدني آنان را آلوده ميساخت.[47]
با اين بلاهاي گوناگون كه پياپي بر آنها وارد مي شد و تلفات و خسارات زيادي ديده بودند، ولي در عين حال عبرت نگرفتند و باز هم به سركشي پرداخته و انسانهايي گناهكار بودند.
هر بار كه بلا ميآمد فرعونيان دست به دامن موسي(عليهالسلام) ميشدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول ميدادند كه در صورت رفع بلا، ايمان بياورند، چندين بار بر اثر دعاي موسي(عليهالسلام) بلا بر طرف شد، ولي آنها پيمان شكني كردند و به كفر خود ادامه دادند.[48]
دوره چهارم:
هجرت موسي (عليهالسلام) به فلسطين
موسي(عليهالسلام) و پيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختي به سر مي بردند، تا اينكه سرانجام از ناحيه خداوند به موسي(عليهالسلام) وحي شد كه از مصر بيرون رود.
موسي(عليهالسلام) و پيروانش شبانه از مصر به سوي فلسطين حركت كردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگي را تدارك ببيند و بني اسرائيل را تعقيب كنند، تا قبل از اينكه به فلسطين فرار كنند به آنها دست يابند.
فرعون و سپاهيانش از شهر بيرون رفته و به تعقيب موسي(عليهالسلام) و بني اسرائيل پرداختند و باغ و بستانها و گنجينههاي زر و كاخهاي سر به فلك كشيده خود را رها كردند و براي هميشه دست از اين همه نعمت شستند، زيرا آنان هرگز به وطن خويش بازنگشتند، ولي بني اسرائيل چنين نعمتهايي را در فلسطين به ارث بردند.
بني اسرائيل به ساحل درياي سرخ و كانال سوئز رسيدند و از آنجا نتوانستند عبور كنند، لشگر تا دندان مسلح و بيكران فرعون همچنان به پيش ميآمد، شيون و غوغاي بني اسرائيل به آسمان رفت و نزديك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن ميان ياران،[49] موسي(عليهالسلام) به وي گفتند: اي موسي! فرعونيان به ما رسيدند و ما توانايي مقابله و مقاومت در برابر آنان نداريم، اينك پيش روي ما دريا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه بايد بكنيم؟ موسي(عليهالسلام) به آنان گفت: بيمناك نباشيد، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
سرانجام دردناك قوم فرعون
در اين بحران شديد، خداوند با لطف خاص خود به موسي(عليهالسلام) وحي كرد: عصاي خود را به دريا بزن، موسي(عليهالسلام) به فرمان خدا عصا را به دريا زد، آب دريا شكافته شد و زمين درون دريا آشكار گشت، موسي(عليهالسلام) و بني اسرائيل از همان راه حركت نموده و از طرف ديگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگريانش فرا رسيدند و از همان راهي كه در ميان دريا پيدا شده بود، بني اسرائيل را تعقيب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چيره شده بود، كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنيد چگونه به فرمان من دريا شكافته شد و راه داد تا بردگان فراري خود (بني اسرائيل) را تعقيب كنم، وقتي كه تا آخرين نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دريا شد، ناگهان به فرمان خدا،آبها از هر سو به هم پيوستند و همه فرعونيان را به كام مرگ فرو بردند و… .[50]
در همان لحظه طوفاني، كه فرعون خود را در خطر شديد مرگ ميديد، غرورهايش فرو ريخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است. با چشمي گريان به خداي جهان متوجه شد و گفت: اينك من ايمان آوردم، خدايي جز آن كه بني اسرائيل به او ايمان آوردهاند وجود ندارد، و من هم تسليم امر او هستم.
به او خطاب شد: اكنون ايمان ميآوري! در حالي كه يك عمر كافر و نافرمان تبهكار بودهاي؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات ميافكنيم تا براي بازماندگانت درس عبرت باشد.[51]
اين بود سرانجام فرعون در دنيا، ولي قرآن عذابهايي را كه خداوند در آخرت براي آنها تدارك ديده است بيان فرموده تا براي هر فرد مؤمني درسي آموزنده باشد.[52]
دوره پنجم:
پيشنهاد بت سازي به موسي(عليهالسلام)
پس از آنكه موسي(عليهالسلام) و يارانش از دريا عبور كرده و نجات يافتند، از آن سوي دريا به سوي بيت المقدس(فلسطين) در حركت بودند، در مسير راه قومي را ديدند كه با خضوع خاصي اطراف بتهاي خود را گرفته و آنها را ميپرستند.
افراد جاهل و بيخرد از بني اسرائيل، تحت تأثير آن منظره بت پرستي قرار گرفته و به موسي(عليهالسلام) گفتند: «براي ما نيز معبودي قرار بده، همانگونه كه آنها – بت پرستان – معبوداني دارند.»
موسي(عليهالسلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانيهايي جاهل ونادان هستيد، اين بت پرستان را بنگريد، سرانجام كارشان هلاكت است و آنچه انجام ميدهند باطل و بيهوده ميباشد، آيا جز خداي يكتا معبودي براي شما بطلبم و… .[53]
مشمول مواهب و الطاف الهي
بني اسرائيل در طي مسير خود به سوي بيت المقدس (فلسطين) به ساحل شرقي كانال سوئز رسيدند، در بيابان خشك و سوزان، گرفتار عطش و تشنگي خطرناكي شدند، از موسي(عليهالسلام) تقاضاي آب كردند.
خداوند به موسي(عليهالسلام) دستور داد: تا عصاي خود را به سنگ بكوبد، وقتي زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبايل بني اسرائيل كه دوازده قبيله بودند) از آن جوشيد و هر قبيلهاي از چشمهاي آب نوشيد و زماني كه به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند، با گرماي شديد روبرو شده و چون محلي وجود نداشت، تا از گمان به آنجا پناهنده شوند و درختي كه از سايه آن استفاده كنند، نيز نبود،لذا از دشواريهايي كه بدان دست به گريبان شده بودند به موسي(عليهالسلام) شكايت كردند و موسي(عليهالسلام) به پيشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعهاي ابر فرستاد، تا آنها را از گرماي خورشيد حفظ كند و آنگاه كه زاد و توشه آنها رو به پايان رفت، يك بار يگر موسي(عليهالسلام) از خداوند غذا خواست و خداي متعال براي آنها «مَن و سَلْوي» فرستاد.[54]
اما با اين وجود قوم بني اسرائيل به اين نعمت الهي قانع نگشتند و از موسي(عليه السلام) غذاهاي گوناگون را طلب كردند، آن حضرت نيز خطاب به آنها گفت: شما نعمت آسماني را، با چيزهاي بيارزش عوض كرديد، حال براي به دست آوردن آن از صحراي سينا خارج شده و به يكي از شهرها برويد، تا خواستههاي خويشتن را به دست آوريد.[55]
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
خداوند به موسي(عليهالسلام) دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده و در آنجا اسكان دهد، قبل از آن كه موسي(عليهالسلام) از قوم بخواهد كه وارد سرزمين مقدس شوند، چند نفري را فرستاد، تا از وضعيت آن منطقه كسب خبر كنند. وقتي آنها برگشتند به وي اطلاع دادند كه مردم آن ديار، افرادي نيرومند و بلند قامت بوده و گردنكش و ظالمند و شهرهاي آن جا بسيار مستحكم است.
بني اسرائيل از اين سخنان بيمناك شده و دستور موسي(عليهالسلام) را براي ورود به شهر فلسطين اجرا نكردند و به او گفتند: در اين سرزمين افرادي توانمند و ستمكار وجود دارد كه ما تحمل برابري با آنها را نداريم و تا زماني كه آنها در آن سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهيم شد… .
دو نفر از بني اسرائيل[56] كه خداوند به آنها تقوي عنايت كرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شويد، هنگامي كه وارد شديد، بيم و ترس به در آنها راه يافته و شما بر آنان پيروز خواهيد گشت و اگر واقعاً به خدا ايمان داريد بر او توكل كنيد.
آنها در پاسخ موسي(عليهالسلام) گفتند: تا زماني كه آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمين نخواهيم شد و به موسي(عليهالسلام) جملهاي گفتند، كه از آن بوي سرزنش و سرپيچي و بيم استشمام ميشد. گفتند: تو و پروردگارت برويد و با آنها بجنگيد و ما همين جا مينشينيم.
موسي(عليهالسلام) عرضه داشت: خدايا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو ميان ما و اين مردم فاسق جدايي بينداز.
خداوند فرمود: چون مخالفت كردند، از هم اكنون سرزمين مقدس فلسطين را بر آنان حرام كردم و چهل سال سرگردان در بيابان و صحراي سينا بايد بمانند، بنابراين تو بر اين قوم فاسق تأسف و غم مخور.[57]
چهل سال در آن بيابان ماندند تا آنكه خداوند توبه آنها را پذيرفت.
رفتن موسي(عليهالسلام) به كوه طور
موسي(عليهالسلام) تا آن عصر، پيرو آيين ابراهيم(عليهالسلام) بود و همان را براي بني اسرائيل تبليغ ميكرد، بعد از هلاكت فرعون، قوم موسي(عليهالسلام) در انتظار برنامه جديد و كتاب آسماني بودند، تا به آن عمل كنند. موسي(عليهالسلام) از پروردگار خود كتاب را درخواست كرد، خداي سبحان به او دستور داد: تا به دامنه كوه طور رود، در آنجا سي روز روزه بگيرد و خداي خويش را عبادت كند.
موسي(عليهالسلام) قبل از آنكه براي مناجات خدا بيرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در ميان شما ميگذارم و براي سي روز از ميان شما غيبت ميكنم و به كوه طور ميروم، تا احكام شريعت (و الواح تورات) را براي شما بياورم.
موسي(عليهالسلام) روانه كوه طور شده و سي روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتي سي روز به پايان برد، خدا به او فرمان داد: براي كامل شدن عبادتش، ده روز ديگر روزه بگيرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از كامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلي خويش، با موسي(عليهالسلام) سخن گفت و بدين وسيله موسي(عليهالسلام) به مقامي رسيد، كه به واسطه آن بر انسانها امتياز يافت. در اين هنگام در اثر فرط شوق، از خداي خود درخواست كرد كه خود را بر او متجلي و آشكار سازد تا او را ببيند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهي ديد، و براي اينكه به وي بفهماند، موسي(عليه السلام) خواسته بزرگي را طلبيده كه كوهها تحمل آن را ندارند به او فرمود: تو (موسي) تحمل اين تجلي را نداري، ولي من به كوه كه سختتر از توست تجلي خواهم نمود، اگر كوه در جاي خود قرار گرفت و ديدن و هيبت مرا تحمل كرد، تو هم ميتواني مرا ببيني و اگر تحمل نكرد، تو هم به طريق اولي نخواهي ديد. و آن گاه كه پروردگارش بر كوه تجلي نمود، آن را متلاشي كرده و با زمين يكسان ساخت.
موسي(عليهالسلام) از شدت بيم و ترس از صحنهاي كه ديده بود از هوش رفت. وقتي كه به هوش آمد عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستي، من به سوي تو باز ميگردم و توبه ميكنم، من نخستين كسي هستم كه در زمان خودم به بزرگي و عظمت تو ايمان ميآورم.
سرانجام در آن ميعادگاه بزرگ، خداوند شرايع و قوانين آيين خود را بر موسي نازل كرد (تورات) نخست به او فرمود: اي موسي(عليهالسلام)! من تو را بر مردم برگزيدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم، اكنون كه چنين است ، آنچه را به تو دستور دادهام، بگير و در برابر اين همه موهبت، از شكرگزاران باش و براي مردم در تورات از هر موضوعي اندرزي نوشتيم و از هر چيز، بياني كرديم پس آن را با جديت بگير، و به قومت دستور بده كه به مطالب و دستورات آنها بهتر عمل كنند و آنان كه به مخالفت برميخيزند، كيفرشان دوزخ است. ما به زودي جايگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.[58]
به اين ترتيب موسي(عليهالسلام) در ميعادگاه طور، شرايع و قوانين آيين خود را به صورت صفحههايي از تورات از خداوند گرفت و به سوي قوم بازگشت، تا آنها را در پرتو اين كتاب آسماني و قانون اساسي، هدايت كند و به سوي تكامل برساند.
گوساله پرستي بني اسرائيل
قبل از اين كه موسي(عليهالسلام) براي مناجات با خداي سبحان و نزول تورات از شهر بيرون رود، مردم را در جريان گذاشته بود كه غايب بودن وي از آنها سي روز طول ميكشد، وقتي كه به موسي دستور داده شد كه ده روز ديگر بماند، در مجموع چهل روز گرديد. و بازگشتن موسي(عليهالسلام) ده روز به تأخير افتاد، بني اسرائيل گفتند: موسي (عليهالسلام) به وعدهاي كه به ما داده بود عمل نكرد. [59]
اينجا بود كه انديشه شرارت و تبهكاري در درون سامري[60] برانگيخته شد از آن فرصت استفاده كرد و در غياب موسي(عليهالسلام) و از زمينهاي كه در ميان بني اسرائيل (تمايل به بت پرستي) وجود داشت سوء استفاده كرد و قسمتي از زر و زيوري كه زنان بني اسرائيل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آنها را در آتش ذوب كرد و از آنها قالب گوسالهاي ريخت و به شيوه خاصي آن را ساخت كه هرگاه در آن باد دميده ميشد از دهان آن، صدايي مانند صداي گوساله خارج ميشد.
سپس اعلام كرد: موسي دروغگو است، ديگر هرگز به سوي شما باز نميگردم اين خدايي كه برايتان ساختم پرستش كنيد.
به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بني اسرائيل، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون(عليهالسلام) هر چه قوم را نصيحت ميكرد و آنها را از گوساله پرستي بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتي با جوسازي و هياهوي خود نزديك بود او را بكشند. خداوند ماجراي گمراهي قوم توسط سامري را، به موسي(عليهالسلام) وحي كرد، وي با ناراحتي و خشم و اندوه زياد از كوه طور به سوي قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آيا پروردگارتان به شما وعدهاي شايسته نداد، تا تورات را به شما عنايت كند، كه هدايت و نور در آن است؟ او به وعده خويش وفا نمود، آيا وعده خدا طولاني شد يا خواستيد كاري ناروا انجام دهيد،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟…
بني اسرائيل گفتند: ما به ميل و رغبت خويش از وعده به شما تخلف نورزيديم، بلكه سامري اين كار را كرد و ما را گمراه ساخته و فريب داد.
سپس موسي(عليهالسلام) متوجه برادرش هارون(عليهالسلام) شد، در حالي كه موهاي سر و صورت او را محكم ميكشيد، با عصبانيت به او گفت: چرا وقتي ديدي اين قوم فريب خورده و به پرستش گوساله رو آوردهاند، از من پيروي ننمودي. مگر هنگامي كه ميخواستم به ميعادگاه بروم، نگفتم جانشين من باش و در ميان اين جمعيت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پيش مگير،[61] تو چرا با اين بت پرستان به مبارزه برنخاستي؟
هارون(عليهالسلام) كه ناراحتي شديد برادر را ديد، براي اينكه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بكاهد و ضمناً عذر موجه خويش را در اين ماجرا بيان كند، گفت: فرزند مادرم! ريش و سر مرا مگير، من فكر كردم، كه اگر به مبارزه برخيزم و درگيري پيدا كنم تفرقه شديدي در ميان بني اسرائيل ميافتد و از اين ترسيدم كه تو به هنگام بازگشت بگويي، چرا در ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي و سفارش مرا در غياب من به كار نبستي.
آنگاه موسي(عليهالسلام) سامري را كه سبب گمراهي آنان شده بود، به شدت مورد نكوهش قرار داد، سامري به موسي(عليهالسلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشي از آيين تو ايمان آوردم و سپس در آن ترديد كردم و آن را بدور افكندم و به سوي آيين بت پرستي گرايش نمودم و اين در نظر من جالب تر و زيباتر بود!
سرنوشت دردناك سامري
در اين هنگام موسي(عليهالسلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونهاي كيفر دهد، كه در زندگي هر كس به تو نزديك شود پيوسته بگويد با من تماس نگير و دست به من نزنيد، سپس كيفر او را در قيامت به او گوشزد كرد و گفت: تو وعده گاهي (عذابي) در پيش داري، كه هرگز از آن تخلف نخواهي كرد.
سپس به سامري گفت: به اين معبودت (گوساله ساختگي) كه پيوسته او را عبادت ميكردي، نگاه كن و ببين ما آن را ميسوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا ميپاشيم تا براي هميشه محو و نابود گردد.
سپس موسي(عليهالسلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعههاي آن را به دريا افكند. موسي(عليهالسلام) با اين فرمان قاطع، سامري را از جامعه طرد كرد و او را به انزواي مطلق كشاند.[62] و براي چندمين بار، بني اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از كرده خود پشيمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش كردند. خداوند به موسي (عليهالسلام) وحي كرد: توبه آنها زماني صحيح است، كه نفس خويشتن را بكشند يعني هواهاي نفساني را سركوب كرده و آن را از شرارتها و تبهكاريها پاك گردانند و از هر گونه تمايلات نفساني رها سازند. در اين صورت خداوند توبه آنها را خواهد پذيرفت.[63]
قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل[64]
هنگامي كه موسي(عليهالسلام) از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد، فرمود: كتاب آسماني آوردهام، كه حاوي دستورهاي ديني بر حلال و حرام است،دستورهايي كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است، آن را بگيريد و به احكام آن عمل كنيد.
بني اسرائيل تصور كردند عمل به اين همه وظايف كار مشكلي است و به همين جهت بناي مخالفت و نافرماني گذاردند، در اين هنگام خداوند فرشتگاني را مأمور كرد، تا قطعه عظيمي از كوه طور را بالاي سر آنها قرار دهند، فرشتگان چنين كردند، بني اسرائيل با ديدن اين صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسي(عليهالسلام) شدند.
موسي(عليهالسلام) به آنها اعلام كرد: اگر پيمان وفاداري به اين احكام ببنديد و به دستورهاي خدا عمل كنيد و از تمرد و سركشي توبه نماييد، اين خطر (عذاب و كيفر) از شما برطرف خواهد شد، آنها تسليم شدند و براي خدا سجده كردند و تورات را پذيرفتند و در حالي كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آنها ميرفت به بركت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گرديد.
تقاضاي ديدن خدا
گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي(عليهالسلام) آمده و گفتند: ما به تو ايمان نميآوريم، مگر اينكه خدا را آشكار با چشم خود ببينيم، موسي(عليهالسلام) از اين ماجرا سخت ناراحت شد، كه چرا چنين تقاضايي ميكنند، هر چه آنها را نصيحت كرد، فايده نداشت.
سرانجام موسي(عليهالسلام) از ميان آنها هفتاد نفر از سران بني اسرائيل را برگزيد و همراه خود به ميعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، صاعقهاي فرود آمد و بر كوه خورد، برق خيره كننده و صداي رعب انگيز و زلزلهاي كه همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، كه بيجان به روي زمين افتادند و هلاك شدند و موسي(عليهالسلام) بيهوش شد.
اين همان تجلي قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسي(عليهالسلام) از وي خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با اينكه خدا ديدني نيست، ولي اين صحنه نشان دادن قدرت الهي بود، تا آنها با ديدن جلوههاي قدرت الهي، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسي(عليهالسلام) به هوش آمده و عرض كرد: پروردگارا! اگر تو ميخواستي، ميتوانستي آنها و مرا پيش از اين هلاك كني… پروردگارا ميدانيم كه اين آزمايش تو بود… تنها تو ولي و سرپرست ما هستي، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترين آمرزندگان هستي.
سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسي(عليهالسلام) به سوي بني اسرائيل بازگشتند و آنچه را ديده بودند براي آنها بازگو كردند.[66]
سرگذشت دردناك قارون
در ميان قوم موسي يك نفر بود در سرمايه داري معتبر
گنجها از سيم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل كاشته
روزي آمد با همه زينت برون سوخت از دنيا پرستان اندرون
گفت موسي اي زمين در كش به كام گير از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سيم و زر لقمهاي بهر زمين، آن فتنه گر
آنچنان با خود زمين او را ربود از كنوز سيم و زر نابرد سود
موسي(عليهالسلام) در طول زندگي خود با سه قدرت طاغوتي تجاوزگر مبارزه كرد:
1) «فرعون» كه مظهر قدرت حكومت بود.
2) «سامري» كه مظهر صنعت و فريب و اغفال.
3) «قارون» كه مظهر ثروت بود.
گرچه مهمترين مبارزه موسي(عليهالسلام) با قدرت حكومت بود، ولي دو مبارزه اخير، نيز براي خود واجد اهميت است و محتوي درسهاي آموزنده بزرگ.
لذا وي پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس سامري، به شر ديگري در رابطه با قارون دچار شد.
«قارون بنن يصهر بن قاهث» پسر عمو يا پسر خاله حضرت موسي(عليهالسلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهي از تورات، معلومات قابل ملاحظهاي داشت.
آنچه از آيات قرآن مجيد استفاده ميشود،[67] رسالت موسي(عليهالسلام) از اغاز هم براي مبارزه با سه كس بود (فرعون و وزيرش هامان و قارون)، از اين آيات استفاده ميشود كه قارون همكار فرعونيان بود و در خط آنها،[68] بعد از نابودي فرعونيان مقدار عظيمي از ثروت و گنجهاي آنها در دست قارون ماند و موسي(عليهالسلام) تا آن زمان مجال اين را پيدا نكرده بود، كه اين ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگيرد.
[به هر حال خواه او اين ثروت را در عصر فرعون پيدا كرده باشد، يا از طريق غارت گنجهاي او، و يا به گفته بعضي از طريق علم كيميا، و آگاهي بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پيروزي موسي(عليهالسلام) بر فرعونيان ايمان اختيار كرد و به سرعت تغيير چهره داد و با زبر دستي خاصي كه ويژه اين گروه است، خود را در صف قاريان تورات و آگاهان بني اسرائيل جا زد، در حالي كه بعيد است ذرهاي ايمان در چنين قلبي نفوذ كند.]
سرانجام هنگامي كه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي(عليهالسلام) صادر شد، وي نزد او رفت و از او مطالبه كرد، پرده از چهرهاش كنار رفت و قيافه زشت و منحوسي كه پشت ماسك فريبنده ايمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،[69] و براي تبرئه خويش به مبارزه با موسي(عليهالسلام) پرداخت، و در ميان جمعي از بني اسرائيل برخاست و گفت: اي مردم! موسي(عليهالسلام) ميخواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذيرفتيد، امور ديگر را نيز، همه پذيرفتيد، آيا زير اين بار هم ميرويد كه اموالتان را به او بدهيد؟! گفتند: نه، ولي چگونه ميتوان با او مقابله كرد؟
قارون، اينجا يك فكر شيطاني به نظرش رسيد گفت: من راه خوبي فكر كردهام، به عقيده من بايد براي او پرونده عمل منافي عفت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بي عفت را به اينجا بياوريد، و با او قرار بگذاريد، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگويد: موسي(عليهالسلام) با من زنا كرد.
آنها نزد آن زن رفتند و قرار دادي در اين مورد با او بستند و آن زن قبول كرد، تا روزي قارون بني اسرائيل را در يك جا جمع كرد و سپس نزد موسي(عليهالسلام) آمد و گفت: اي موسي(عليهالسلام) قوم تو براي استماع سخنراني و موعظه شما اجتماع كردهاند.
موسي(عليهالسلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد گفت: اي بني اسرائيل! كسي كه دزدي كند دستش را جدا ميكنيم. كسي كه نسبت زنا از روي دروغ به كسي بدهد، هشتاد شلاق به او ميزنيم و اگر كسي زنا كند، ولي همسر نداشته باشد، صد تازيانه به او ميزنيم، ولي اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار ميكنيم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از ميان جمعيت فرياد زد: اگرچه زنا كار خودت باشي؟
موسي(عليهالسلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بني اسرائيل ميگويند تو با فلان زن روسپي زنا كردهاي!
موسي(عليهالسلام) گفت: آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت: من زنا كردهام، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عدهاي رفتند و آن زن را آوردند. موسي(عليهالسلام) رو به او كرد و گفت: به خدا سوگندت ميدهم، حقيقت را فاش بگو!
زن بدكاره با شنيدن اين سخن تكان سختي خورد، لرزيد و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنين ميگويي من حقيقت را فاش ميگويم، اينها از من دعوت كردند و پاداش سنگيني قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولي گواهي مي دهم كه تو پاكي و رسول خدايي.
موسي(عليهالسلام) به خاك افتاد و گريست و براي اينكه خداوند آبرويش را حفظ نمود، سجده شكر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعيت غضب كرد و به موسي(عليه السلام) گفت: به زمين فرمان بده تا قارون و خانهاش را در كام خود فرو برد.
موسي(عليهالسلام) به زمين گفت: آنها را بگيرد! زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت: بار ديگر موسي(عليهالسلام) گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين آنها را تا زانويشان گرفت، بار ديگر موسي(عليهالسلام) گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين آنها را تا گردنشان گرفت، آنها ناله و گريه ميكردند و به موسي(عليهالسلام) التماس مينمودند كه به آنها رحم كند، موسي(عليهالسلام) براي آخرين بار گفت: اي زمين آنها را بگير! زمين قارون و كاخ او را در كام خود فرو برد.[70]
ماجراي گاو بني اسرائيل
در ميان قوم موسي يك نفر كشته شد وز قاتلش كس بيخبر
پيكر مقتول در خون غوطه ور ليك از قاتل نميبودي اثر
ماجراي گاو بني اسرائيل مختلف نقل شده، ولي آنچنان كه از تواريخ و تفاسير استفاده ميشود، انگيزه قتل در ماجراي بني اسرائيل را، مال و يا مسأله ازدوج دانستهاند، در اينجا دو تا از آن روايات را ذكر ميكنيم:
الف) در روايتي آمده كه: مردي از بني اسرائيل پسر عموي خويش به نام« عاميل» را كه از نيكوكاران قوم بود، به جرم آنكه با دختر دلخواه او ازدواج كرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانيد.
ب) در بعضي روايات ديگر آمده است كه: در ميان بني اسرائيل پيرمردي ثروتمند زندگي ميكرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموي خويش، فرزند وي را به قتل رسانده، سپس با حيله و تزوير وانمود به خيرخواهي او نمودند.
به هر حال جواني در ميان بني اسرائيل به طرز مرموز و مشكوكي كشته شده بود، در آن زمان كشتن كسي در ميان بني اسرائيل جرمي بسيار بزرگ شمرده ميشد، و از طرفي چون قائل مشخص نبود، در ميان قبائل و اسباط بني اسرائيل درگيري ايجاد شد، هر يك آن را به طايفه و افراد ديگر نسبت ميدادند و خويش را تبرئه ميكردند. داوري را براي حل مشكل بوجود آمده، نزد موسي(عليهالسلام) فرستادند و حل مشكل را از او خواستار شدند، چون از طريق عادي حل اين قضيه ممكن نبود و از طرفي ادامه اين كشمكش ممكن بود، منجر به فتنه عظيمي در ميان بني اسرائيل گردد.
موسي(عليهالسلام) حل مشكل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوري به وي داد، موسي(عليهالسلام) آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد: «خداوند به شما دستور ميدهد ماده گاوي را ذبح كنيد و قطعهاي از بدن آن را به مقتول بزنيد تا زنده شود و قاتل را معرفي كند و درگيري پايان يابد.»
بني اسرائيل از روي تعجب گفتند: آيا ما را مسخره ميكني؟
موسي(عليهالسلام) در پاسخ آنها گفت: به خدا پناه مي برم كه از جاهلان باشم. پس از آنكه آنها اطمينان پيدا كردند، استهزايي در كار نيست و مسئله جدي ميباشد، به وي گفتند: از خدا بخواه براي ما روشن كند كه اين ماده گاو، بايد چگونه باشد.
موسي(عليهالسلام) در پاسخ آنها گفت: خدا ميفرمايد: ماده گاوي كه نه پير و از كار افتاده و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد. آنها دوباره گفتند: از خدا بخواه كه چه رنگي داشته باشد.
موسي(عليهالسلام) گفت: خداوند ميفرمايد: گاوي زرد رنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد كند، عجيب اين است كه باز هم به اين مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جويي كار خود را مشكل تر ساخته و دايره وجود چنان گاوي را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، كه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگي اين گاو براي ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد.
مجدداً موسي(عليهالسلام) گفت: خدا ميفرمايد: گاوي باشد كه براي شخم زدن، رام نشده و براي زراعت آبكشي نكند و از هر عيبي بركنار باشد و حتي هيچ گونه رنگ ديگري در آن نباشد، در اينجا كه گويا سؤال ديگري براي مطرح كردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا كردي؟
سپس گاو را با هر زحمتي بود به دست آوردند و آن را سر بريدند، ولي مايل نبودند اين كار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفي كرد. [71]
سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(عليهالسلام)
هست در قرآن كريم قصه از خضر و موساي كليم
گنج حكمت در او بنهفته است عارف وارسته اين را آگه است
در قرآن مجيد به صراحت نامي از حضرت خضر(عليهالسلام) برده نشده، ولي طبق روايات متعدد، منظور از مرد عالمي كه در (آيه 65 سوره كهف) آمده، حضرت خضر (عليه السلام) ميباشد.
در اين كه نام اين مرد عالم، چه كسي بوده و آيا او پيامبر بوده يا نه؟ ميان مفسران و راويان گفتگو است. مشهور و معروف اين است كه «خضر» بوده و نام اصلش «تليا»، لذا از اين رو كه هر كجا گام مينهادند زمين از قدومش سرسبز و خرم ميشد او را خضر (به معني سبز) ناميدند. [72]
وي از نوادگان حضرت نوح(عليهالسلام) بوده و سلسله نسبش چنين ضبط كردهاند «تليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهي معتقدند اين مرد عالم، پيامبر نبوده، بلكه دانشمندي همچون آصف بن برخيا و ذوالقرنين (عليهماالسلام) بوده است.[73] و برخي ديگر گويند وي از پيامبران مرسل است و داراي مقام نبوت بوده،[74] چنانكه بعضي از آيات سوره كهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِي؛ من اين كار را خودسرانه طبق نظر شخصي خود انجام ندادم، بلكه وحي الهي بود».[75] و «فاردنا؛ ما ميخواستيم چنين و چنان شود».[76]] اين مطلب را تأييد ميكند.
بنابراين، ظاهر تعبير ايات قرآن اين است كه او از پيامبران بوده است.
هنگامي كه فرعون و فرعونيان در درياي نيل غرق شدند و زمام امور رهبري به دست موسي(عليهالسلام) افتاد، وي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود و آنها را به اطاعت و فرمانبرداري از خدا متذكر ميساخت، هنگامي كه سخنش به پايان رساند، ناگاه يك نفر از وي پرسيد: آيا كسي را ميشناسي، كه سنبت به تو اعلم (عالمتر) باشد؟
موسي(عليهالسلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسي(عليهالسلام) وحي كرد: من در محل اتصال دو درياي مشرق و مغرب،[77] بندهاي دارم كه از تو داناتر است.
موسي(عليهالسلام) عرض كرد: پروردگارا! چگونه او را دريابم؟
خداوند فرمود: يك عدد ماهي را بگير و در ميان سبد و زنبيل خود بگذار، و به سوي تنگه دو دريا برو، هر جا كه آن ماهي را گم كردي، آن عالم در همانجاست.
موسي(عليهالسلام) ماهي را برگرفت و به همراه دوستش «يوشع بن نون» رهسپار آن ديار گرديد، زماني كه موسي(عليهالسلام) و دوستش به مسير دو دريا رسيدند در كنار صخرهاي، اندكي استراحت كردند و خوابشان برد.
در همين اثنا باراني باريد و ماهي در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دريا انداخت. موسي(عليهالسلام) و همسفرش از خواب كه بيدار شدند، از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنان گرديد.
در اين هنگام موسي(عليهالسلام) به خاطرش آمد كه غذايي به همراه خود آوردهاند، به يوشع(عليهالسلام) گفت: غذايمان را بياور! كه از اين سفر، سخت خسته شدهايم، يوشع (عليهالسلام) گفت:آيا به خاطر داري هنگامي كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، ماهي راهش را به طرز شگفت انگيز در دريا گرفت و ناپديد شد و من در آنجا فراموش كردم كه ماجراي ماهي را برايت باز گو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود.
از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانهاي براي موسي(عليهالسلام) در رابطه با پيدا كردن عالم، بيان شده بود، وي مطلب را دريافت و به يوشع (عليهالسلام) گفت: اين همان چيزي است كه ما در پي آن بوديم، اينك بايد از همان راهي كه آمدهايم بازگشته، تا به محلي كه ماهي را گم كرده، برسيم.
در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوي آن عالم پرداختند، وقتي كه به تنگه رسيدند، همان فردي كه موسي(عليهالسلام) وعده ديدار او را داشت يافتند، (حضرت خضر عليه السلام)
موسي(عليهالسلام) از وي درخواست كرد:كه به او اجازه دهد وي را همراهي كند تا از علم و دانش وي بهرهمند گردد. عالم (خضر) به موسي(عليهالسلام) پاسخ داد: تو هرگز نميتواني همراه من صبر و تحمل كني و چگونه ميتواني در مورد رموز و اسراري كه به آن آگاهي نداري شكيبا باشي؟
موسي(عليهالسلام) گفت: به خواست خدا، مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر ميخواهي به دنبال من بيايي، از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
موسي(عليهالسلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دريا به راه افتادند. نزديكي آنان، كشتياي در حركت بود، از صاحبان كشتي درخواست كردند كه آنها را سوار كنند آنها هم پذيرفتند و آن دو، سوار بر كشتي شدند. پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد، شخص عالم (خضر) بيآنكه صاحبان كشتي متوجه شوند، به ديوار چوبي كشتي تكيه زده و گوشهاي از كشتي را سوراخ كرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتي نشود.
موسي(عليهالسلام) وقتي اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مي شد ديد، بسيار خشمگين شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسيار كار زشتي انجام دادي.
شخص عالم گفت: آيا نگفتم كه تو نميتواني همراه من صبر و تحمل كني؟! موسي (عليهالسلام) به اشتباه خود پي برد و از او خواست كه بر فراموشي او خرده نگيرد.
از آنجا گذشتند و از كشتي پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه، پسر بچهاي را ديدند كه با همسالان خود مشغول بازي است، شخص عالم (خضر) ترفندي به كار برد، تا او را دور از رفقايش گرفته و به قتل رساند.
قلب موسي(عليهالسلام) از اين عمل ناروا به تپش افتاد و شديداً به او اعتراض كرد و گفت: چرا نفسي پاك را بيآنكه گناهي مرتكب شده باشد، به قتل رساندي؟ كار بسيار ناپسندي انجام دادي.
شخص عالم (خضر) با لحني نكوهش گرانه به وي گفت: آيا به تو نگفتم كه هرگز صبر و تحمل كارهايي را كه همراه من مشاهده ميكني نخواهي داشت؟
موسي(عليهالسلام) در حالي كه از كرده خود پشيمان بود به او پاسخ داد: اگر از اين به بعد دوباره چيزي از تو پرسيدم، با من همراهي مكن و اين خود، برايت عذر و بهانهاي باشد كه از من جدا شوي.
از آنجا حركت كردند و به مسير خود ادامه دادند: تا اينكه به قريهاي رسيدند،[78] خستگي و گرسنگي بر آنان مستولي شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذايي كردند، ولي اهالي آنجا از پذيرايي آنان خودداري كرده و به گونهاي غير محترمانه آنها را برگرداندند، آنان در بازگشت، ديواري را در حال ويران شدن ملاحظه كردند، شخص عالم (خضر) آن ديوار را تعمير كرد و پايههاي آن را استحكام بخشيد.
موسي(عليهالسلام) تحمل نكرد و گفت: آيا براي پاداش كساني كه ما را از ديار خود بيرون راندند، ديوار آنان راترميم ميكني؟ اگر ميخواستي ميتوانستي در قبال كار خود، لااقل مزدي بگيري، تا با آن خوراكي تهيه كنيم.
اينجا بود كه شخص عالم (خضر) به موسي (عليهالسلام) گفت: اين عذر مفارقت و جدايي بين من و تو است و من به زودي اسرار كارهايي كه تحمل صبر آن را نداشتي، برايت فاش خواهم ساخت.
موسي(عليهالسلام) سخني نگفت، و دريافت كه نميتواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر كارهاي عجيب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اينكه از موسي (عليهالسلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگيز فوق را براي موسي (عليهالسلام) چنين توضيح داد:
اما آن كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه جز آن كشتي، سرمايه ديگري نداشتند و من ميدانستم در آن ديار پادشاهي غاصب وجود دارد كه هركشتي سالمي را تحت تعقيب قرار داده و آن را از صاحبش ميستاند، از اين رو خواستم در اين كشتي عيبي ايجاد كنم كه بعدها قابل ترميم باشد و وقتي پادشاه آن را ببيند، تصور كند كشتي مرغوبي نيست و دست از آن برداشته و براي صاحبانش سالم باقي بماند.
و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهي از همان كودكي در سيماي او آشكار بود،[79] و پدر و مادر مؤمن و شايستهاي داشت، من بيم آن داشتم كه در اثر دوستي و علاقه و محبتي كه والدين به فرزندان دارند، فساد و تباهي او بر شايستگي پدر و مادرش چيره گردد و آنان را به كفر و سركشي وا دارد، او را كشتم، براي آنكه پدر و مادرش، از شر چنين فرزندي آسوده شوند و خداوند به جاي او به آنان فرزندي بهتر و شايستهتر و مهربانتر عنايت كند.[80]
و اما ديواري كه ترميم و درست كردم و در بناي آن رنج كشيدم، مربوط به دو پسر بچه يتيم در اين روستا بود كه گنجي متعلق به آنان در زير ديوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شايستهاي بود.[337] خداوند بزرگ اراده فرمود كه گنج آن دو را برايشان نگهداري كند تا زماني كه بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمايند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصي خودم نبود بلكه از ناحيه وحي الهي بود. اين بود راز كارهايي كه به تو گفتم تحمل و صبر آنها را نخواهي داشت.
موسي(عليهالسلام) از توضيحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.[81]
پی نوشت :
[1] – سور و آياتي كه نام موسي(عليهالسلام) در آنها ذكر شده است عبارتند از:
بقره، آيات 51، 53، 55، 60، 67،87، 92، 108، 136، 246، 248- آل عمران، آيه 84 – نساء، آيات 152، 153، 163 – مائده، آيات 22، 24، 27- انعام، آيات 84، 91،154 – اعراف، آيات 102، 103، 114، 116، 121، 126، 127، 130، 133، 137، 141، 142، 143، 147، 149، 153، 154، 158، 159 – يونس، آيات 75، 77، 80، 81، 83، 84، 87، 88 – هود، آيات 17، 97، 111 – ابراهيم، آيات 5، 6،8 – اسراء، آيات 1، 2، 101، 102 – كهف، آيات 61، 67 – مريم، آيه 51 – طه، آيه 5،6،9، 11، 19،36، 40، 49، 57، 61، 67، 70، 77، 83، 86، 88، 91 – انبياء، آيه 48 – حج، آيه 44 – مؤمنون، آيات 45-50 – فرقان، آيه 35 – شعراء، آيات 3، 5، 10، 43، 45، 62، 64، 66 – نمل، آيه 7، 9، 10 – قصص، آيه 3، 7، 10، 15، 18، 19، 20، 29، 30، 31، 36، 37، 38، 43، 44، 48، 76 – عنكبوت، آيه 39 – سجده، آيه 23 – احزاب، آيه 7 و 69 – صافات، آيات 102 و 114 – غافر، آيات 3، 5، 23، 26، 27، 37 – حم سجده، آيه 45 – شوري، آيه 13 – زخرف، ايه 46 – احقاف، آيه 12 و 30 – ذاريات، آيه 38 – نجم، آيه 36 – صف، آيه 5 – نازعات، آيه 15 – اعلي،آيه 19.
[2] – پادشاه زمان موسي(عليهالسلام) مردم مصر را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافيان) به نام سبطيان و قبطيان تقسيم كرده بود. قبطيان همان فرعونيان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازي و عيش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند و همه اختيارات كشور به دست آنها بود. ولي بر عكس، سبطيان طبقه پايين اجتماع و ستمديدگان مستضعف بودند، موسي(عليهالسلام) و بني اسرائيل از سبطيان بودند. (اقتباس از سوره قصص، آيات 3-5 و بحارالانوار: ج 13، ص 51).
[3] – همان صندوقي كه مادر موسي (عليهالسلام) وي را در آن قرار داده و به رود نيل سپرد، قاموس قرآن: ج 6، ص 304.
[4] – بعضي گويند يهصر بن يافث.
[5] – پيرامون نام مادر موسي(عليهالسلام) اختلاف نظر وجود دارد: نامهاي «نخيب، افاحيه و يوخابيد» براي او ذكر كردهاند، بهر حال از بانوان مجلله محترمه است، كه در چند سوره قرآن به او اشاره شده و او را مورد الطاف خفيه خدا و قلب وي را منبع وحي و الهام معرفي ميكند. از جمله در سورههاي قصص، آيات 7 و 10 و 13 و طه، آيات 38 و 40.
[6] – ولي بعضي مدت عمر ا و را صد و بيست و شش سال دانستهاند و سرانجام در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان از دنيا رفت. (حيوة القلوب: ج 1، ص 302).
[7] – قصص قرآن: ص 411 – بحارالانوار: ج 13، ص 366 . به روايتي در شش فرسنگي بيت المقدس مدفون است. (منتخب التواريخ: ص 340).
ر.ك: حيوة القلوب: ج 1، ص 211 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 به بعد – مجمع البيان: ج 4، ص 330 و ج 5، ص 405 – بحارالانوار: ج 13، ص 6 – تفسير قمي: ج 2، ص 270.
[8] – كلمه فرعون از لغات باستاني و معناي آن دربار يا قصر بزرگ است، اين كلمه از دو واژه (فارا به معني قصر و كاخ) و (اوه به معني بزرگ) تركيب شده و چنانكه در عصر حاضر مقر رياست جمهوري آمريكا را كاخ سفيد و (سابقا) مقر حكومت شوروي را كاخ كرملين ميگفتند، سپس كلمه «فارااوه» معرب شده و در عربي به صورت كلمه فرعون درآمده. فراعنه جمع فرعون، لقب پادشاهان مصراست كه هر كدام نام مخصوصي داشتند. لفظ فرعون هفتاد و چهار بار در قرآن مجيد آمده و در داستانهاي بني اسرائيل و موسي زياد به چشم ميخورد.
يونانيان «رامسيس» را سوسترپس» و عبرانيان او را «فرعون تسخير» مينامند، وي سومين پادشاه را از سلسله نوزدهم ملوك مصر و مشهورترين كشور گشايان ايشان است، رامسيس با ملل اسيايي كينه و عداوتي شديد داشت و در حدود نه سال در خارج از كشور خود با ايشان مشغول جنگ بود و به همين مناسبت با بني اسرائيل بسيار بدرفتاري و سختگيري ميكرد و شرح مظالم او را در قرآن كريم در چهار سوره به تفصيل بيان شده است «سورههاي بقره، آيه 49 – اعراف، آيه 141 – ابراهيم، آيه 6 – قصص، آيه 4». (قاموس قرآن: ج 5، ص 163 – قصص قرآن: ص 391).
[9] – چون قبيله سبطيان كه بني اسرائيل هم از انان بوده، مردمي مستضعف و رنج كشيده و بيچاره بودند، فرعونيان كارهاي سخت را به آنها محول ميكردند، مانند نگهباني شب و غيره، لذا عمران پدر موسي (عليهالسلام) هم يكي از نگهبانان شب در كنار كاخ پادشاه مصر بود.
[10] – ر.ك: سوره قصص، آيات 3-5 – بحارالانوار: ج 13،ص 50 به بعد – تفسير نمونه: ج 16،ص 12 – مجمع البيان: ج 1، ص 106 و ج 7، ص 239 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – قصص قرآن: ص 391 – تاريخ انبياء: ص 493 به بعد
[11] – در مورد نام خواهر موسي(عليهالسلام) دو قول است: بعضي نيز او را مريم ذكر كردهاند، او از بانوان مجلله و با ايمان بوده و جزو معدود زناني است كه رسول خدا(عليهالسلام) وي را ستايش نموده و فرموده است: «خداوند كلثم را در روز قيامت در كنار خديجه، مريم و آسيه (عليهمالسلام) به همسري من در ميآورد». كلثم يكي از چهار زني است كه بر خديجه كبري(عليهاالسلام) هنگام وضع حمل فاطمه زهرا (سلاماللهعليها) نازل شده و براي ياري او آمدند، وي نخست به نامزدي قارون كه از نزديكان موسي و از ثروتمندان و زراندوزان روزگار بود درآمد، ولي قارون بدون عروسي با وي در اثر تخلف از اداي زكات و تهمت به حضرت موسي(عليهالسلام) به قهر الهي گرفتار آمده و به اعماق زمين فرو رفت. سپس شخصي به نام «كاليب بن يوقني» با وي ازدواج كرد و به زندگي مشترك پرداختند. سرانجام در شهري به نام «قاديس» از دنيا رفت و همان جا دفن شد. خداوند نام كلثم را با عنوان «خواهر موسي» در دو سوره قرآن (قصص، آيه 11 و طه، آيه 40) ذكر كرده، ابتدا از نقش اطلاعاتي و تجسس ا و پرده برداشته و ميگويد: خواهر موسي (عليهالسلام) از سوي مادرش يوكابد پس از به اب انداختن صندوقي كه موسي ( عليه السلام) را در آن گذاشته بودند به سراغ ال فرعون شتافته و عكس العمل آنان را در مورد برادرش موسي(عليهالسلام) را زير نظر گرفته است، سپس در آيه 12 همين سوره قصص از نقش راهنمايي او سخن به ميان آورده و ميگويد: «چون موسي(عليهالسلام) پستان هيچ يك از زنان شيرده و دايههاي قبطي را نپذيرفت، كلثم بار ديگر به صورت ناشناخته به جلو آمده و گفت: آيا شما را به خانوادهاي راهنمايي كنم كه ميتواند اين نوزاد را كفالت كننند و خيرخواه او هستند. اين آيه با مختصر تفاوتي كه با آيه 40 سوره طه دارد، ميرساند كه خواهر موسي با كياست كم نظيري نقش خود را ايفا كرد و برادرش را بدون خطر به آغوش مادر برگردانيد.
ر.ك: رياحين الشريعه: ج 5، ص 127 و ج 2، ص 272 – منتهي الآمال: مبحث ولادت فاطمه زهرا(سلاماللهعليها) – اسدالغابه: ج 5، ص 439 – تحليل سيهر فاطمه بخش ولادت – سيماي زنان در اسلام: ص 98 – مجمع البيان: ج 7، ص 242 – بحارالانوار: ج 13، ص 55).
[12] – سوره قصص، آيه 7.
[13] – ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 54 – مجمع البيان: ج 7، ص 241 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 121 – تفسير نمونه:ج 16، ص 23 به بعد – حيوة القلوب: ج 1،ص 213.
[14] – همان مدرك سابق.
[15] – سوره قصص، آيه 7.
[16] – ديوان پروين اعتصامي.
[17] – آسيه دختر «مزاحم بن عبيد بن ريان بن وليد» از نسل پيامبران و از قوم بني اسرائيل است، سال ولادت و عمر او را مورخين ذكر نكردهاند، رامسيس فرعون مصر او را به عقد خود درآورد و دختري به نام «آنيسا» از آنها به دنيا آمد. (اين دختر، عليل و بيمار غير قابل علاج بود، كه با ماليدن آب دهان موسي(عليهالسلام) به وي – در همان دوران كودكي – او را بهبود بخشيدند) آسيه زن كسي بود كه ادعاي خدايي داشت (نازعات، آيه 24) و تمام زرق و برقهاي مصر پهناور و مردم آن سامان در اختيار او بود، ولي اسيه خود را در بربر آن همه عوامل مادي نباخت و با اخلاص تمام در نهان به بندگي خدا ميپرداخت و از زنان ممتاز جهان به شمار ميآمد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) وي را در رديف خديجه، فاطمه و مريم (عليهمالسلام) بهترين زنان اهل بهشت خوانده است، وي هنگامي كه معجزه موسي (عليهالسلام) را در مقابل ساحران مشاهده كرد، اعماق قلبش به نور ايمان روشن شد و از همان لحظه به موسي (عليهالسلام) ايمان آورد، او پيوسته عقيده و ايمان خود را مكتوم ميداشت.
[در كاخ فرعون، همسر حزقيل به نام «صيانه» به عنوان آرايشگر دختر فرعون مشغول خدمت بود،روزي وي مشغول شانه زدن به زلفهاي آنيسا دختر فرعون بود، كه شانه از دستش افتاد و هنگام برداشتن آن«بسم الله» گفت! دختر فرعون با تعجب گفت: منظورت از گفتن «الله» پدرم فرعون است؟صيانه گفت: نه، منظورم خداي موسي و هارون (عليهم السلام) است كه زمين و زمان و پدرت فرعون را آفريده، اين خبر به گوش فرعون رسيد، صيانه و فرزندانش را به حضور طلبيد و پرسيد: پروردگارت كيست؟ صيانه گفت: خداي من و تو، الله است كه پروردگار جهانيان است، فرعون با شنيدن اين سخن بي درنگ دستور داد تنوري را كه از مس ساخته بودند آتش كنند، سپس به ترتيب تمام فرزندان صيانه در ميان تنور آتش افكند و سوزاند، تا نوبت به آخرين بچه او رسيد كه طفلي شيرخواره بود، صيانه را منقلب شده و صبر و قرارش تمام و با عاطفه سوزناك شروع به اعتراض و گريه نمود، ولي آن بچه شيرخواره به امداد غيبي چون عيسي(عليهالسلام) به سخن آمد و گفت: اي مادر صبر كن! كه اين بلاها، در راه حق است، سپس خود صيانه را به ميان تنور انداخت، كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) ميفرمايد: از سوختن آن زن و فرزندانش بوي خوشي پديدار شد كه در آسمان به مشام ملائكه رسيد و من هنگام رفتن به معراج آن بوي خوش را استشمام كردم].
آسيه وقتي كشته شدن صيانه همسر حزقيل و فرزندانش را با اين وضع فجیع و دردناك مشاهده نمود، ديد كه ملائكه روح صيانه را به آسمان ميبرند، يقين او زياده شد، لذا ايمان خود را ظاهر كرده و شديداً به فرعون اعتراض كرده و گفت: واي بر تو اي فرعون! تا كي جنايت خواهي كرد؟ چقدر به خدايت و خداي عالميان جرأت و جراست پيدا كردهاي؟ اين زن و فرزندان او چه گناهي كرده بودند، كه آنان را به آتش كشيدي؟ فرعون گفت: مگر تو هم ديوانه شدهاي مانند صيانه! كه اين گونه سخن ميگويي. آسيه گفت: ديوانه نشدهام وليكن به خداي موسي(عليهالسلام) كه خداي عالميان است ايمان آوردهام. فرعون كه انتظار نداشت چنين سخن اعتراض آميزي از همسرش بشنود وهرگز فكر نميكرد كه موسي (عليهالسلام) پايگاه نيرومندي در دربار فرعون داشته باشد و آسيه را به آيين خود جذب كند، به شدت تكان خورد و احساس خطر كرد و دنيا در نظر او تار گرديد، چون آسيه را بسيار دوست ميداشت چيزي نگفت، بلكه سراغ مادر آسيه رفت و به او گفت: دخترت ديوانه شده! سخن از موسي (عليهالسلام) و خداي او بر زبان جاري ميكند! سپس مادر آسيه و فرعون به نزد آسيه آمده و به زعم خود او را نصيحت كردند،كه دست از اين آيين بردار و گرنه همچون همسر حزقيل به سزايش خواهد رسيد!
ولي آسيه هرگز تسليم فرعون نشد، سرانجام فرعون دستور داد: دست و پاهايش را با ميخها بسته، در زير آفتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظيمي بر سينه او بگذارند. هنگامي كه آخرين لحظههاي عمر خود را ميگذراند، دعايش اين بود «پروردگارا! براي من خانهاي در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از دست فرعون ظالم نجات ده! (تحريم، آيه 11) خداوند نيز دعاي اين زن مؤمن پاكباز فداكار را اجابت فرمود و او را در كنار بهترين زنان جهان مانند مريم(عليهاالسلام) قرار داد، چنانكه (در آيات 11 و 12 سوره تحريم) درد رديف او قرار گرفته است. (ر.ك: بحارالانوار: ج 13، ص 163 – تفسير نمونه: ج 24، ص 302 – سفينة البحار: ج 1، ص 22 – رياحين الشريعه: ج 5، ص 119 و 153 و ج 2، ص 272 – مجمع البيان: ج 10،ص 479 – العرانس: ص 106 – حيوة القلوب: ج 1، ص 242 به بعد).
[18] – در اخبار آمده، فرعون دختري داشت به نام «آنسيا» و ا و تنها فرزند وي بود، از بيماري شديدي رنج ميبرد، دست به دامن اطباء زد نتيجه نگرفت به كاهنان متوسل شد آنها گفتند: اي فرعون! ما پيش بيني ميكنيم كه از درون اين دريا (نيل) انساني به اين كاخ گام مينهد، كه اگر از آب دهانش به بدن اين بيمار بمالند بهبودي مييابد، پس از اينكه موسي (عليه السلام) را از آب گرفتند، آسيه همسر فرعون، اب دهان آن كودك را به بدن دختر مريض ماليد و شفا يافت، (تفسير نمونه:ج 16، ص 27 – مجمع البيان: ج 7، ص 241).
[19] – اقتباس از سوره قصص، آيات 7-13 – حيوةالقلبوب: ج 1، ص 213 به بعد – ميفرمايد: سه روز بيشتر طول نكشيد، كه خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند. (تفسير نمونه: ج 16، ص 37).
[20] – بعضي گويند كودك را در كاخ نگه داشتند، مادر موسي(عليهالسلام) در فواصل معين ميآمد و به او شير ميداد
[21] – با استفاده از سوره شعراء، آيه 17.
[22] – اقتباس از سوره قصص، آيات 14—17.
[23] – اين جمله فرد قبطي به موسي(عليهالسلام) نشان ميدهد، كه وي قبلا نيت اصلاح طلبي خود را چه در كاخ فرعون و چه در بيرون آن، اظهار كرده بود، در بعضي روآيات ميخوانيم كه درگيريهايي در اين زمينه نيز با فرعون داشت. (تفسير نمونه:ج 16،ص 51).
[24] – ظاهراً اين مرد، همان است كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گرديد، از آيات قرآن همين قدر استفاده ميشود، كه او مردي بود از فرعونيان و به موسي(عليهالسلام) ايمان آورده بود. اما ايمان خود را مكتوم ميداشت، در دل به موسي (عليهالسلام) عشق ميورزيد و خود را موظف به دفاع از او ميديد (سوره مؤمن، آيات 28-46).
ما درباره اين كه مؤمن آل فرعون چه كسي است ميان مفسران و مورخان اختلاف نظر است بعضي گفتهاند او پسر عمو يا پسر خاله فرعون و يا برادر آسيه همسر فرعون بوده و تعبير به آل فرعون را نيز شاهد بر اين معني دانستهاند، زيرا تعبير به آل، معمولاً در مورد خويشاوندان به كار ميرود، هر چند در مورد دوستان و اطرافيان نيز گفته ميشود. برخي ديگر او را يكي از پيامبران خدا به نام «حزقيل» يا «حزبيل» ميدانند. و جمعي معتقدند كه وي خزانه دار مخصوص فرعون بود. (ر.ك: تفسير نور الثقلين: ج 4، ص 518 – قصص الانبياء: ص 387 – محبر بغدادي: ص 388 – تفسير نمونه: ج 20، ص 87 – حيوة الفلوب: ج 1،ص 304).
و بنا بر روايتي، حزقيل به شغل نجاري اشتغال داشت و همان بود كه صندوق را براي مادر موسي(عليهالسلام) ساخت، تا موسي(عليهالسلام) را در آن نهاده و به رود نيل بيندازد». گويند حزقيل ششصد سال ايمانش را از طاغوتها پوشيده داشت، كه او به مرض جذام مبتلا بود، با دستان فلج خود به طرف قومش اشاره كرده و مردم را به خدا دعوت مينمود، سرانجام فرعون دستور داد تا او را قطعه قطعه كنند، اما با اين وصف نتوانستند در ايمانش رخنهاي ايجاد نمايند. (تفسير قمي: ج 2، ص 258) ضمنا داستان شهادت همسر و فرزندان حزقيل در شناسنامه آسيه همسر فرعون ذكر گرديد، آنجا را ملاحظه فرماييد.
[25] – اقتباس از سوره قصص، آيات 18-21 – مجمع البيان: ج 7، ص 245 و 246 – تفسير نمونه: ج 16،ص 49 – قصص قرآن: ص 127 – حيوة القلوب: همان.
[26] – سوره قصص، آيه 22.
[27] – شرح حال حضرت شعيب(عليهالسلام) قبلا بيان شد، نام دختران شعيب(عليهالسلام) را «صفورا يا صفوره» و «ليا» نوشتهاند، كه اولي با موسي(عليهالسلام) ازدواج كرد(رياحين الشريعه: ج 5، ص 294 – مجمع البيان: ج 7، ص 249).
[28] – اقتباس از سوره قصصص، آيات 23-25 – مجمع البيان: ج 7، ص 248 – تفسير نمونه: ج 16، ص 55 به بعد – تفسير رازي ذيل آيات مورد بحث – بحارالانوار: ج 13، ص 20 – حيوة القلوب:ج 1 همان.
[29] – در روآيات آمده،كه شعيب(عليهالسلام) براي قدرداني از زحمات موسي(عليهالسلام) قرار گذاشته بود، گوسفنداني كه با علائم مخصوص متولد ميشوند به او ببخشد، اتفاقا در آخرين سالي كه او عزم داشت با شعيب(عليهالسلام) خداحافظي كند و به سوي مصر بازگردد، تمام يا غالب نوزادان گوسفند با همان ويژگي متولد شدند (اعلام قرآن: ص 409).
[30] – اين عصا در زمان حضرت نوح(عليهالسلام) در دست وي بود و در زمان حضرت ابراهيم(عليهالسلام) به دست او افتاد، لذا به هر دو منسوب بود.
[31] – اقتباس از سوره قصص، آيات 26-28 – تفسير نورالثقلين: ج 4، ص 123 – بحارالانوار: ج 13، ص 29 – تفسير نمونه: ج 16، ص 64.
[32] – اقتباس از سورههاي طه، آيات 9-36 – قصص، آيات 29-35 و بحارالانوار: ج 13، ص 61.
[33] – اقتباس از سوره طه، آيات 45-47.
[34] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 104 و 105.
[35] – اقتباس از شعرا، آيات 18-22.
[36] – همان، آيه 23-28.
[37] – اقتباس از سوره طه، آيات 48-54
[38] – اقتباس از سوره غافر، آيات 36-37 – بنا بر روايتي هامان دستور داد در زمين بسيار وسيعي، به ساختن كاخ و برجي بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند. پس از پايان كار ساختمان، فرعون بر بالاي برج رفت، نگاهي به آسمان كرد و تيري به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تير بر اثر اصابت به پرنده (يا طبق نقشه قبلي خودش) خون آلود برگشت، فرعون پايين آمد و به مردم گفت: برويد فكرتان راحت باشد خداي موسي را كشتم. به فرمان الهي جبرئيل به سوي آن برج امد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتي به جايي سقوط كرد. (تفسير نمونه: ج 16،ص 87 – تفسير رازي: ج 8، ص 462 – بحارالانوار: ج 13، ص 151).
[39] – سوره اعراف، آيه 116.
[40] – سوره شعرا، آيه 44.
[41] – سوره طه، آيه 67.
[42] – اقتباس از سوره هاي اعراف، آيات 106-126 – طه،آيات 70-74 – شعراء، آيات 30-51 – بحارالانوار: ج 13، ص 148 به بعد – تفسير نمونه: ج 15، ص 208 به بعد – تفسير مجمع البيان: ج 4، ص 464 و ج 6، ص 307 به بعد.
[43] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 127-129.
[44] – كه همان مؤمن آل فرعون است و قبلاً راجع به او بحث كرديم.
[45] – اقتباس از سوره مؤمن، آيات 26-45.
[46] – اقتباس از سوره يونس، آيات 88-89.
[47] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 130-133.
[48] – همان، آيات 134و135
[49] – بنا بر نقلي «يوشع بن نون» وصي موسي(عليهالسلام).
[50] – اقتباس از سورههاي شعراء، آيات 52-67 – دخان، آيات 23-31.
[51] – اقتباس از سوره يونس، آيات 90-92.
[52] – سوره مؤمن، آيات 45-46.
[53] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 138-140.
[54] – همان، آيه 160 – درباره «من و سلوي» اين دو غذاي مطبوع و مفيد كه خداوند به بني اسرائيل در آن بيابان ارزاني داشت، تفسيرهاي گوناگوني دارند، بعيد نيست كه «من» يك نوع عسل طبيعي بوده كه در دل كوههاي مجاور وجود داشته و يا شيرههاي مخصوص نباتي بوده، كه در درختاني كه در گوشه و كنار آن بيابان ميروييده، ظاهر ميشده است و «سلوي» يك نوع پرنده حلال گوشت شبيه به كبوتر بوده است (تفسير نمونه:ج 6، ص 412).
[55] – سوره بقره، آيه 61.
[56] – درباره اين كه اين دو نفر چه كساني بودهاند غالب مفسران نوشتهاند كه آنها «يوشع بن نون» و «كالب بن يوفنا» بودهاند كه از نقباي دوازده گانه بني اسرائيل محسوب ميشدند، (تفسير نمونه: ج 4، ص 340).
[57] – اقتباس از سورههاي مائده، آيات 20-26 – اعراف، آيه 61.
[58] – اقتباس از سوره اعراف، آيات 142-145 – حيوة القلوب: ج 1، ص 252 به بعد.
[59] – تفسير سوره برهان:ج 2، ص 33 – نور الثقلين: ج 2، ص 61.
[60] – اصل لفظ سامري در زبان عبري، «شمري» است و از آن جا كه معمول است، هنگامي كه الفاظ عبري به لباس عربي در ميآيند، حرف «شين» به «سين» تبديل ميگردد، چنانكه «موشي» به «موسي» و «يشوع» به «يسوع» تبديل ميشود، بنابراين سامري نيز منسوب به «شمرون» بوده و شمرون فرزند «يشاكر» چهارمين نسل يعقوب (عليهالسلام) است (اعلام قرآن، ص 359). گويند وي از طلايه داران سپاه موسي (عليهالسلام) بود، او همان موسي بن ظفر است، (بعداً به نام سامري معروف شد) كه در ماجراي درگيري ا و با آن فرد قبطي در مصر، موسي(عليهالسلام) به او شتافت و قبطي را كشت، سامري با اينكه سابقه انقلابي داشت و از ياران موسي(عليهالسلام) بود پس از پيروزي موسي (عليهالسلام) جزو منافقين گرديد و با استفاده از نقاط ضعف بني اسرائيل توانست چنان فتنه عظيمي كه سبب گرايش اكثريت قاطع مردم به بت پرستي بود ايجاد كند و سرانجام كيفر خودخواهي و فتنه انگيري خود را نيز در همين دنيا ديد.
[61] – سوره اعراف، آيه 142.
[62] – بنا بر روايتي خداوند سامري را به بيماري مرموز و واگير داري مبتلا ساخت، كه تا زنده بود كسي نميتوانست با او تماس بگيرد، چون به آن بيماري مبتلا ميشد، او سر به بيابانها نهاد و همچنان گرفتار بيماري و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد (تفسير قرطبي: ج 6، ص 4281).
[63] – اقتباس از سورههاي طه، آيات 85-97 – بقره، آيه 54 – حيوة القلوب: ج 1.
[64] ـ اقتباس از سورههاي بقره، ايه 63 – اعراف، آيه 171 – تفسير نمونه: ج 1، ص 293 و ج 6، ص 438 – تفسير مجمع البيان: ج 1، ص 128.
[65] – اقتباس از سورههاي بقره، آيات 155-156 – حيوة القلوب: ج1، ص 264. البته بايد توجه داشت در اينكه آيا موسي (عليهالسلام) تنها يك ميقات و ميعاد با پروردگار داشته يا بيشتر، در ميان مفسران گفتگو است و هر كدام براي اثبات مقصود خود شواهدي از آيات قرآن ذكر كرده، ولي از مجموع قرائن موجود در آيات و روآيات، بيشتر چنين به نظر ميرسد كه موسي(عليهالسلام) تنها يك ميعاد داشته، آن هم به اتفاق جمعي از بني اسرائيل بوده است، در همين ميقات بود كه خداند الواح تورات را نازل كرد و با موسي(عليهالسلام) سخن گفت و نيز در همين ميقات بود كه بني اسرائيل به موسي (عليهالسلام) پيشنهاد كردند از خدا بخواهد خود را نشان دهد و نيز در همين جا بود كه صاعقه يا زلزلهاي در گرفت و موسي(عليهالسلام) بيهوش شد و بني اسرائيل بر زمين افتادند (از نظر صاحب تفسير نمونه بود، در ج 6، ص 388 ملاحظه فرماييد) ولي برخي ديگر معتقدند، موسي(عليه السلام) چند ميقات داشته و اين وقايع در سفرهاي مختلف ا و به كوه طور اتفاق افتادند.
[66] – سوره مؤمن، آيات 23 و 24.
[67] – در تاريخ آمده، او از يك سو نماينده فرعون در بني اسرائيل بود و از سوي ديگر خزانه دار گنجهاي فرعون (مجمع البيان: ج 8، ص 520 و ج 7، ص 266 – تفسير فخر رازي: ج 25، ص 13).
[68] – در تاريخ طبري آمده:كه در آغاز از اين دستور سرپيچي نكرد، ولي به خانهاش آمد و به حسابرسي پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسيار ميشود، حرص و دنياپرستي باعث گرديد كه براي حفظ مال خود به يك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
[69] – اقتباس از سوره قصص، آيه 76-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 265 به بعد – تفسير نمونه: ج 16، ص 152 – بحارالانوار: ج 13، ص 251 – مجمع البيان: ج 7، ص 416 – تاريخ طبري: ج1 ،ص 262 به بعد – تفسير الميزان: ج 16، ص 84 – العرائس: ص 119 – انوار التنزيل: ج 2، ص 89 . قاموس قرآن: ج 5، ص 310.
[70] – اقتباس از سوره بقره، آيات 67-73 – حيوة القلوب: ج 1، ص 270 به بعد – انوار التنزيل: ج 1، ص 88 – تفسير قمي: ج 1، ص 49.
[71] – تفسير نمونه: ج 12، ص 509 – كمال الدين: ص 391- علل الشرايع: ص 59. (بعضي الياس بن ملكان و بعضي بليا بن ملكان نيز گفتهاند و برخي تاليا بن ملكان ضبط كردها ند.)
[72] – اصول كافي: ج 1، ص 210.
[73] – علل الشرايع: ص 59.
[74] – سوره كهف، آيه 82.
[75] – همان، آيه 80.
[76] – در اينكه اشاره به كدام دو دريا است؟ ميان مفسران گفتگو است، روي هم رفته سه نظر معروف در اينجا وجود دارد:
الف)منظور محل اتصال خليج «عقبه» با خليج «سوئز» است (مي دانيم كه درياي احمر در شمال دو پيشرفتگي دارد – يكي به سوي شمال شرقي و ديگري به سوي شمال غربي – كه اولي خليج عقبه را تشكيل ميدهد، و دومي خليج سوئز را، و اين دو خليج در قسمت جنوبي به هم ميپيوندند و به درياي احمر متصل ميشوند.
ب) منظور محل پيوند اقيانوس «هند» با درياي احمر است كه در بغاز «باب المندب» به هم ميپيوندند.
پ) محل پيوستگي درياي «مديترانه» كه نام ديگرش درياي روم و بحر ابيض است يا اقيانوس «اطلس» يعني همان محل تنگه «جبل الطارق» كه نزديك شهر «طنجه» است.
اما احتمال اول از همه تفاسير نزديكتر به محل زندگي موسي(عليهالسلام) به نظر مي رسد، چون از شام تا خليج عقبه راه زيادي نيست. (ر.ك: تفسير نمونه، ج 12، ص 481).
[77] – قريه در لسان قرآن مفهوم عامي دارد و هرگونه شهر و آبادي را شامل ميشود. در اين كه اين شهر،كدام شهر و در كجا بوده است؟ ميان مفسران گفتگو است:
الف) برخي معتقدند «ايله» است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياي احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است.
ب) برخي گويند «انطاكيه» است ، كه از شهرهاي قديم سوريه بوده و نود و شش كيلومتر از حلب و پنجاه و نه كيلومتر از اسكندرون فاصله دارد. (دائرة المعارف: ج 1، ص 835).
پ) بعضي ديگر معتقدند منظور شهر «ناصره» است، كه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح(عليهالسلام) بوده است.
با توجه به روآيات و آنچه در معني مجمع البحرين (محل پيوند خليج عقبه و خليج سوئز) گفته شد، روشن ميشود كه شهر ناصره و بندر ايله به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه، و روآيات بيشتر شهر ناصره را تأييد ميكند. (تفسير نمونه: ج 12، ص 495).
[78] – روايت شده: به كتف آن پسر بچهاي كه شخص عالم (خضر) او را به قتل رساند، نوشته شده بود كه وي در زمره كافرين است.
[79] – روايت شده خداوند به جاي آن پسر، دختري به آنها داد كه هفتاد پيامبر از نسل او به وجود آمدند. (تفسير نور الثقلين: ج 3، ص 286).
[80] – روايت شده ميان آن دو يتيم و پدر صالحشان هفتاد نسل فاصله افتاده بود،اما خداوند به خاطر ايمان پدرشان، آن گنج را حفظ كرد. (علل الشرايع: ص 59).
[81] – اقتباس از سوره كهف،آيات 60-82 – حيوة القلوب: ج 1، ص 275 – بحارالانوار: ج 13،ص 278 به بعد – تفسير قمي :ج 2، ص 37.