همان روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت: «قول می دهد سیگار نکشد.»
خانمش هم گفت: «مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد؛ سیگار کشیدن دور از شان شماست!»
وقتی برگشتیم خانه، رفت جیب هایش را گشت؛ سیگارهایش را درآورد، له شان کرد و برد ریخت توی سطل.
گفت: «تمام شد… دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند.» همین هم شد.
خانمش می گفت یکی دو سال از ازدواجمون می گذشت. رفتم پیشش گفتم: «این بچه گوشش درد می کنه؛ این سیگار را بگیر یک پک بزن، دودش را فوت کن توی گوشش.»
گفت: «نمی تونم. قول دادم دیگه سیگار نکشم.» گفتم: «بچه داره درد می کشه!»
گفت: «ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه. دیگه هم به من نگو.»
منبع : با شهدا
بازدیدها: 343