بعضی وقتها، بعضی از اطرافیان که از سطح علمی و اجتماعی تو بی¬خبر بودند، طعنه می¬زدند که همه درس خواندند و به جایی رسیدند. پس تا حالا چه کار می¬کردی؟…
ولی تو باز هم اصرار داشتی که: اصلا حرفی نزنید، نیازی نیست کسی بداند من به کجا رسیده¬ام یا نرسیده¬ام…
دوست دارم خوبی¬هایت را دوره کنم. دوست دارم بازخوانی¬ات کنم… بی¬دلیل نیست که دست دخترهایمان شدی و فاطمه را می-گیرم و می¬برمشان جایی که تو هر وقت می¬خواستی به حساب و کتاب¬های نفست رسیدگی کنی، می¬رفتی آن گوشه از خانه و آنجا بیتوته می¬کردی.
تو سر تا پا خلوص بودی و این روز به روز بیشتر می¬شد، هر کاری را فقط برای خدا انجام می¬دادی. این را نه من که هر کس با تو سروکار داشت، دیگر به خوبی می¬فهمید. چون اخلاص چیزی است که بتوان آن را پنهان کرد. مثل نور آفتاب که هم در اوج صلاه ظهر و هم در دل تاریکی نیمه¬شب¬ها، هر کاری¬اش کنی، باز هم آفتاب است.
برای خودم مرور می¬کنم تمام زوایای وجودت را… حتی صدایت را… دوست دارم طنین¬انداز باشد در پیچاپیچ گوش جانم… چند باره و چند باره.
به راستی تو هر چه را که از دین می¬فهمیدی، عمل می¬کردی. می¬گفتی: «لا یکلّف ا.. نفسا الاّ وسعها» حتما، «وُسع» من بوده که به من رسیده و به آنچه رسیده بودی، قطعا به آن عمل می¬کردی.
هرگز با خودت رو در بایستی نداشتی. اگر کار اشتباهی، خطایی از تو سر می¬زد؛ برای خودت جریمه می¬گذاشتی. روزه می¬گرفتی و می¬گفتی: «بل الانسان علی نفسه بصیره و لو القوا…؟» انسان بصیرت دارد برای خودش ولی مرتب عذر می¬آورد، تا کوتاهی¬های خودش را نبیند.
من تمام این تمرینها را در تو می¬دیدم، می¬دیدم چطور حسابت را با خودت، با خدا صاف می¬کنی.
می¬خواهم به فاطمه بگویم که چقدر باور به مبدأ لا یزال توحید در تار و پود وجودت تنیده بود که همه مراتب دیگر اعتقادی به راحتی برایت حلاّجی شده بود. همین که روشن¬تر از آفتاب در زندگی¬ام می¬تابیدی اما با خودم فکر می¬کنم دخترکمان هنوز خیلی کوچک است و این مسائل پیچیده را به راحتی درک نمی¬کند؛ اما یادم افتاد که تو خودت بهترین الگوی عملی برای آنها بودی… لازم نیست خیلی تو را و حیات طیبه¬ات را برایش تعریف کنم.
از زبان خودش شنیدم که می¬گفت: وقتی بابا یادم می¬افتد، یاد حضرت رقیه می¬افتم که هم¬سن و سال من بود. خون که از ایشان رنگین¬تر نیست. تازه وقتی به این فکر می¬کنم که بابایم برای دفاع از حرم ایشان و عمه سادات رفته¬اند سوریه، حالم خوب می¬شود و دلتنگی¬هایم یادم می¬رود.
خدا بزرگ است و مهربان و خیلی از چیزها را جبران می¬کند. بیشتر از آنکه من از تو برایشان بگویم؛ آنها تو را برایم این طور تعریف می¬کنند که تو خیلی خوش اخلاق و خوش خنده بودی و همیشه سعی می¬کردی ظاهر تمیز و مرتبی داشته باشی که من هم یادم می¬افتد، راستی چقدر به این مسائل اهمیت می¬دادی، خیلی زیاد پیاده¬روی می¬کردی تا تندرست و سالم باشی…
همان قدر که به باطنت اهمیت می¬دادی، به فکر آراستگی ظاهرت هم بودی.
قسمت چهارم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)
ادامه دارد…
بازدیدها: 0