در سال ۶۵ آموزش کوتاهی در پادگان امام حسین(علیه السلام) اصفهان دیدم و عازم جبهه شدم. در پشت جبهه هم قبل از رفتن به خط چند روز آموزش استفاده از نارنجک و مین و اسلحه های دیگر را گذراندیم. یک روز مربی ما یک نارنجک مشقی شلیک کرد و به من دستور داد بروم و آن را بیاورم. در حین اینکه دنبال پیدا کردن نارنجک بودم، چشمم به یک زنبور گاوی افتاد که در سطح زمین پرواز می کرد . نارنجک را فراموش کردم و سر به دنبال کشتن زنبور گذاشتم که از دستم فرار کرد.
دوباره به سوی یافتن نارنجک مشقی رفتم که جسمی گلوله مانند اما بزرگ، در کنار یه بوته فشرده علف نظرم را جلب کرد. قسمتی از آن داخل خاک و بقیه بیرون بود. خاک ها را کنار زدم و به خیال اینکه پوکه گلوله است از خاک بیرون آوردم.
گلوله مشقی را هم چندمتر جلوتر پیدا کردم و همراه آن به سوی محل مربی رفتم. در بین راه که میرفتم گلوله آر.پی.جی را بالا و پایین می انداختم و به اصطلاح با آن بازی می کردم. یکی دوبار هم از دستم به زمین افتاد که دوباره آن را برداشتم. نزدیک مربی که رسیدم، یک مرتبه با حالت مخصوصی فریاد زد:
– اون چیه پایین و بالا میندازی؟
وقتی گلوله را بالا گرفتم و نشان دادم، یک مرتبه جاخورد و داد زد :
– بدون اینکه حرکت اضافی بکنی، آرام آن را زمین بگذار و به سرعت دور شو!
و خودش هم بعد از من به سرعت دور شد. هاج و واج به او نگاه میکردم که با فریاد دومش، هر دو را زمین گذاشتم و فرار کردم. به کنار مربی که رسیدم، دو زانو نشست و با قراول رفتن تفنگ و هدف قرار دادن گلوله، زمزمه کرد:
– حالا خوب نگاه کن.
با شلیک او، یک باره صدای انفجار مهیبی بلند شد و گودال بزرگی درست شد. وقتی به محل انفجار رفتیم و برایم توضیح داد که گلوله عمل نکرده آر.پی.جی ۷ بوده، نزدیک بود از ترس سکته کنم.
منبع : با شهدا
بازدیدها: 86