قسمت ششم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت ششم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

«بشری» هم خیلی چیزها از تو به خاطرش مانده، خصوصا هر وقت چشمش به عکس از حرم امام رضا می¬افتد، با ذوق و شوق تمام می¬گوید: بابایم عاشق امام رضاست. اوخیلی دوست دارد که نماز صبح¬ها را هم برود مسجد. درست مثل خودت… مثل تو که مثل پروانه به دور بچه¬ها می¬چرخیدی و عاشقشان بودی…

و همین برای من شیرین است که تو دلبسته ما بودی اما آتش عشق به خدا همه وجود تو را در برگرفته بود.

روبه¬روی عکست نشسته¬ام و دارم به لبخند مهربانت نگاه می¬کنم… به چشمهایت که لبریز از شور زندگی¬ است. یادم می¬آید که چقدر تو را می¬خواهم… چقدر. از بس همه خوبی¬ها را با هم داشتی. برای همین هم بود که هر کس با تو آشنا می¬شد، بی¬بر و برگرد عاشقت می¬شد.

می¬روم سراغ وسایل اتاقت. چشمم به این سه تا بلیط شنا می¬افتد که البته دیگر باطل شده و مهلتشان گذشته. آه می¬کشم بی¬اینکه بخواهم… موقع خداحافظی آنها را دادی و گفتی حتما بروید شنا… اما بعد از شهادتت درگیر مراسم ختم و عزاداری شدیم …

چقدر شنا را دوست داشتی، تا آنجا که می¬توانستی دوست و آشنا را هم جمع می¬کردی و با خودت می¬بردی.

خداییش خیلی اهل ورزش بودی. پیاده¬روی که جزء برنامه¬های ثابت روزانه¬ات بود.

فوتبال، بسکتبال، والیبال هفتگی، تنیس، بدمینتون و … آن قدر حجم برنامه¬های ورزشی¬ات زیاد بود که اطرفیان می¬پرسیدند: محمدمهدی درس هم می¬خواند؟

توی هر تیمی که می¬رفتی، معمولا در مسابقات برنده می¬شدی. خب حقّت هم همین بود، خیلی وقت می¬گذاشتی. این عادت تو بود که از هیچ چیزی کم نگذاری…

اول و آخر همه این حرفها؛ یک کلام ناب است که آویزه گوشت کرده بودی، از بس که عاشق حضرت آقا بودی: «بهترین ویژگی جوانان: تحصیل، تذهیب، ورزش…»

چه آرامشی دارد این اتاق. عطر نفست، عطر وجودت هنوز همه را پر کرده است؛ چقدر به من قرار می¬دهد. دوباره یادم افتاد… خبر اعزامت را که دادی، دیگر تمام دلشوره¬هایم پر کشید و رفت. این آرزوی قلبی من بود که خدایا بهترین مرگ را قسمت مهدی کن. چون این حقّ تو بود…

الحمدلله. رفتی، دیگر نه حرز نوشتم، نه غش کردم، نه گریه کردم… خیلی هم خوشحال بودم.

اما اعزامتان به سوریه دو هفته¬ای عقب افتاد.

دوستانت پرسیده بودند که خانواده¬ادت ناراحت نیستند از اینکه می¬خواهی بروی جنگ؛ آن هم سوریه؟ تو هم خندیده بودی و گفته بودی: نه بابا، آنها خودشان زودتر از من چمدانم را بسته¬اند و هنوز هم آن را باز نکرده¬اند. باور کنید از دو هفته قبل تا حالا، هر وسیله¬ای لازم دارم، از توی چمدان برمی¬دارم…

خب… من خوشحال بودم، تو را می¬فرستادم پیش حضرت زینب سلام الله علیها. عمه سادات… چه قافله¬سالاری بهتر از ایشان…

قسمت پنجم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

ادامه دارد….

بازدیدها: 161

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *