قسمت اول: نسل سوخته
دهه شصت … نسل سوخته …
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته… ما نسلی بودیم که … هر چند کوچیک … اما تو هوایی نفس کشیدیم که … شهدا هنوز توش نفس می کشیدن… ما نسل جنگ بودیم …
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند … دل خانواده ها رو سوزوند … جان عزیزان مون رو سوزوند … اما انسان هایی توش نفس کشیدن … که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت … بی ریا … مخلص … با اخلاق … متواضع … جسور … شجاع … پاک … انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون … تمام لغات زیبا و عمیق این زبان … کوچیکه و کم میاره …
و من یک دهه شصتی هستم … یکی که توی اون هوا به دنیا اومد … توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن … کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد …
من از نسل سوخته ام … اما سوختن من … از آتش جنگ نبود …
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد … غرق خون … با چهره ای آرام … زیرش نوشته بودن … “بعد از شهدا چه کردیم؟ … شهدا شرمنده ایم” …
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ … نمی دونم … اما زمان برای من ایستاد … محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم …
مادرم فرزند شهیده … همیشه می گفت … روزهای بارداری من … از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا … دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت …
اون روزها کی می دونست … نفس مادر … چقدر روی جنین تاثیرگذاره … حسش … فکرش … آرزوهاش … و جنین همه رو احساس می کنه …
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم … مثل شهدا …
اون روز … فقط ۹ سالم بود …
بازدیدها: 426