نفوذ ضد انقلاب در سپاه پاسداران

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / نفوذ ضد انقلاب در سپاه پاسداران

موسي از سرما خود را مچاله كرده و به رازي فكر مي كند كه هنوز براي خيلی از نيروها ناشناخته مانده است، راز جذابيت همت. هنوز بعضی‌ها مي پرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد می‌كند، آنها چطور عاشق همت می‌شوند؟ نكند با اين كارهايش می‌خواهد مقر را دودستی تقديم ضد انقلاب كند…

شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت. از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب “معلم فراری” به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

سلاح زیر برف

مقر سپاه پر از ضد انقلاب است. نه اینکه حالا ضد انقلاب باشند، قبلا ضد انقلاب بودند. با همین سلاح‌هایی که الان در دست دارند، مدت‌ها با پاسداران و بسیجی‌های سپاه پاوه جنگیده‌اند. حالا معلوم نیست که چطور فرمانده سپاه به آن‌ها اعتماد کرده و نه تنها سلاح‌هایشان را نگرفته، بلکه آن‌ها را عضو بسیج هم کرده است.

فرمانده سپاه به آن‌ها هم مثل بسیجی‌ها نگاه می‌کند، مثل بسیجی‌ها احترام می‌گذاد و به حرف‌هایشان اعتماد می‌کند؛ نمونه‌اش همین کاک سیروس و دار و دسته‌اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقای فرمانده کار داریم. موسی جلو رفت و پرسید: «با فرمانده سپاه چه کار دارید؟»

کاک سیروس گفت: «با نیرو‌هایم آمده‌ام تسلیم آقای فرمانده شوم. ما می‌خواهیم سرباز او شویم. فرمانده شما خیلی مرد است.»

موسی که شک کرده بود، پرسید: «می‌دانید فرمانده ما کیست؟»

کاک سیروس گفت: «مگر کسی در پاوه هست که کاک ابراهیم همت را نشناسد؟»

موسی تازه او را مورد بازپرسی قرار داده بود که ابراهیم آمد. ابراهیم را همه کاک همت صدا می‌زدند. کاک سیروس تا او را دید، سلاحش را دو دستی تقدیم کرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما کاک همت اجازه چنین کاری را نداد.

همین موضوع، بعضی از نیروهای سپاه را عصبانی کرد. آن‌ها به خود حق می‌دادند که عصبانی شوند، چرا که می‌گفتند: از کجا معلوم کلکی در کار نباشد؟ اگر با همین سلاح‌ها نیروهای سپاه را قتل عام کنند، چه کسی جوابگو خواهد بود؟

موسی هرچند پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آن‌ها نداشت، اما چون همت را می‌شناخت، به آن‌ها گفت: «حتما حکمتی در کار است. کاک همت کاری را بی‌حکمت انجام نمی‌دهد.»

*
صبح است. بارش برف کمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه‌کشان سوز برف را جمع می‌کند و مثل شلاقی دردناک به سر و صورت موسی می‌کوبد. او منتظر کاک سیروس و همت است تا به اتفاق هم به یکی از مقرهای ضد انقلاب رفته، با پادرمیانی کاک سیروس، آن‌ها را به تسلیم و همکاری با سپاه دعوت کنند. این کار خطرناک، پیشنهاد کاک سیروس است. او گفته: اگر کاک همت مرا همراهی کند، قول می‌دهم بیشتر ضد انقلاب‌ها را از دشمنی با انقلاب منصرف کنم… بیشتر آن‌ها ناآگاهند.

هیچ کس حرف کاک سیروس را باور نمی‌کند؛ به جز همت. نیرو‌ها می‌گویند: به کاک سیروس نمی‌شود اعتماد کرد. او می‌خواهد سر کاک همت را زیر آب کند. همه می‌دانند که همت آمادگی‌اش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرده است. موسی که نگران جان همت است، هرچند از خطر می‌ترسد، اما تصمیم گرفته او را همراهی كند. كاك سيروس و همت می‌آيند. موسی پشت فرمان نشسته، ماشين را روشن می‌كند. كاك سيروس ، آدم درشت هيكلی است. او به تنهايی جای دو نفر را می‌گيرد؛ در حالی كه در ماشين لندكروز، سه نفر آدم عادی زوركی جا می‌شوند. به هر ترتيب كه شده، كاك سيروس و همت خودشان را در لندكروز جا می‌كنند، راه می‌افتند. شيشه‌ها از سرما يخ زده است. موسی برف پاك‌كن‌ها را روشن می‌كند؛ اما آنها هم هيچ كاری نمی‌توانند بكنند.

همت كليد برف پاك‌كن‌ها را خاموش می‌كند و می‌گويد “اين‌ها برف پاك‌كن است، نه يخ پاك كن!”

خيابان‌ها خلوت است. صدايی جز زوزه باد و عوعوی سگ‌ها شنيده نمی‌شود. از دوردست گاه صدای تيراندازی به اين صداها اضافه می‌شود. موسی به كاك سيروس فكر می‌كند. كاك سيروس حرفی نمی‌زند. به روبرو خيره شده و در فكر فرورفته. سرما رفته‌رفته به درون استخوان‌ها نفوذ كرده، آن سه نفر را در خود مچاله می‌كند. همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج می‌برد، دستش را روی پيشانی گذاشته، چشمانش را به هم می‌گذارد. موسی متوجه می‌شود، چفيه‌اش را باز می‌كند و به او می‌دهد.

_ببند دور پيشانی‌ات… اگر گرم بشود، دردش ساكت می‌شود. همت، چفيه را گرفته، آن را با دستهای لرزانش محكم به دور پيشانی‌اش می بندد.

لندكروز به جاده‌ای كوهستانی می‌رسد. كاك سيروس، موسی را راهنمايی می‌كند. صدای تيراندازی‌ها بلندتر از قبل به گوش می‌رسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيله نقليه‌ای در جاده ديده نمی‌شود. رفته‌رفته شك و نگرانی به دل موسی می‌نشيند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهای كسی را می‌بيند كه از زير برف‌ها بيرون زده، كاك سيروس و همت هم اين صحنه را می‌بينند. كاك سيروس محكم می‌زند روی داشبورد و می‌گويد: “نگه دار!”

موسی می‌زند روی ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين می‌پرد و خودش را به او می‌رساند. همت دوان‌دوان به دنبالش می‌رود. موسی از اطراف مراقبت می‌كند تا مبادا تله‌ای در كار باشد.

همت، لوله سلاحی را می‌بيند كه از زير برف‌ها بيرون آمده. كاك سيروس، برف‌ها را كنار می‌زند. پيرمردی سلاح به دست نمايان می‌شود. كاك سيروس با تعجب می‌گويد: “اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.”

همت، صورتش را به سينه كاك نايب می‌چسباند و به صدای قلبش گوش می‌دهد. سپس شروع می‌كند به دادن تنفس مصنوعی و می گويد: “بايد زود برسانيمش بيمارستان.”

همت، زير بغل‌های كاك نايب را می‌گيرد و از زمين بلندش می‌كند. كاك سيروس با يك دست، پاهای كاك نايب را بلند می‌كند و با دستی ديگر، سلاح او را بر‌می‌دارد. می‌خواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كند؛ اما همتم او را به جلو می‌برد روی صندلی می‌نشاند. می‌گويد: “اگر پشت ماشين سوارش كنيم، تا آنجا می‌ميرد. بايد تا بيمارستان بدنش را گرم نگه داريم.”

كاك سيروس می گويد: “جلو كه جا نيست. سه نفری هم به زور جا شديم.”

همت پشت ماشين سوار می‌شود، می‌گويد: حالا هم سه نفری بنشينيد، فقط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.

كاك سيروس كه از كار همت جا خورده با تعجب نگاهش می‌كند، موسی از ماشين پياده می‌شود و می‌گويد: ابراهيم تو سينوزيت داری، همين‌طوری هم حالت خوب نيست، بيا بنشين پشت فرمان….

همت می‌پرد وسط حرف موسی و با تشر می‌گويد: گفتم جان اين پيرمرد در خطر است، زود سوار شو تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.

موسی كه می‌داند اصرار نتيجه‌ای ندارد، پشت فرمان می‌نشيند و به راه می‌افتد.

هرچه سرعت لندكروز بيشتر می‌شود بخاری ماشين اتاقك را گرمتر می‌كند. رفته‌رفته بدن كاك نايب گرم شده و‌ آه و ناله‌اش بلند می‌شود. كاك سيروس بدتر از قبل در سكوتی عميق فرو رفته. سكوت اين‌بار او از شرم و خجالت است.

موسی آينه ماشين را روی همت تنظيم كرده و با حسرت نگاهش می‌كند. همت پشت ماشين مچاله شده، هر لحظه لايه‌ای از برف بر سر و روی او می‌نشيند و او را سفيدپوش می‌كند.

موسی در طول راه به اعتماد همت فكر می‌كرد و به حرفهای جورواجور نيروها. وقتی به بيمارستان می‌رسند، از ماشين پياده می‌پرد و به سراغ همت می‌آيد. همت مثل يك گلوله يخي در پشت لندكروز بی‌حركت مانده. موسی هرچه صدا می‌زند جوابی نمی‌شنود. كاك سيروس به تنهايی كاك نايب را به دوش می‌كشد و به اورژانس می‌برد. موسی بالای لندكروز می‌پرد و برف‌ها را از روی همت كنار می‌زند. همت يخ زده است. موسی در حالی كه از دلشوره و نگرانی بغض كرده، پرستارها را صدا می‌زند. شب است، موسی در اتاق نگهبانی مقر سپاه نشسته و بازهم به همت فكر می‌كند. برای ملاقات به بيمارستان رفته، كاك نايب مرخص شد، اما همت هنوز بستری بود. موسی از سرما خود را مچاله كرده و به رازی فكر می‌كند كه هنوز برای خيلي از نيروها ناشناخته مانده است، راز جذابيت همت. هنوز بعضی ها می‌پرسند همت چطور به ضد انقلاب اعتماد می‌كند، آنها چطور عاشق همت می‌شوند؟ نكند با اين كارهايش می‌خواهد مقر را دودستی تقديم ضد انقلاب كند. از تاريكي صدای پا می‌آيد. موسی به خود می‌آيد، سلاحش را بر‌می‌دارد و ايست می‌دهد. صدای پا قطع می‌شود. موسی در حالی كه تفنگش را مسلح می‌كند داد می‌زند: دستهايت را ببر بالای سرت، آرام بيا جلو، دست از پا خطا كنی شليك می‌كنم. چند مرد مسلح در حاليكه سلاح‌هايشان را بالای دست گرفته‌اند پيش می‌آيند. موسی می‌پرسد: كی هستيد؟ يكی كه از همه مسن‌تر است با صدای بغض‌آلودی می‌گويد: من كاك نايبم. با پسرهايم آمده‌ايم سرباز كاك همت بشويم، آمده‌ايم در ركاب حاج همت بجنگيم.

بازدیدها: 344

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *