خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود … بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود … تا مادربزرگ تکان می خورد … دلسوز و مهربان بهش می رسید … توی بقیه کارها هم همین طور … حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود …
با اومدن ایشون … حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم … سبک تر شده … اما این حس خوشحالی … زمان زیادی طول نکشید …
با درخواست خاله … پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه … من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم … جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود … فقط از حالت چهره خاله … می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست …
بعد از گذشت ماه ها … بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم … خاله با همه تماس گرفت …
بزرگ ترها … هر کدوم سفری … چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی … دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد… از همه بیشتر دایی محمد موند … یه هفته ای رو پیش ما بود … موقع خداحافظی … خم شد پای مادربزرگ رو بوسید … بی بی دیگه حس نداشت …
با گریه از در خونه رفت … رفتم بدرقه اش … دستش رو گذاشت روی شونه ام …
– خیلی مردی مهران … خیلی …
برگشتم داخل … که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد …
– مهران … بیا پسرم …
– جونم بی بی جان … چی کارم داری؟ …
– کمد بزرگه توی اتاق … یه جعبه توشه … قدیمیه … مال مادرم … توش یه ساک کوچیک دستیه …
رفتم سر جعبه … اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد … ساک رو آوردم … درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد …
– این ساک پدربزرگت بود … با همین ساک دستی می رفت جبهه … شهید که شد این رو واسمون آوردن … ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه … همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار …
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد …
– وصیتم رو خیلی وقته نوشتم … لای قرآنه … هر چی داشتم مال بچه هامه … بچه هاشونم که از اونها ارث می برن … اما این ساک، نه … دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه … این ارث، مال توئه … علی الخصوص دفتر توش …
بازدیدها: 96