زندانی بدتر از ابوغریب!

زندانی بدتر از ابوغریب!

«مدت‌ها از زندان ابوغریب گفته می شد و شکنجه‌های فجیع و غیر انسانی آنجا؛ اما کسی نمی داند که آنچه بر سر عده ای از عزیزان همین مرز و بوم در همین مکان می آمد؛ اگر بدتر از ابوغریب نبود، کمتر هم نبود…»

گزارشی از زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری ( موزه عبرت) به نقل از سایت تبیان؛ تا به حال به هیچ زندانی وارد نشده‌ای و این‌بار وارد می‌شوی…

پا در حیاط می‌گذاری، حیاطی پیچ در پیچ و بعد با باز شدن اولین در توسط راهنما وارد بند1 می‌شوی صدای باز شدن درآهنی در سکوت این فضای رعب‌آور و دوار، بند بند وجودت را می‌لرزاند!

راهنما توضیح می‌‌دهد. اینجا اتاق افسر نگهبان است … همه سکوت کرده‌اند …

وارد اتاق شکنجه می‌شوی … راهنما می‌گوید و دیگر جز صدای فریاد و آه و ناله هیچ نمی‌شنوی …

– اینها نمونه کابل‌هایی است که …

صدای ضربات کابل در سرت می‌پیچد، ناخودآگاه کف پاهایت درد می‌گیرد …

– این دستگاه آپلوست، من هم یکبار قسمت شد تا در زیر این دستگاه قرار گیرم …

دستگاه آپولو، ایده گرفته شده از فضا پیمای آپلو در نام و در ماهیت وقتی به تمام بدنت برق وصل می‌کنند و دست و پاهایت را با مچ‌بندهای آهنی می‌بندند و آن کلاه آهنی را بر سرت می‌گذارند تا فریادت تنها تسکین‌دهنده دردت را چند برابر کرده و آنرا در گوش‌های خود بشنوی، حتماً به فضا خواهی رفت، اما نه به ماه، تو به فضایی خواهی رفت که حتی تصورش برای خاکیان ناممکن است… همه سکوت کرده‌اند … در هر قدم احساس می‌کنی پا در جای پای بزرگ مردانی می‌گذاری…

دلت می‌خواهد سر بزیر و آرام قدم برداری… هر کس در فکری است… تنها راهنما سخن می‌گوید…

– این تندیس‌هایی که می‌بینید، نمونه‌ای از نوع شکنجه‌هایی است که کسانی که اینجا بوده‌اند نقل کرده‌اند …

بسته شدن به نرده‌های آهنی این ساختمان دوار… آنهم به صورت عریان با شکنجه‌هایی که … راهنما مختصری را با معذرت خواهی می‌گوید و بعد … برای آنکه شنونده‌ عاقل خود همه چیز را دریابد اضافه می‌کند که«مدت‌ها از زندان ابوغریب گفته می شد و شکنجه‌های فجیع و غیر انسانی آنجا؛ اما کسی نمی داند که آنچه بر سر عده ای از عزیزان همین مرز و بوم در همین مکان می آمد؛ اگر بدتر از ابوغریب نبود، کمتر هم نبود…»

حالا دیگر سرمایی که از ابتدای حرکتت با تو همراه بود، به مغز استخوانت نفوذ می‌کند و نمی‌دانی سرت از سرماست که تیر می‌کشد یا از آنچه می‌شنوی …

وارد حیاط می‌شوی …

– این ساختمان به گونه‌ای طراحی شده است که نه صدا از بیرون به اینجا نفوذ کند و نه از درون به خارج…

بی‌علت نیست که کوچکترین صدایی در فضا می‌پیچد و تو تصور می‌کنی که روزی فریادهای زنان و مردان چگونه با هم آمیخته و به آسمان می‌رفته است … آسمانی کوچک اما آبی … وارد اتاق شکنجه دیگری می‌شوی … راهنما می‌گوید: این قفس شکنجه است… یک قفس مکعبی با ابعاد حدوداً 60سانتی‌متری که زیر آن هیتر روشن است … در این مکعب حتی کودکان هم نمی‌‌توانند بایستند …

راهنما توضیح می‌دهد و تو دیگر هیچ نمی‌شنوی … شاید احساس می‌کنی که آنچه می‌شنوی محال است در دنیای واقع اتفاق بیفتد، نه … نکند احساس جوانانه تو را به بازی گرفته‌اند … مگر می‌شود … وارد فضای سلول‌ها می‌شوی و عکس‌های شاهدان بسیاری را می‌بینی که در این فضا بوده‌اند، تنفس کرده‌اند، شکنجه شده اند و جان داده‌اند …

اگر چه باور آنچه می‌شنوی سخت است اما با صاحبان این‌همه عکس، با شاهدان چه کنی!

در میان این عکس‌ها غریبه و آشنا، زن و مرد، حتی کودک را می‌بینی …

در میان جمع کثیری از زنان بیشترشان به نظر زیر 20ساله می‌آیند و فقط خدا می‌‌داند که بر سر این دختران جوان چه آورده‌اند … یادت می‌آید، پیش از ورود به این بند از اتاق شکنجه‌ای گذشتی که عکس و زندگی‌نامه آرش، جوان‌ترین شکنجه‌گر اینجا را دیدی …

آرش

شغل: شکنجه‌گر

خصوصیات بارز اخلاقی: خشن، فاسد، شهوت‌ران …

دیگر نیاز نیست کسی چیزی بگوید و تو چیزی بشنوی … تو اطمینان داری که زنان بزرگی که سختی‌های اینجا را تحمل کرده‌اند در خاطراتشان فقط گوشه‌ای را بیان کرده‌اند …

از میان این چند هزار عکس، نام عده‌ای را می‌دانی … سید علی خامنه‌ای، مهدی کروبی، هاشمی رفسنجانی، محمد تقی بهلول، دکتر علی شریعتی، اسدالله بادامچیان، فخرالدین حجازی، حجتی کرمانی، عسگراولادی، زیبا کلام … تو از هر قشر و جناحی عده‌ای را در اینجا می‌یابی، چپ و راست، اصلاح طلب و اصول‌گرا … روزی همه این عزیزان دست در دست هم رژیم 2500ساله‌ای را سرنگون کردند! اما چه چیز راهمان را از هم جدا کرد …

یک ساعتی است که در بندها و سلول‌های این مکان برگ‌هایی از صفحات تاریخ را ورق می‌زنی در حالیکه صدایی از کسی برنمی‌خیزد، حتی یک کلمه،گویا همه در خویش فرو رفته‌اند …

وارد بند 2 می‌شوی، قبل از ورود به راهروی سلول‌ها تختی را می‌بینی با تندیسی از مردی به اسم عزت شاهی که این‌روزها عزت مطهری می‌خوانندش …

– عزت شاهی 165 روز به صورت عریان به این تخت بسته شده بود و فقط برای غذا و دستشویی بازش می‌کردند …

فکر می‌کنی…

165 روز، به عبارتی 5 ماه و 15 روز، اما مگر ممکن است …

عزت مطهری که این روزها شغل ساده‌ای دارد و بی‌هیچ ادعایی در گوشه‌ای از این شهر شلوغ به کار خویش مشغول است …

سلول‌های انفرادی …

کچوئی، لاجوردی، مفتح، رجایی، باهنر و … آیت‌اله خامنه‌ای …

ایشان بودن در کمیته مشترک را یکی از سخت ترین دوران زندان هایشان توصیف کرده‌اند…

از این بند به آن بند، پریشان حال و سرگردان در میان سلول‌ها چونان کسانی که راهشان را می‌یابند قدم می‌زنی …

بازدید تمام می شود … سرگیجه‌داری و حال تهوع … تلوتلوخوران خود را به بیرون می‌کشانی سوز سرمای بهمن ماه تا انتهای وجودت می‌رود و تو نمی‌دانی چگونه این گذشته نه چندان دور را در خود فرو بری، در اعماق جانت بنشانی و تا همیشه و در گیرودار این زندگی هزار رنگ، فراموش نکنی …

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *