عصبانیت پلیس فرودگاه آمریکا از دیدن کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای در وسایلم

خانه / با ولایت / امام خامنه ای / از نگاه بزرگان دین امام خامنه ای / عصبانیت پلیس فرودگاه آمریکا از دیدن کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای در وسایلم

با خدا عهد بسته‌ام در آمریکا از مردم ایران دفاع کنم

چندی پیش همایشی با عنوان “افق نو” در تهران با حضور حدود 30 کارشناس منتقد غربی برگزار شد. در این گردهمایی، نویسندگان، فیلم‌سازان، شخصیت‌ها، متفکرین، فعالین و روزنامه‌نگاران کنار هم جمع شده بودند تا در خصوص جنایات صهیونیست‌ها و امپریالیسم جهانی بحث و تبادل نظر کنند.

رندی شرت” یکی از این منتقدین آمریکایی است که به دومین کنفرانس “افق نو” در تهران دعوت شده بود. وی پس از بازگشت به آمریکا، طی یادداشتی که در اختیار خبرنگار بین الملل مشرق قرار داد، توضیح می‌دهد که پس از بازگشت به آمریکا چه برخوردی با وی شده و چگونه مورد بازجویی مقامات امنیتی این کشور قرار گرفته است. متن کامل یادداشت “رندی شرت” به شرح زیر است.

 

کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای را که در وسایلم دیدند، با عصبانیت گفتند چه قدر کتاب می‌خوانی/برای سفر مجدد به ایران لحظه‌شماری می‌کنم/به خاطر سفر به ایران، دیگر آمریکایی نمی‌دانند

من کشیش دکتر “رندی شرت” هستم، یکی از فعالین حقوق بشر و عضو هیئت‌رئیسه “سازمان جامعه خودمختاری سیاه‌پوستان”، پروژه “ربکا” برای حقوق بشر و “انجمن بین‌المللی حقوق بشر اقلیت‌ها در آمریکا.” من صبح روز پنج‌شنبه 15 اکتبر 2014 ساعت 4:50 دقیقه با پرواز هواپیمای “کیوآر 485″، فرودگاه بین‌المللی امام خمینی ایران را به مقصد دوحه قطر ترک کردم. از آن‌جا با پرواز 707 خطوط هوایی قطر عازم کشورم آمریکا شدم. این هواپیما ساعت 9:15 صبح، فرودگاه بین‌المللی قطر را ترک کرد. فرودگاه مقصد را به احترام “جان فاستر دالس” شخصی که نقش مهمی در مهندسی کودتای 28 مرداد در ایران داشت، “دالس” نام‌گذاری کرده بودند. این کودتا را با عنوان “عملیات آژاکس” نیز می‌شناسند. این عملیات از سوی سیا و ام‌آی‌سیکس طرح‌ریزی شده بود تا محمد مصدق نخست‌وزیر وقت را که با آرای مردمی انتخاب شده بود، براندازند.

“کیوآر 707” در ساعت 3:20 عصر روز پنج‌شنبه 16 اکتبر بر زمین نشست. صفوف کنترل گذرنامه مهاجران، طولانی بود. دلیلش این بود که مسئولین، برای همه گیت‌ها مأمور نگذاشته بودند. مرا به اتاقک 30 فرستادند. در آن‌جا یک سیاهپوست آمریکایی را دیدم که با او برخورد وحشتناکی می‌شد. مأمور امنیت مرزی که اسمشهرناندز بود، یک کار 2 دقیقه‌ای را 15 دقیقه طول می‌داد و آن سیاهپوست بیچاره معلوم بود تحت فشار و استرس است. رو به دیگر هم‌صفی‌هایی که در این خط سیاه نژادپرستانه به انتظار ایستاده بودند، کردم و به شوخی گفتم: این‌جا انگار خارجی‌ها را زودتر از سیاه‌پوست‌ها رد می‌کنند. نکند دولت دیگر ما را نمی‌خواهد و خطر بزرگ‌تری نسبت به خارجی‌های تروریست شده‌ایم!

حول‌وحوش ساعت 3:55 عصر بود که هرناندز مدارک بنده را در گیت گمرکی شمار 30 تحویل گرفت. به محض این‌که برگه‌ها را زیر چنگ گرفت، توانستم ذوق شیطنت‌آمیزی را در چهره‌‌اش تشخیص دهم، چون از روادیدم تشخیص داده بود که به ایران مسافرت داشته‌ام. این اولین باری نبود که برای بازگشت به آمریکا با مشکل مواجه می‌شدم. سه بار دیگر نیز کارم با مشکل مواجه شده بود. دوبارش افسران اسپانیایی-آمریکایی بودند که از سفیدپوستان نژادپرست‌تر هستند. هرناندز همین‌طور که گذرنامه را به من پس می‌داد با طعنه و بدون این‌که به من نگاه کند گفت:‌ “به آمریکا خوش آمدی.” انگار من آن‌جا غربتی بودم.

همین‌طور که از آن مرد فاصله می‌گرفتم، در این فکر بودم که چرا مرا به اندازه سیاهپوستان دیگر سؤال‌پیچ نکرد و برای یک خانم سیاهپوست که قبلاً در صف بود و قساوت‌های نژادپرستانه هرناندز را دیده بود، دست تکان دادم. قبل از این‌که بتوانم محل را ترک کنم، یک مرد سفیدپوست که گویا از افسران امنیت مرزی بود، جلویم سبز شد و گفت: “آقا، گذرنامه‌تان را بدهید. بایستی چند دقیقه از شما بازجویی کنیم.” و به‌سرعت گذرنامه را از دستم قاپید.

با این‌که می‌دانست تازه از گیت گذشته‌ام، باز هم از وسایل و چمدان‌هایم پرسید. بعداً به من توضیح داد که نیاز است وسایلم بازرسی شوند. به او گفتم که از محل وسایلم خبر ندارم و او گفت گردانه شماره 6 می‌توانم آن‌ها را پیدا کنم. باید آن‌ها را برمی‌داشتم و به ایست بازرسی برمی‌گشتم. گوشیم را که چک کردم دیدم ساعت 4 شده است. همین‌طور که وسایل را جمع‌و‌جور می‌کردم در تلاش بودم تا با دوستم “آشیرا” و مادرم تماس بگیرم و بازداشتم را اطلاع دهم. یکدفعه باتری گوشی شروع به ته‌کشیدن کرد و وضعیت آنتن هم خراب شد. به زحمت به آشیرا زنگ زدم و خواستم به مادرم و خانم مرضیه هاشمی از خبرنگاران پرس تی‌وی که مثل خواهرم می‌ماند و مدافع ایرانیان است، هم زنگ بزند. به ایست بازرسی برگشتم و سعی می‌کردم آن مردی که گذرنامه‌ام را گرفته بود، پیدا کنم. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک حالم باشد و خودم هم نمی‌توانستم دور و اطراف را دنبالش بگردم، چون ممکن بود بگویند قصد فرار دارم یا می‌خواهم مقررات را زیر پا بگذارم. دست آخر، مسئولین امنیت مرزی او را آوردند. با اشاره به من گفت پشت سرش بیایم. من در فرودگاه بین‌المللی “جان فاستر دالس” تحت بازداشت بودم.

کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای را که در وسایلم دیدند، با عصبانیت گفتند چه قدر کتاب می‌خوانی/با این که در آمریکا اذیتم می‌کنند، برای سفر مجدد به ایران لحظه‌شماری می‌کنم/من را به خاطر سفر به ایران، دیگر آمریکایی نمی‌دانند

قبل از این‌که پا به محوطه گمرکی فرودگاه بگذاریم، نظرم به گروه فیلم‌برداری پلیس مرزی جلب شد که سرگرم فیلم گرفتن از جریان کنترل گذرنامه‌ها بودند. بعداً فهمیدم آمدن من همزمان شده بود با طرح پایش بیماری ابولا. با ورود به محل بازداشت یک سالن بزرگ پر از اعراب، ایرانیان، افرادی از آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا و سیاهان دیدم. البته یکی دوتا سفیدپوست هم برای سرپوش گذاشتن روی جنبه نژادپرستانه قضیه آورده بودند. نه یک افسر بلکه دوتا از من راجع‌به ایران شروع به پرسیدن سؤالاتی کردند:‌ کجا اقامت داشتم، آیا با مقامات دولتی دیدار داشتم، آیا ایرانی‌ها از آمریکایی‌ها متنفرند، آیا به مشکل برخوردم، “افق نو” چه بود، چرا به اختیار خود به ایران رفتم. شماره تلفنم را پرسیدند و این‌که آیا باز هم در آینده نزدیک قصد برگشت به ایران دارم و دقیقاً کار حقوق بشری من آن‌جا چه بود.

به من گفتند که باید وسایلم را بگردند. پرسیدند آیا شیء یا وسیله خطرناکی درون آن‌ها هست، چیزی مانند چاقو. یکی از افسران با خشم فریاد کشید: “تو چقدر کتاب می‌خوانی!” این واکنش به‌دلیل دیدن عکس و کتاب‌های برادران عزیزم آیت‌الله خامنه‌ای و آیت‌الله خمینی فقید و نیز قرآن و سایر کتاب‌ها و فیلم‌ها در وسایلم بود.

باز به من گفتند که همه این وسایل باید از دستگاه خاصی عبور کند و من باید روی صندلی بنشینم. این اتفاقات حوالی ساعت 4:30 می‌افتاد. اذعان دارم که مسئولین مرزی کاربلد و مبادی آداب بودند. البته متأسفانه “مایکل براون”، “ازل فورد”، “اریک گارنر” و “جان کروفورد” با چنین آدم‌هایی برخورد نداشتند و به‌دست نیروهای نژادپرست دولت به شهادت رسیدند.

یک ساعت بعد یعنی 5:30 باز از من بازجویی به عمل آمد. این‌بار از پولم پرسیدند و این‌که آیا با مسئولین ایران دیدار داشتم. به آن کسی که رایانه و دوربینم را گشته بود، گفتم که احمدی‌نژاد را دیده‌ام، ولی آن مأمور گفت که او از مقامات نیست، بااین‌حال خواست بداند علت ملاقات من با او چه بوده است. به او گفتم احمدی‌نژاد استاد فلسفه است، ما راجع‌به مسائل فلسفی بحث می‌کردیم. گمان می‌کنم بازجویی دوم به این خاطر بود که ببینند آیا جواب من به سؤالات عوض می‌شود یا نه.

گروه فیلم‌برداری هم داشت کارش را تمام می‌کرد و یکدفعه افسران گذاشتند همه بازداشت‌شدگان با گذرنامه و چمدان‌هایشان بروند. جای تعجب نداشت که سفیدپوستان زودتر از همه آزاد شدند. همین‌طور که از شمار جمعیت کاسته می‌شد، رنگ پوست بازداشت‌شدگان نیز به “سیاهی” می‌گرایید. در ساعت 6:45، اکثر آن‌هایی‌که مانده بودند، یا سیاه بودند یا از کشورهای خاورمیانه آمده بودند. 45 دقیقه بعد مرا که تک‌وتنها مانده بودم، آزاد کردند.

درصورتی‌که آن کتاب‌های خواندنی و پرمحتوا را از ایران نیاورده بودم، شاید این‌قدر مرا معطل نمی‌کردند. ولی چه کنم که نمی‌توانم حس همبستگی با مردم ایران و انقلابشان را از خود دور کنم. این‌ها همان ملتی هستند که با همت عالی به اقلیت‌های مظلوم و محروم دست یاری رسانده‌اند. همواره به آیت‌الله خمینی ارادت خواهم داشت، چراکه ایشان بودند که جلوی نظام آپارتاید نژادپرست قد علم کردند و دانشجویان پیرو خط ایشان لانه جاسوسی را از لوث آن‌هایی‌که درصدد برانداختن جمهوری اسلامی ایران بودند، پاک کردند.

کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای را که در وسایلم دیدند، با عصبانیت گفتند چه قدر کتاب می‌خوانی/با این که در آمریکا اذیتم می‌کنند، برای سفر مجدد به ایران لحظه‌شماری می‌کنم/من را به خاطر سفر به ایران، دیگر آمریکایی نمی‌دانند

سال 2005 با خدای خود عهد بستم که با مردم ایران یار باشم. من که باشم که از عهد با پروردگار سر باز زنم. بگذار کتاب‌های مرا ببیند، شاید بخوانند جنایت‌هایی را که در لیبی، سومالی، نیجریه، عراق، پاکستان و غیره و غیره مرتکب شده‌اند. ایران و ایرانیان، کشور و ملتی عزتمند و بافرهنگ هستند که تاریخ تمدن‌شان به 12 هزار سال قبل بازمی‌گردد و تاریخ نشان داده چه مردم صلح‌جو و خوش‌قلبی هستند. هیچ اشکالی در این نمی‌بینم که ملت ایران در دهه سوم انقلاب نیز هم‌چنان پیرو فرمان‌های بنیان‌گذار انقلابشان، خمینی کبیر باشند.

این بود سرگذشت من طی سه ساعت‌ونیم بازداشت در فرودگاه بین‌المللی جان فاستر دالس و همین سرگذشت دوستانم آقایان “کالب ماوپین” و “سایروس مک‌گولدریک” بود که شجاعانه به خود جرأت دادند تا به ایران بیایند. می‌دانم که اگر باز به ایران بیایم، بازداشت می‌شوم، اما بااین‌حال برای دیدن دوباره ایران لحظه‌شماری می‌کنم. انشاالله، خدا باز هم به بنده توفیق حضور در جمع مردم باصفا و صمیمی ایران را بدهد.

بازدیدها: 201

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *