مرغ حق از آسمان آمد فرود
شرحى از دلبر کند در این وجود
مى کند این دم مهیّا عود و دف
تا که آرد نغمه اى از این صدف
شرح حالى مى کند از شرح دین
خونمان را مى کند با آن عجین
سوره اى بینى تو در قرآن ما
فیل باشد نام او اى آشنا
قصّه مى گوید ز مردى نانجیب
آنکه باشد حال او بر ما غریب
قصه این باشد که در اعصار دور
پادشاهى بوده در غایت شرور
ابرهه فرزند اشرم نام اوست
آنکه در تاریخ دین بى آبروست
مى نماید پادشاهى در یمن
ظلمها بینى ز او در آن چمن
کاخ ظلمش در یمن افراشته
ریشه اش را در بلادش کاشته
مى کند بر آدمى آنجا ستم
آبرویش را برد در آن حرم
ظلم او هر سینه اى را طاق کرد
نام او را شهره بر آفاق کرد
گر تو باشى خوب یابد در جهان
نام تو ماند به عالم جاودان
اى خوشا مردى که آن کوبى شریک
برده باشد با خودش یک نام نیک
ابرهه در شهر صنعا پایبند
ساخته در آن مکان کاخى بلند
من بنازم بر على آن با هنر
دم به دم بارد از آن لبهایش گهر
پس چنین گوید امیر ما على
آنکه باشد در جهان ما را ولى
هیچ کاخى سر نیارد در زمین
تا مگر با کوخ باشد همنشین
ظلم ظالم گر بگردد بى شمار
عاقبت صد فتنه را آرد به بار
این حکایت را کنون از ما شنو
تا شود حالت در این میخانه نو
ابرهه روزى درون کاخ بود
لیک آن دم مثل هر روزش نبود
دیده او را هر کسى زار و پریش
غوطه ور باشد درون فکر خویش
ناگهان از فکر خود آمد برون
چهره اش از خشم گردد مثل خون
مى زند آن دم وزیرش را صدا
تا کند او را از این زندان رها
پس به او گوید الا اى با وفا
کن مرا از درد و غم این دم جدا
گو چرا در این جهان بى ستیز
کعبه باشد بین انسانها عزیز
گو چه مى ارزد شمارى خشت و سنگ
مى رود هر کس به سویش بى درنگ
مى کند با شوق و ذوق او را طواف
قلب خود را مى کند اینگونه صاف
هر کسى سختى کشد بر راه او
تا رسد آنجا کنار چاه او
حول آن بینى عیان کوه و کویر
هر کسى باشد درون آن اسیر
حال مى خواهم کنم یک کار خوب
تا شوم در خانه محبوب قلوب
من دلم خواهد کنم کارى بجا
یک کلیسایى کنم اینجا بنا
معبدى سازم که باشد بى نظیر
تا شود بر بندگان ماه منیر
گنبدش را مىدهم آنجا جلا
مى کنم آن را مزیّن بر طلا
تا بماند بین مردم یادگار
مهر آن ماند به دلها پایدار
تا سخن را خاموش از او شنید
مى کند در خاطرش فکرى پلید
مى کند مدحش بر این افکار خام
تا که اندازد امیرش را به دام
پس چنین گوید الا اى پادشاه
اى که باشد چهرهات چون روى ماه
فکر تو بر این هدف باشد چه نیک
شادمان سازد خداى لا شریک
بهتر آن باشد شوى مشغول کار
کعبه را تا این چنین سازى تو خوار
این بدا بر آن کسى در هر فلق
در جهان غافل بود از مکر حق
چون خدا هم برترین مکّار هست
مکر او رو سوى هر بیمار هست
ابرهه مشغول کارش شد سریع
مى کند در کار خود فکرى بدیع
معبدى سازد چه عالى و قشنگ
گنبدش را مى کند خوش آب و رنگ
کار خود را مى کند آنجا تمام
زین سبب گردد همه عالم به کام
منتظر گردد شود زائر زیاد
تا که آید هر کسى در این بلاد
ابرهه در کاخ خود با حال زار
مى کشد هر روز و هر شب انتظار
تا که آید زائرى این سو به شوق
زین جهت او هم کند در خانه ذوق
هر چه شد او منتظر در آن سرا
تا در آید زائرى نام آشنا
هیچ کس را عاقبت آنجا ندید
زین سبب گردد ز کارش ناامید
باز بیند مردمش با اشتیاق
گشته عازم با نشاط و با وفاق
سوى کعبه جملگى عازم شوند
کعبه را با حال خوش خادم شوند
ابرهه از کارشان شد خشمگین
فتنه اى با فکر او گردد قرین
مى رود شیطان سراغش با شتاب
جاى آب او را دهد آنجا سراب
بنده را در خانه با معجون ناب
مىفریبد آن زمان با یک حساب
زین سبب در آن زمان آمد به خشم
اشک او جارى شود از پلک چشم
این چنین فرمان دهد بر لشکرش
تا شود در این نبردش یاورش
اى که هستى در ره ما جان فشان
مىکنى هر دم نبردى بىامان
این زمان آماده شو بر این نبرد
جنگ کن با دشمنانم مثل مرد
کعبه را خواهم کنم ایندم فنا
تا شود بر زخم من کارم دوا
پس نما آماده خود را بر ستیز
حمله ور شو سوى آن با تیغ تیز
من نیارامم در این میدان دگر
تا شوم بر مکّیان من حمله ور
لشکرش را این سخن تحریک کرد
قلبها را مى کند آن لحظه سرد
لشکرش آماده شد بر کارزار
مى رود هر کس در آن سو بی قرار
فیلها با خود به آن سو مى برند
هر خطر را جمله بر جان مى خرند
مى رسد لشکر کنار خانه اش
دیده انسان را مى پیمانه اش
تا خبر که دما آنجا رسد بر مکّیان
لرزه ها افتد به دست و بر زبان
پس نماند در درون صبر و قرار
زین جهت هر کس کند هر سو فرار
وحشتى در سینه ها آمد پدید
هر که در بیغوله اى نالان رمید
هر کسى در گوشه اى گیرد پناه
دیده خود را بین یاران رو سیاه
این زمان باشد مطلّب در خروش
خون او از کارشان آمد به جوش
مىرود در هر کجا با پیچ و تاب
دم به دم دارد در آن کو اضطراب
اهل بیتش را کند از خانه دور
باز یابد در کنار آن حضور
با خدایش مى کند راز و نیاز
درد خود را مى کند اینگونه باز
اى خدا اى خالق کون و مکان
اى که مانى در دو عالم جاودان
آمدم رو سوى تو با حال بد
تا رسانى بنده خود را مدد
این منم سقّاى تو در این حرم
شهره ام در نزد مردم بر کرم
کعبه را تنها تو صاحبخانه اى
خود شراب جام این میخانه اى
خود نما اى پادشاه هم دفع شر
دشمنان را کن به عالم در به در
کعبه را از دشمنان عام و خاص
اى خداى من نما ایندم خلاص
بعد از این راز و نیاز باشکوه
مى رود چون دیگران بالاى کوه
لشکر دشمن در این دم با نظر
مى شود رو سوى کعبه حمله ور
فیلها حرکت کنند از پیش پیش
تا زند هر یک به آنجا زهر نیش
عده اى بر فیلها آنجا سوار
حمله ور گشته به آن سو بیقرار
مى شود نزدیک کعبه آن سپاه
آسمان ناگه شود تار و سیاه
لشکرش بیند ابابیل زیاد
آمده رو سوى آنان مثل باد
هر پرنده پر صدا در آسمان
با هدف یک سنگ دارد بر دهان
مى رسد بالاى لشکر در هوا
تیر خود را مى کند پایین رها
سنگها را روى آنان ریختند
جمله را بر آن صلیب آویختند
سنگ مى شد مثل آتش شعله ور
شعله ور هر لحظه مى افتد به سر
جمله در آتش بدین سان سوختند
این سپاه را این چنین افروختند
مى خورد لشکر چنین آنجا شکست
بند خود را بىامان آنجا گسست
این چنین شد لشکر در آن کو تار و مار
یک نفر تنها کند آنسو فرار
مى رود گریان بسوى آن امیر
دیده او را ابرهه خوار و حقیر
ابرهه پرسد ز او جریان چه هست
گو چرا هستى بدین سان خوار و پست
مى دهد سرباز با خوارى جواب
مى خورد با هر کلامش پیچ و تاب
مى کند از ماجرایش شرح حال
مى زند در شرح حالش بال بال
ناگهان آید ابابیلى ز راه
افکند سنگى به سویش با گواه
سنگ او را مى زند آتش چو خس
این گواه باشد بر او در خانه بس
ابرهه تا از خبر شد باخبر
بىامان افتد به جان او شرر
مى رسد در این زمان بر این یقین
کعبه باشد نور آن ماه مبین
خانه را بیچاره در آن لحظه دید
لیک صاحبخانه را آنجا ندید
افکند بر این جهت خود را به چاه
نام خود را این چنین سازد تباه
ناگهان آنجا ابابیلى نکو
مى شود با او در آن کو رو به رو
حمله ور گردد به سویش مثل رعد
مى کند در کار خود آن گوشه جهد
سنگ خود را سوى او پرتاب کرد
قلب او را این چنین آرد به درد
این چنین گیرد ز او آنجا نفس
مى کند او را رها از این قفس
ابرهه با کار بد در روزگار
نام بد از خود گذارد یادگار
مى کنم این قصّه را این دم تمام
از خدا خواهم شود عالم به کام
منبع:تاریخ منظوم چهارده معصوم علیه السلام ،مجتبى رضا نژاد، تهران: صباى اهل بیت،۱۳۸۱،صص۳۴-۳۹٫
بازدیدها: 339