روایت هایی از معنویت و توسل در تفحص شهدا

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / روایت هایی از معنویت و توسل در تفحص شهدا

خبر را که شنیدیم ، فوری خودمان را رساندیم ، اما نه ، خبری از شهید نبود ، فقط یک مشت استخوان یک حیوان بود . بچه ها گفتند : اینجا خطر ناک است و منافقان معمولا کمین می زنند باید زود برگردیم . آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد . سابقه نداشت خراب شود . در راه برگشت در یک سرپایینی آمبولانس خاموش شد بچه ها فکر کردند دارم شوخی می کنم اما هر چه استارت زدم روشن نشد . چند متخصص از تعمیر گاه ارتش آمدند اما فایده ای نداشت ؛ قرار شد یک ماشین آب بیاید و آمبولانس را بوکسل کند که هوا تاریک نشده برگردیم . ماشین امد اما وقتی به امبولانس وصل شد گاز که می داد خاموش می شد ؛ گفتم : چاره ای نیست می رویم و بعدا سر فرصت می آییم و می بریمش ؛ اینجا خطرناک است ؛ دیگر نمانیم . آمبولانس را قفل کردیم و برگشتیم ؛ فردا صبح نماز را خواندم و رفتم سراغ آمبولانس تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به جایی که صخره مانند بود . دیدم دقیقا رو به روی جایی که آمبولانس خراب شده بود ، تعدادی پلاک و چند تکه استخوان افتاده است . هفت شهید بودند ! بچه ها را خبر کردم و پیکر ها را داخل آمبولانس گذاشتیم . با بچه های ارتش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . فکر کردند من فراموش کرده ام ماشین خراب است ؛ خندیدند آما آمبولانس با اولین استارت روشن شد .

منبع : کتاب نشانه ؛ روایت هایی از معنویت و توسل در تفحص شهدا

Views: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *