اولین حسرت زندگی
آذر یزدی در همان سن و سال بود كه اولین حسرت زندگی خود را تجربه كرد.
او در گفتوگو با همان روزنامه گفته بود «اولین بار كه حسرت را تجربه كردم، موقعی بود كه دیدم پسرخاله پدرم كه روی پشت بام با هم بازی میكردیم و هر دو هشت ساله بودیم، چند تا كتاب دارد كه من هم میخواستم و نداشتم.
به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد كه آن بچه كه سواد نداشت، آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم، آنها را نداشته باشم.
كتابها، گلستان و بوستان سعدی و تاریخ معجم چاپ بمبئی بود كه پدرش از زرتشتیهای مقیم بمبئی هدیه گرفته بود.
شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت اینها به درد ما نمیخورد. اینها كتابهای دنیاییاند. ما باید به فكر آخرتمان باشیم.
شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه كردم و از همان زمان عقده كتاب پیدا كردم كه هنوز هم دارم.»
آذر یزدی درباره اولین تجربه و برخوردش با كتابفروشی میگوید كه این تجربه مربوط به 14 سالگی اوست؛ زمانی كه در كارگاه جوراب بافی كار می كرد.
او میگوید «از كار بنایی به كار در كارگاه جوراببافی كشیده شدم. صاحب كارگاه با «گلباریها»، صاحبان یگانه كتابفروشی شهر، خویشی داشت.
صاحب كارگاه هم جداگانه یك كتابفروشی تأسیس كرد و مرا از میان شاگردهای جوراب بافی جدا كرد و به كتابفروشی برد.
دیگر گمان میكردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد.
در این كتابفروشی بود كه فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی كه به دبستان و دبیرستان میروند ، چقدر چیزها میدانند كه من نمیدانم.
برای رسیدن به دانایی بیشتر یگانه راهی كه جلو پایم بود خواندن كتاب بود. سه چهار سال كار در این كتابفروشی، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچه های درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد.»
زندگینامه
آذریزدی که او را پرتیراژترین نویسنده تاریخ ادبیات کودک و نوجوان ایران میدانند، در مجموع، بیش از 20 عنوان کتاب برای بچهها نوشته است.
چند جلد «قصههای خوب برای بچههای خوب» نوشته و «قصههای تازه از کتابهای کهن» را از «قند و عسل» شعر گفته و از «گربهی ناقلا» و «گربهی تنبل»، داستان.
برای «بچه خوب»، «مثنوی» سروده و «مجموعه قصههای ساده» را نوشته و البته برای بزرگترها هم «مثنوی» مولوی را تصحیح کرده است، که میگفت، برایش ادعای زیادی هم دارد.
پیرمرد تنها در سالهای پایانی عمر از کنج اتاقش با دیوارهای کاهگلی و انبوه کتاب و سکوت از کوچه پسکوچههای محله قدیمی خرمشاه یزد هر از گاهی به تهران و نزد فرزندخواندهاش به کرج میآمد و دوباره هوای شهر خود را میکرد.
بعد از 50 سال زندگی در تهران، به یزد که برگشت، فکر میکرد در محیط ساکت و آرام، کارهای نیمهتمامش را تمام میکند و فکرهایش را برای بچهها روی کاغذ میآورد؛ اما زمانی اصلاً دلش نمیخواست کار کند.
در دیداری در سال 83 میگفت، از وقتی چند سالی به خاطر یک واژه، چاپ کتاب «گربه تنبل»اش با وقفه مواجه شد، دلسرد شده است. میگفت، بنویسد که چه شود؟ دوباره چند سالی معطلی و تغییری ناخواستنی؟!
او شرط کتابخوان شدن را برداشتن ممیزی عنوان میکرد.
بزرگترین لذت زندگی آذریزدی، کتاب خواندن بود و میگفت، هراسم از این است که عمرم به پایان برسد و حسرت کتابهای نخوانده را با خود به همراه داشته باشم.
در واقع، تنها لذت زندگیاش، کتاب خواندن بود و عنوان میکرد: سرم را که توی کتاب میکنم، مثل یک آدم مست، دنیا روی سرم خراب میشود. این تنها لذتی است که میشناسم.
کودک سالیان دور هیچگاه مدرسه نرفت و در 54سالگی وقتی برای اولینبار یک کلاس درس دید، نتوانست جلو گریهاش را بگیرد.
مهدی آذریزدی الفبا را از پدر یاد میگیرد که موافق رفتن او به مدرسه نبود، پای منبرهای مذهبی بزرگ میشود و خسته از قصههای تکراری، وقتی بعد از بافندگی، در کتابفروشی مشغول به کار میشود، میبیند که دنیا از خرمشاه هم بزرگتر است و چند سال بعد، زمان تصحیح «کلیله و دمنه»، متوجه جای خالی این «قصههای خوب» میشود.
کار بازنویسیاش با استقبال مواجه میشود. دکتر پرویز ناتل خانلری به مدیر انتشارات امیرکبیر میگوید: «کار خوبی است، بگویید ادامه دهد»، و مهدی آذریزدی بعدها فکر میکرد کارش خوب بوده است.
میگفت، اخلاص داشته؛ نه شهرت میخواسته و نه پول؛ فقط نوشتن برای بچههایی که کتاب نداشتند، برایش مهم بوده است و برکت کار را به خاطر اخلاصش میدانست. شعر «قند و عسل» او هم آن سالها جای خود را باز میکند و محمدعلی جمالزاده در سال 46 نامهی بلندی را در تأیید این مجموعه از ژنو مینویسد.
پیرمرد قصهگو از بعضی کتابهای این سالها دل خوشی نداشت؛ کتابهایی که سراسر تصویر است و با یک ورق زدن در کتابفروشی، خواندنش به پایان میرسد؛ هرچند میگفت، امروز جوانهای تحصیلکرده هم روی کار آمدهاند؛ کسانی که بچهها را میشناسند.
میگفت، بچههایی که کتابهایش را میخرند، خرج او را میدهند و اگر این بچهها نباشند… خدا زیادشان کند (بچهها را)، هرچند حالا بچههای فوتبالیست را زیاد میکند، کاش کتابخوانها را زیاد کند!
از فوتبال دل خوشی نداشت، همچنان که از مرغ؛ تا جایی که زمانی 180 بیت درباره«مرغ همسایه» سروده؛ اصلاً از صدا خوشش نمیآمد…
مهدی آذریزدی که عمرش را برای کتاب گذاشت و کتابهایش را برای بچهها، با گله میگفت: این اجتماع جواب مرا نداده است.
راوی «قصههای خوب برای بچههای خوب» به این موضوع اشاره میکرد که دوستان غایب زیادی در سراسر ایران دارد که گاهی یک تلفنشان قند توی دلش آب میکند؛ اما میگفت: الآن زندگی من نباید اینطور باشد که پول دوا و درمان نداشته باشم. در این سن و سال و با این وضع باید پرستار داشته باشم.
میگفت، از زندگی طلبکار است و به هیچکس بدهی ندارد. «همش خدمت کردم، همیشه صرفهجویی کردم و سوختم. هرگز جز مهمانی و اینجا (خانه پسرخواندهاش)، غذای خوب نخوردم. لباس خوب نپوشیدم. بعضیها بهخاطر صرفهجویی میگویند خسیسام؛ اما وقتی درآمد ندارم، صرفهجویی میکنم. ولی بدنام نشدم، بدی نکردم و الهی شکر!»
او همچنین عنوان میکرد: به همه گفتهام کتاب بخوانید؛ اما حالا فکر میکنم کتاب خواندن برای من لااقل چیزی جز سرگردانی نداشته است. اگر به جای نویسنده شدن، سبزیفروش میشدم، الآن آرامش و آسایش داشتم!
این نویسنده پیشکسوت کودکان و نوجوان کتابهایش را به کتابخانه اهدا کرده بود؛ اما علاقهاش به کتاب به گونهای بود که 500هزار تومان بن کتاب میگیرد و 506هزار تومان کتاب میخرد؛ کتابهایی را که لازم داشته؛ مثل فرهنگ لغت.
نام آذریزدی همیشه همراه است با «قصههای خوب برای بچههای خوب»… میخواسته برای بچههایی که مثل خودش کتاب نداشتند، کاری بکند، که این قصهها را مینویسد. اولین جلد مجموعه را سال 1335 منتشر میکند که با گذشت سالها همچنان مورد توجه است.
مهدی آذریزدی که هرگز ازدواج نکرد، خاطرهای را بازگو میکرد از سخنرانی در یک دبیرستان دخترانه. آنجا به پرسشی درباره ازدواج نکردنش دو پاسخ داده؛ یکی شوخی و دیگری جدی. شوخی اینکه: من با زن دیوانه نمیتوانم زندگی کنم؛ چرا که زن اگر عاقل باشد، زن من نمیشود! و جواب جدی اینکه: پیش نیامده؛ با استناد به این گفته آناتول فرانس که پیشامدهای حسابنشدهی زندگی، خدایان روی زمیناند.
آذریزدی تکیهگاه سالهای پایانی زندگیاش را از سالهای 1327، 1328 داشت. زمانی در یک عکاسی کار میکرده و یک پسربچهی هفت، هشتساله بیسواد برای کار آنجا میرود. وقتی بهخاطر سواد نداشتن، ناامید از گرفتن کار روی پلهها گریه میکرده، آذریزدی با پیشنهاد همکارش، او را پسر خود میداند. «بهش گفتم پسر من و حالا بچههایش به من میگویند پدربزرگ».
مهدی آذریزدی آخرینبار به کرج آمده بود تا نوشتن را سر بگیرد و دو کارش را کامل کند و به چاپ بسپرد که راهی بیمارستان شد و 18 تیرماه 1388 جان به جانآفرین تسلیم کرد.[مهدی آذریزدی با یک دنیا قصه رفت]
مهدی آذر یزدی دو سال بعد از رفتن رضاخان و در بحبوحه جنگ جهانی دوم به تهران آمد.
او در خاطراتش كه به صورت مصاحبه با روزنامه پیمان یزد منتشر شده درباره آن دوران گفته است «ناگزیر میبایست كاری پیدا میكردم تا بتوانم با آن زندگی كنم و این كار حتماً می بایست كاری مطبوعاتی می بود.
در تهران با چند كتابفروشی از راه مكاتبه آشنا بودم ، ولی نمی خواستم بروم و بگویم كار می خواهم. ناشناسانه تقاضای كار كردن را سهل تر می یافتم.
پیشتر با مقالات هاشمی حائری انسی پیدا كرده بودم. با خودم گفتم ، یك روزنامه نویس مشهور با همه ارتباط دارد.
نامه ای به ایشان نوشتم و گفتم كه كار مطبوعاتی می خواهم. آقای هاشمی قدری توپ و تشر زد و ملامت كرد كه به تهران می آیید چه كنید؟! ما خودمان از این شهر در عذابیم و از این حرف ها.
بعد كم كم آرام شد و گفت شما سه شنبه آینده بیا یك فكری برایت می كنم. سه شنبه بعد آقای حسین مكی را در همان اداره صدا كرد و گفت بیا، این همشهری ات آمده.
با آقای مكی در یزد آشنا شده بودم. آقای مكی گفت در خیابان ناصرخسرو با چاپخانه حاج محمدعلی علمی صحبت كرده ام. برو آنجا و بگو مكی مرا فرستاده.
همان روز رفتم و در چاپخانه علمی مشغول به كار شدم.»
مهدی آذر یزدی تا اواخر عمرش همچنان با كتابفروشی ها و ناشران كار می كرد.
او در كتابفروشی های خاور، ابن سینا، امیركبیر، بنگاه ترجمه و نشر كتاب و روزنامه های آشفته و اطلاعات و چاپخانه علمی چندین سال كار كرد.
شكستهای زندگی
به گفته خودش، دو بار كتابفروشی راه انداخت كه هر دو بار ورشكست شد.
پس از آن با یكی از كسانی كه در چاپخانه آشنا شده بود، شریك شد و به كار عكاسی حرفهای پرداخت.
اما مغبون و پشیمان شد. یك بار یك عكاسخانه را خرید، ولی بعد از یك سال واگذارش كرد.
آذر یزدی برای كودكان كتاب مینویسد
مهدی آذریزدی را با این حال بیشتر به خاطر كتابهایی میشناسند كه برای كودكان نوشته است. به ویژه «قصههای خوب برای بچههای خوب».
او درباره روزگاری كه برای اولین بار به فكر نوشتن كتاب برای بچههای افتاده بود می گوید «اولین بار كه به فكر تدارك كتاب برای كودكان افتادم، سال 1335 یعنی در سن 35 سالگی ام بود.
در این سال در عكاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر كتاب كار می كردم و ضمناً كار غلط گیری نمونه های چاپی را هم از انتشارات امیركبیر گرفته بودم و شب ها آن را انجام می دادم.
قصه ای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه میخواندم كه خیلی جالب بود. فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود برای بچه ها خیلی مناسب است.
جلد اول «قصه های خوب برای بچه های خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد.
آن را شب ها در حالی می نوشتم كه توی یك اتاق 6 متری زیر شیروانی، با یك لامپ نمره ده دیواركوب زندگی می كردم.
نگران بودم كتاب خوبی نشود و مرا مسخره كنند.
آن را اول بار به كتابخانه ابن سینا (سر چهار راه مخبرالدوله) دادم. آن را بعد از مدتی پس دادند و رد كردند.
گریهكنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیركبیر بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ كند.»
بازدیدها: 124