چون روحمان، قلبمان به هم وصل شده بود. یک شب خواب دیدم حرم آقا امام حسین(علیه السلام) هستم. یک زیارت درست و حسابی کردم، گفتم حالا که تا اینجا آمدم، بهتر است مکّه هم بروم و خانه خدا را هم طواف کنم و عجب حج قشنگ و باصفایی بود. صبح تعجب کردم که تعبیر این خواب چی است، و چرا من چنین خوابی دیدم، چند روز بعد غلامحسین خانه آمد، خوابم را برایش تعریف کردم، از ته دل خندید و گفت: میدانی چرا چنین خوابی دیدی؟ گفتم: نه والله، شما میدانید چرا؟ گفت: با چند نفر از روحانیّون قرار گذاشتیم چهل نفری برویم کربلا، خدمت امام (ره)، برای فعالیتهای سیاسی و انقلابیشان و … کسب اجازه برای فعالیتهای سیاسیمان. و از آنجا هم برویم مکّه… فهمیدم چرا از ته دل میخندید، دیگر قلبم حسابی به وجود غلامحسین پیوند خورده بود.
روز آخر را هرگز فراموش نمیکنم. چند ساعتی از نماز ظهر گذشته بود اما غلامحسین هنوز سر سجاده بود، یک حال عجیبی داشت که من متوجّه نمیشدم، پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟ دست از نماز نمیکشی، یک لبخند معناداری زد که معنیش را نفهمیدم. تا اذان مغرب توی همین حال و هوا بود، البته گاهی هم میرفت با بچه ها کمی بازی میکرد ولی دوباره برمیگشت سر سجاده اش… از فرصت استفاده کردم و با خودم گفتم تا خانه است بچهها را صدا بزنم دورهمی یه میوه بخوریم، خربزه دوست داشت، یک قاچ بریدم و دادم دستش، شروع کرد مزه ریختن، خیلی سفارش من را به بچّه ها کرد، و حسابی تحویلم گرفت، تعجب کردم، به شوخی گفتم: غلامحسین کی مرده من عزیز شدم؟ ناراحت شد و با مهربانی تمام گفت: شما همیشه عزیز بودی… تا اینکه اذان مغرب شد، بلند شد برود، گفتم شام تاس کباب گذاشتم که دوست داری، زودتر بیا، حداقل امشب را با بچّه ها دور هم شام بخوریم و رفت و من نمیدانستم که این آخرین باری است که غلامحسین را میبینم.
چند ساعت بعد، مجلس به خاک و خون کشیده شده بود. صدای انفجارش را همه شنیده بودند، خانه ما خیلی به مجلس نزدیک بود، اما شاید خواست خدا بود که من متوجه چیزی نشوم، چون سر بچه آخرم، باردار بودم و حال و روز خیلی خوبی نداشتم. همه فهمیده بودند، جز من. ولی کسی چیزی به من نمیگفت… دیر وقت بود و غلامحسین نیامد. نگران شدم چندین بار به مجلس زنگ زدم کسی گوشی را جواب نمیداد بعدا نمیدانم چرا تلفن قطع شد. آخر شب فهمیدم توی مجلس بمبگذاری شده، به من گفتند حقّانی حالش خوب است. تا دمدمای صبح دوام آوردم اما دیگر طاقتم تمام شد با آن وضعم دویدم توی حیاط که باید بروم بیمارستانهای اطراف مجلس را بگردم شاید خبری از حقّانی بگیرم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. راننده غلامحسین بود و یک نمایی از ماشین را دیدم، نمیدانم چرا بیاختیار صحنه غروب عاشورا جلوی چشمانم آمد. اسب امام حسین (علیه السلام)، بیسوار و ….
حالم بد شد و همانجا نشستم روی زمین. به اصرارِ پسر و دامادم سوار ماشین شدیم تا به چند تا بیمارستان سر بزنیم. شیشه های ماشین همه خرد شده بود، ولی من اصلا متوجّه این چیزها نبودم. با نگرانی و اضطراب خیابانهای اطراف را دور زدیم بالاخره با اصرارِ پسرم برگشتیم خانه. گفتند اجازه بده ما برویم آقای حقّانی را پیدا کنیم و بعد برمیگردیم و شما را هم میآوریم. وقتی خانه رسیدیم ساعت شش صبح بود. رادیو را روشن کردم اوّلین خبر رادیو خبر بمبگذاری مجلس بود. گوینده شروع کرد اسم شهدا را خواندن، اوّل شهید بهشتی، بعد شهید محمد منتظری، سوّمین نفر هم شهید غلامحسین حقّانی. دیگر نفهمیدم چه شد. بیتاب بیتاب شدم. راستش اصلا انتظار شهادتش را نداشتم. همیشه پیش از این هر وقت دیر میکرد یا از او بیخبر میماندیم میگفتم حتما شهید شده و یک جورهایی آمادگیاش را داشتم ولی آن شب، نه نمیخواستم از دستش بدهم و اصلا انتظارش را نداشتم. دوست داشت قم دفن شود. به وصیّت خودش عمل کردیم. یادم میآید چند وقت قبلش به من گفت برویم زندانِ قصر، یک ساک داشتم که قبل از انقلاب در جریان دستگیریام هنوز آنجا باقی مانده. مرا هم همراه خودش برد. دوست داشت با هم باشیم و همیشه مرا همراه خودش میدانست. رفتیم و ساک را تحویل گرفتیم. توی ساک لباسی بود که حسابی خونین و پاره شده بود. خوب که نگاه کردم دیدم همان لباس نویی بود که خودم چند سال پیش برایش دوخته بودم اما از فرط شکنجه دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. پیراهن را به من داد و گفت این را بشور و نگهش دار تا موقع شهادتم. دوست دارم موقع دفنم با من باشد. دلم میخواهد به امام حسین (علیه السلام) بگویم که چقدر با این لباس شکنجه شدم. آنموقع توی آن شلوغیهای تشییع و دفن … وصیّتش را فراموش کرده بودم. اما چند شب قبل به خواب یکی از اقوام رفته بود و سفارش کرده بود که به همسرم بگویید لباسم را فراموش نکند. حالا سالها از آن روزها میگذرد و من همچنان احساس خوشبختی میکنم. هر روز به غلامحسین فکر میکنم و از او حرف میزنم، هر روز به یادش هستم چون زندگی خیلی خوبی کنار او داشتم. بعدها هم چندین بار یا خوابش را دیدم یا خودش را. یک بار یکی از دخترهایم به سختی مریض شد، باید برای تمدید دفترچه بیمه و این جور کارها به تهران میرفتم. خیلی خسته بودم و دلگیر. کمی ناراحت شدم. از اینکه غلامحسین کنار من نیست و این کارها هم افتاده گردن من. با ناراحتی گفتم دیدی غلامحسین، رفتی و مرا با بچّه ها و گرفتاریهایشان تنها گذاشتی. خلاصه خیلی دلم گرفته بود. رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. بین راه خوابم برد. موقع پیاده شدن غلامحسین را جلوی خودم دیدم. تمام قامت جلوی من ایستاده بود. خم شد و در گوشم گفت بلند شو خانم توکّل کن به خدا، من کنار تو هستم و هیچ وقت تنهایت نمیگذارم. تا به خودم آمدم دیگر رفته بود. یک ربعی توی ترمینال نشستم. نمیتوانستم راه بروم، بعد که به خودم آمدم حالم خیلی بهتر شده بود، خدا را شکر کردم و به راهم ادامه دادم.
انتهای مطلب/
بازدیدها: 83