شعر | قصیده ادیب الممالک فراهانی در ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

خانه / اشعار / شعر | قصیده ادیب الممالک فراهانی در ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم

مطلع قصیده در ولادت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم می باشد

مطلع قصیده در ولادت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم می باشد:

برخیز شتربانا بربند کجاوه

کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه

در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه

وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر بشتاب اندراز رود سماوه

دردیدۀ من بنگر دریاچۀ ساوه

وز سینه ام آتشکدۀ فارس نمودار

تا آنکه گوید:

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید

کاری که تو می خواهی از فیل نیاید

رو تا به سرت طیر ابابیل نیاید

بر فرق تو و فوم تو سجّیل نیاید

تا دشمن تو محیط جبریل نیاید

تأکید تو در مورد تضلیل نیاید

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه

بسپار بزودی شتر سبط کنانه

برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه

بنویس به نجاشی اوضاع، شبانه

آگاه کُنش از بد اطوار زمانه

وزطیر ابابیل یکی بر بنشانه

کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار

تا آنجا که دربارۀ ولادت آن حضرت گوید:

این است که ساسان به دساتیرخبر داد

جاماسب به روز سوم تیر خیر داد

بربابک برنا پدر پیر خبر داد

بودا به صنم خانۀ کشمیر خبر داد

مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد

وان کودک ناشته لب از شیر خبر داد

ربیّون گفتند و نیوشیدند احبار

از شقّ و سطیح این سخنان پرس زمانی

تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی

گر خواب انوشروان تعبیر ندانی

از کنگرۀ کاخش تفسیر توانی

بر عبد مسیح این سخنان گربرسانی

آرد به مدائن درت از شام نشانی

بر آیت میلاد نبی سیّد مختار

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد

مولای زمان مهتر صاحبدل امجد

آن سید مسعود و خداوند مؤیّد

پیغمبر محمود ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد

این بس که خدا گوید «ما کان محمّد»

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب مفاتیح

واندر رخ او تابد از نور مصابیح

خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح

نوش لب لعلش به روان سازد تفریح

قدرش ملک العرش به ما ساخته تصریح

وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح

سنگی که ببوسد کف آن دست گهربار

ای لعل لبت کرده سب سنگ گهر را

وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را

شیر وی به امر تو درد ناف پدر را

انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را

تقدیر به میدان تو افکنده سپر را

و آهوی ختن نافه کند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

موسی زظهور تو خبرداد به یوشع

ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع

شامول به یثرب شده از جان تبّع

تا برتو دهد نامۀ آن شاه سمیدع

ای از رخ دادار برانداخته برقع

بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصّع

در دست تو بسپرده قضا صارم بتّار

 

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *