شعر|به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها(9)

شعر|به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها(9)

داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست

پشت در این علی است و همۀ هستی اوست

یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم

سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم

یادگار کهن از دورۀ سختی بودم

هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم

سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندیِ من بود درختی کم‌تر

رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم

باغ را آینه‌ای سبز به‌آیین بودم

روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید

همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک

برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک

…ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی

باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی

در همان حال که احساس خطر می‌کردم،

نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا

ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم

از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم

گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم

آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم

از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد

کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد

تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند،

هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند

از همان روز که سیمای علی را دیدم

همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند

مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من

این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم

مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم

تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند

به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد،

غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین

متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین

سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام

به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم

جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

از کنار در، اگر  فاطمه می‌کرد عبور

موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور

سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند

«قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور

سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری

«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری»

دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را

دست پرآبله و گردش دستاسش را

دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز

عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود

روح، همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد

هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد

آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام

شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم

یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است

عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است

دارد این روز مبارک، شب هجران در پی

شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟

یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته

مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته

مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا

مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته

هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال

نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال

همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند

دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند

بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند

از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد،

چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد

شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد

جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری،

که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز

داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست

پشت در این علی است و همۀ هستی اوست

یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم

حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی،

بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای

دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای

سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز

هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید

«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

محمدجواد غفورزاده

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *