با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز… صداش رو بلند کرد …
ـ سعید بابا … بیا سر میز … می خوایم غذا رو بکشیم پسرم …
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون … خیلی دلم سوخت … سوزوندن دل من … برنامه هر روز بود … چیزی که بهش عادت نمی کردم … نفس عمیقی کشیدم …
– خدایا … به امید تو …
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد … الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن … وسط اون حال جگر سوزم … ناخودآگاه خنده ام گرفت … و باز نگاه تلخ پدرم …
ـ بابا … یه آقایی زنگ زده با شما کار داره … گفت اسمش صمدیه …
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی … اخم های پدر دوباره رفت توی هم … اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد…
ـ لازم نکرده تو پاشی … بتمرگ سر جات …
و رفت پای تلفن … دیگه دل توی دلم نبود … نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم …
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟… یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود … و حالا…
– خدایا … به دادم برس …
دلم می لرزید … و با چشم های ملتهب … منتظر عواقب بعد از تلفن بودم … هر ثانیه به چشمم … هزار سال می اومد … به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد …
گوشی رو که قطع کرد … دلم ریخت …
ـ یا حسین …
دیگه نفسم در نمی اومد …
بازدیدها: 234