من خوشحال بودم، تو را مي¬فرستادم پيش حضرت زينب سلام الله علیها. عمه سادات… چه قافله¬سالاري بهتر از ايشان…
تا اينكه نوزدهم بهمن 1393 فرا رسيد. و بالاخره عازم كوي نبرد شدي. رفتي دست¬بوس خانم. و تا پنجم فروردين سوريه ماندي. تماس گرفتي و گفتي: اگر مهلت ماندنم را تمديد كردند، دعا كنيد حسن عاقبت من شهادت باشد. من از صميم قلبم قبول كردم، هر چند تو هم وجودم را لبريز كرده بودي از محبت خودت… اما نمي¬خواستم اين بالاترين لياقت را از تو دريغ كنم.
يادم مي¬آيد كه تلويزيون روشن بود و داشت حضرت آقا را نشان مي¬داد. همان جلسه¬اي كه ايشان اين دو بيت شعر را خواندند: «ما سينه زديم، بي¬صدا باريدند/ از هر چه كه دم زديم، آنها ديدند/ ما مدعيان صف اول بوديم/ از اول مجلس شهدا را چيدند» و بعد هم بي¬تاب شدند و اشك ريختند… خيلي دلم شكست و زدم زير گريه. تا اينكه چند روز بعد تماس گرفتي.
گفتم: بيا يك قراري با هم بگذاريم. اگر قبول كردند و مهلت ماندنت را تمديد كردند؛ بيا و فقط و فقط به نيت آقا جهاد كن. من هم اين مدت تمديد را فقط به نيت ايشان صبر مي¬كنم: صبوري به نيت حضرت آقا… با جان و دل پذيرفتي كه مي¬دانستم عشق به ولايت هميشه تو را سرحال مي¬آورد.
من چندين بار تو را دوره كرده¬ام، خاطراتمان را. نوشته¬هايت را، كتابهايي را كه با هم مي¬خوانديم و آنهايي را كه خودت با دقت مطالعه مي¬كردي و از آنها يادداشت¬ برمي¬داشتي، حرف¬هايي كه مي¬زدي و حرف¬هايي كه بر زبان نمي¬آوردي.
دارم فكر مي¬كنم كه واقعا، جدّا حقيقتا تو و هم¬تبارانت، همه شهيدان براي چه رفتيد سمت ميدان نبرد حماسه و دست آخر هم به آرزويتان كه شهادت بود، رسيديد؟
خوب كه فكر مي¬كنم، مي¬بينم بايد سراغ شما شهيدان را از اهل بيت علیهم السلام بگيرم. امثال شما رفتيد، حتي پيكرتان برنگشت، جاويدالاثر شديد فاني شديد، نشاني از شما باقي نماند تا اهل بيت علیهم السلام بمانند. شما رفتيد تا زمينه¬ساز ظهور شويد ان شاء ا…
وقتي همه ويژگي¬هاي خوب شما شهدا را كنار هم جمع مي¬كنم، قطعا، حتي يك تكّه از پازل حضرت حجت (عج) نمي¬شود. كه ايشان انسان كامل هستند.
لابد من هم وظيفه دارم براي معرفي شما، برم در خانه اهل بيت علیهم السلام را بزنم. چون مي¬دانم، چون ايمان دارم كه شما راضي¬تريد تا از معارف مهدوي و اهل بيت علیهم السلام بگويم تا روشني¬بخش راه تربيتمان باشد.
آمده¬اند پيش من، و مي¬خواهند از تو برايشان بگويم…
مي¬خواهم تو و هم¬تبارانت را براي خودم، براي دوستدارانتان تعريف كنم… وضو مي¬گيرم و نيت مي¬كنم. نيت عاشقي. و فكر مي-كنم.
فكر مي¬كنم شما مدافعان حرم، شهيدان تربيت هستيد… آن هم در دوره و زمانه¬اي كه همه منم منم زياد دارند: «رسم من، فاميل من، كشور من، آداب و رسوم من».
تازگي¬ها هم كه خيلي راحت شده¬اند و مي¬گويند: «در طبعم نمي¬كشد، من خيلي رُك هستم، خسيسم، حسودم» و همه اينها شده جزء افتخارات آدمها…
شما شهيدان مدافع حرم آمديد تا ولايت¬مداري را به معني واقعي و تمام و كمال نشان دهيد. يعني اينكه ببينيم، گوش به فرمان باشيم كه «ولي» چه مي¬گويد. حتي اگر امر رهبر فرسنگها دور از كشور باشد. حتي اگر حرف خوردن داشته باشد. تنها ماندن خانواده داشته باشد. حتي اگر مثل همان اوايل ما خانواده شهدا متهم شويم كه چرا رفته سوريه، عراق، اصلا به ما چه ربطي دارد؟!
آنها تمام منم¬ منم¬ها را كنار گذاشته¬اند، حتي خانواده ی من، حتي عزيزانِ من.
فقط بايد ببينيم «ولي» چه مي¬گويد، او قطعا بهتر از من مي¬فهمد.
ادامه دارد….
بازدیدها: 172