به تنگنای قفس میزبانی اش کردند
فراق و زخم زبان مهربانی اش کردند
جواد بود و تلافی جود و احسانش
به سوز زهر و عطش قدر دانی اش کردند
به جشن مرگ عزیز بتول صف بستند
نگه به خاتمه ی زندگانی اش کردند
به خاک حجره که از تاب درد می غلتید
چه خنده ها که به سوز نهانی اش کردند
گلی که اول شادابی و بهارش بود
گرفته آن همه گلچین خزانی اش کردند
شرار و آه دلش را کسی نمی فهمید
که پاره های جگر همزبانی اش کردند
میان رقص کنیزان شهادتین می خواند
چگونه بدرقه ای آسمانی اش کردند
علی اکبر سلطان توس را کشتند
که گریه اهل سما بر جوانی اش کردند
به جای فاتحه مشغول کف زدن گشتند
به پای کوبی خود نوحه خوانی اش کردند
به آفتاب روی بام خانه اش دادند
خدا گواه است که نامهربانی اش کردند
کبوتران همه پرهای خود به هم دادند
شدند هم قسم و سایبانی اش کردند
گهی ز ماتم او سر به زیر پر بردند
گه استلام لب ارغوانی اش کردند
******************************
از دل چاهِ سینه ی بی تاب
در شب غصه آه می کشد
تا که هم رنگ خاکیان بشود
آسمان هم سیاه می پوشد
**
چشم و بغضم دوباره همراهند
تا مرا سمت آسمان ببرند
زائرم دست بر دعا دارم
تا مرا لحظه ی اذان ببرند
**
گریه ارثیست مادرانه که هر
شیعه با آن همیشه مأنوس است
ولی این بار گریه ایرانیست
روضه اش از هوالی طوس است
**
دلشان می تپد کبوترها
خاک ماتم به بال و پر دارند
از روی گنبد امام رضا
عزم یک گنبد دگر دارند
**
ای عزادارهای پر خاکی
کمی آهسته تر که جا ماندم
کاظمینی کنید بال مرا
بشکن ای بغض بی صدا ماندم
**
السلام علیک جود خدا
آشنا هستم اهل ایرانم
پدرت آبروی کشور ماست
سائل سفره ی خراسانم
**
تو جوان مرگ دوم ایلی
پدرت پا به پات می سوزد
نوکرت هم دوباره با هرم
آتش روضه هات می سوزد
**
بگو از حجره ای که در بسته ست
چقدر روی خاک بی تابی
از همان پیچ و تاب معلوم است
جگرت پاره ،تشنه ی آبی
**
دست و پا می زنی و بیهوده ست
در حجره به روت می بندند
نفست را هدر نده اینها
پا به پای عزات می خندند
**
لب تو آب را صدا می زد
همسرت آب بر زمین می ریخت
به روی خاک خون لبهایت
بعد هر آه آتشین می ریخت
**
چه بدون ملاحظه بردند
بر سر بام شد شکسته پرت
فکر برخورد را نمی کردند
فکر برخورد پلکان سرت
**
گرچه مویت به حجره خاکی شد
پنجه ای لا به لاش دیده نشد
تن تو با طمع به پیروهنت
اینطرف آن طرف کشیده نشد
شاعر : مسعود اصلانی
******************************
سوزد از زهر ز پا، تا به سَرم یا زهرا
آب شد از اثر آن جگرم یا زهرا
هیچ کس نیست بیاید به کنارم مادر
تو بنه بر سر زانو، سَرم یا زهرا
تا بیاید پسرم بر سر بالین پدر
دیده دارم به در و منتظرم یا زهرا
ای که در آتش بیداد، رخ ماهت سوخت
نظری کن به دل شعله ورم یا زهرا
مرغ عشق تو عمو، از نفس افتاده شدم
میخ در کنج قفس، بال و پرم یا زهرا
دیده ام تار و دلم شعله ور از زهر، ولی
هر دم آید رخ تو در نظرم یا زهرا
قاتل من به غم بی کسی ام میخندد
او کُنَد شادی و من پشت درم یا زهرا
نفسم در قفس سینه شده زندانی
جان به لب آمده و محتضرم یا زهرا
******************************
در حقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد
در میان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سَم تغییر کرد
در زد آقا از صدای در زدن
زود رنگ متّهم تغییر کرد
پس به روی زن نیاورد و نشست
اینچنین نوع کرم تغییر کرد
دانه ی انگور را برداشت و…
گفت شاید که “زنم” تغییر کرد
زن ولی وقت تعارف هم که شد
“یا جوادی” گفت و کم تغییر کرد
دم که پایین رفت آقا خوب بود
حال او در باز دم تغییر کرد
چون حسن مثل حسین و مثل خویش
حالتش در هر قدم تغییر کرد…
×××
پس غریبی در وطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد
یک حسینِ تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد
چونکه ام الفضل ام الرّذل گشت
باز نامردیِ زن تکرار شد
چون که مثل طوس در بغداد هم
زهر و انگور و دهن تکرار شد
پس غریب بی کفن در دشت…نه
پس غریبِ با کفن تکرار شد
با دهان و با گلو و با جگر
یک نبرد تن به تن تکرار شد
اربا اربا…نه ولی سرخ و کبود
ماه زیر پیرهن تکرار شد
×××
با چه توجیهی مداد از هم نریخت؟
هرقَدَر توضیح داد از هم نریخت
با وجودی که گذشت از جسم تو
ازچه خاک و ابر و باد از هم نریخت؟؟؟
باورش سخت است که با حرز تو
آیه آیه “ان یکاد” از هم نریخت
کربلا تکرار شد اینجا ولی
پیکر بغداد…داد از هم نریخت!
درقیاس “اکبر” و فرزند تو
لااقل جسم “جواد” از هم نریخت
کربلا در کوچه و در طوس بود
با “جواد” این امتداد از هم نریخت
شکر که پیراهنش بر پیکرش
هر قَدَر هم شد گشاد از هم نریخت
اربا اربا گشت آقا از درون
از برون شاید زیاد از هم نریخت
سخت برهم ریخت در مشهد”رضا”
با وجودی که “جواد” از هم نریخت
شاعر : مهدی رحیمی
******************************
نه تنها این دل ما بر جواد ابن رضا سوزد
که بر احوال او جان تمام ماسوا سوزد
از آن آتش که زد زهر ستم بر جان آن مولا
فلک نالد ملک گرید زمین لرزد سما سوزد
شهید از کینه همسر چو شد آن نوگل زهرا
به جنّت زین غم عظما دل خیرالنّسا سوزد
چو دید از او به جز خوبى؟ که آخر کرد مسمومش
دل اهل ستم بر حال مظلومان کجا سوزد
به جان سبط خیرالمرسلین زد آن چنان آتش
که از داغش به رضوان جان ختم الانبیا سوزد
نترسید از خدا و پیکرش را روى بام افکند
چنان کز بهر آن مولا دل مرغ هوا سوزد
خدا لعنت کند آن همسر نامهربانش را
به دوزخ پیکرش در آتش قهر خدا سوزد
ز یاد شیعیان هرگز نخواهد رفت این ماتم
دل از یاد غریبیش به هر صبح و مسا سوزد
نسوزد هر که را دل بر جواد ابن الرضا «خسرو»
تنش در آتش قهر خدا روز جزا سوزد
******************************
یارب از کینه همسر جگرم می سوزد
من از این یار ستمگر جگرم می سوزد
دیده پراشک لبم خشک و رخم برروی خاک
سینه ام گشته پر آذر جگرم می سوزد
همچو مرغی که پرش سوخته از اتش زهر
کنج حجره زده پر پر جگرم می سوزد
بر روی خاک زمین پا کشم پس چه کنم
که من تشنه لب آخر جگرم می سوزد
شرر زهر جفایش فراموشم شد
چون ز شادیش فزونتر جگرم می سوزد
به جوانی نه از دوره طفلی به خدا
از غم وغصه دیگر جگرم می سوزد
خود جوانمرگ رضایم ولی در دم مرگ
به جوانمرگی مادر جگرم می سوزد
یاد آن کوچه و آن سیلی وآن روی کبود
آیدم تا که به خاطر جگرم می سوزد
یاد آن لحظه که گم کرد ره خانه خود
به پریشانی مادر جگرم می سوزد
مادرم نقش زمین گشت علی آه کشید
من ز سوز دل حیدر جگرم می سوزد
******************************
باز هم قافیه ها سوز و نوایی دارد
در این خانه سرشوق گدایی دارد
زائرت تا به ابد محو حرم می ماند
دیدن صحن و سرای تو صفایی دارد
صاحب جود و سخا و کرمی آقا جان
کاظمینت به خدا حال و هوایی دارد
از غم غربت تو چشم پر از نم داریم
هر که مجنون تو شد اشک و بکایی دارد
العطش گفتی و قلب همه را سوزاندی
فرد تشنه عملاً سوز صدایی دارد
مثل جدت به تو هم آب ندادند، غریب!
روضه ات بوی خوش کرببلایی دارد
بال و پرهای کبوتر شده سقف حرمت
روضه ی تو به خدا معجزه هایی دارد
شاعر : حبیب باقرزاده
******************************
“سائل” آن کس که به خاک کف پایت نرسید
“مرده” آنکس به پابوس سرایت نرسید
شانت آنقدر که در محضر حق بالا بود
پر جبریل هم آقا به هوایت نرسید
باید افسوس به دستان تهیدستی خورد
که به دامان پر از جود و سخایت نرسید
با وجود تو خداوند نخواهد بخشید
آنکسی که به دلش نور ولایت نرسید
مانده ام این دم آخر به کف حجره چرا
سر نهادی و به لب زمزمه هایت نرسید
آنقدر سعی نمودی که بگویی.. جگرم
آنقدر هلهله کردند صدایت نرسید
عطش زهر کشندست ولی شکر خدا
زخم شمشیر که بر هیچ کجایت نرسید
جای شکر است که پیراهن تو غصب نشد
پاره های بدنت فرش سم اسب نشد
******************************
زدم به آب در این سیل بی گداری که …
شکسته است مرا خنده های یاری که …
نشسته است ببیند چگونه خواهد خورد
ترک به تارک لبهای پر غباری که …
به خاک حجره فتاده ز شدت عطش و
عذاب او شده این چشم آبداری که …
گرفته اند به سخره به هلهله با رقص
کنیزها همه در گوشه و کناری که …
مرا به یاد کسی بین قتلگاه انداخت
به یاد خستگی جسم آن سواری که …
سرش به نیزه و انگشترش به یغما رفت
و می شنید به گوشش یکی دو باری که …
حرم شلوغ شد و آن وسط زنی می گفت :
غریب تشنه تو حال مرا نداری که.
چه خوب شد که مرا خواهری نبوده و نیست
که خون شود به دلش در همین دیاری که …
تنم سه روز و سه شب روی خاک می افتد
کبوتران حرم می کنند کاری که …
گریز روضه ی کرب و بلاست تا محشر
گریز روضه ی این درد بی شماری که …
صدای کاسه شکستن به جان من انداخت
در این کویر شده اشک آب باریکه.
شاعر : رضا دین پرور
******************************
اگر دینی ست باقی در جهان بی شبهه دین توست
یداللهی که می گویند خود در آستین توست
رضا با توست ، کاظم با تو، صادق با تو ، باقر تو
که داغ حضرت زین العبادی بر جبین توست
تو حتی قادری خورشید را زیر نگین آری
که ” نعم القادرُ الله ” خود نقش نگین توست
چراغی در جهان گر هست جز نور منیرت نیست
اگر در جان ما عطری ست عطر یاسمین توست
تمام خاک ایران را به پایت با رضا ریزیم
اگرچه مرو تا بغداد جزئی از زمین توست
نه رسم معتصم ماند و نه تلخی های ام الفضل
اگر شعری به جا مانده ست شور دلنشین توست
جواد الحق اشفعنی، تقی العشق ادرکنی
اگر علم و یقینی هست از علم الیقین توست
شاعر : علیرضا قزوه
******************************
وقت رفتن به کنارت پدری می خواهی
وقت پرواز شده بال و پری می خواهی
پدرت نیست کمی آب به دستت بدهد
پسرت نیست می ناب به دستت بدهد
همسرت هست ولی رحم ندارد و دلت…
ابر غم نیست کمی آب ببارد و دلت…
دست و پا میزنی و همسر تو می خندد
حق صدا میزنی و همسر تو می خندد
اینقدر سر به در حجره نزن آه نکش
اینقدر از ته دل ناله ی اُمّاه نکش
چقدر تلخ به کامت جگرت می ریزد
بعد تو غصه به روی پسرت می ریزد
چقدر آب به پیش نظرت ریخت زمین
چقدر آه ز چشمان ترت ریخت زمین
به خداوند قسم اشک تو از غربت نیست
اثر زهر دلیل همه ی هجرت نیست
غصه مرد غریبی به همه ات ریخته است
غصه روی خضیبی به همه ات ریخته است
کاش بودی و به جدّت کمکی می کردی
کاش بودی و کمی قافله طی می کردی
بین گودال به جان بدنش افتادند
نیزه ها سخت به جان دهنش افتادند
تو هم آقا شبیه شاه زمین افتادی
شبیه سایه ی یک ماه زمین افتادی
پیکرت بی کفن افتاد شبیه اش امّا
فاطمه پیش تو جان داد شبیه اش امّا
شکر حق نیزه نیامد دهنت را ببرد
شکر حق چکمه نیامد بدنت را ببرد
تو برو عیب ندارد پسری می آید…
شب نمی ماند وآخر سحری می آید…
شاعر : علی حسینی
******************************
باز هم غیرت کبوترها
تشنه ی آب و عاطفه هستی
از نگاهت فرات می ریزد
از صدای ِ گرفته ات پیداست
عطش از ناله هات می ریزد
نفست بند آمده؛ ای وای
عاقبت زهر کار خود را کرد
عاقبت زهر، زهر خود را ریخت
جامه های عزا تن ما کرد
تشنگی سوی ِ چشم تان را بُرد
سینه ی پر شراره ای داری
کاش طشتی بیاورند اینجا
جگر پاره پاره ای داری
!چقدر چهره ات شکسته شده
تا بهاری، چرا خزان باشی ؟
به تو اصلاً نمی خورد آقا
!!!که امام جوان مان باشی
گیسوانت چرا سپید شده ؟
!سن و سالی نداری آقا جان
درد پهلو گرفته ای نکند !؟
که چنین بی قراری آقاجان
شهر با تو سرِ لج افتاده
مرد تنهای کوچه ها هستی
همسرت هم تو را نمی خواهد
دومین مجتبی شما هستی
تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟
همسرت کاش بی قرارت بود
چقدر خوب می شد آقاجان
لااقل زینبی کنارت بود
باز هم غیرت کبوترها
سایه بانت شدند ای مظلوم
بال در بال هم، سه روز تمام
روضه خوانت شدند ای مظلوم
کاظمین تو هر چه باشد، باز
آفتابش به کربلا نرسد
آخر روضه ات کفن داری
کارت آقا به بوریا نرسد
جای شکرش همیشه می ماند
حرفی از خیزران و سلسله نیست
شکر! درشهر کاظمین شما
خیره چشمی به نام حرمله نیست
شاعر : وحید قاسمی
بازدیدها: 2939