تسبیحاش را کنار مهر گذاشت. تعقیبات نماز را خوانده و نخوانده سجاده را جمع کرد. «پاشو یا علی که بندههای خدا چشم به راه نمونن.» خدا خدا میکردم منصرف شود و از من نخواهد همراهش بروم. اخلاق خودم را خوب میدانستم؛ اگر این شب از دستم میرفت و آدابی را که توصیه شده بود انجام نمیدادم، حتم میکردم که از درگاهاش رانده شدهام.
مدام فکر میکردم چه خبط و خطایی بزرگی کردهام که توفیق احیا گرفتن در مسجد از من گرفته شده است. آن هم شب ۱۹ام، که شروع لیالیالقدر است.
لباس پوشیده توی چارچوب در ایستاد. نیمهجان بودم، چیزی روی سینهام سنگینی میکرد. چرا اصلا امسال به من پیله کرده؟ چرا به بابا سپرد که من را بفرستد برای کمک؟ چرا بابا بیاینکه از من بپرسد قول داده بود؟ به من چه که رفیق چندین و چند سالۀ اوست…
توی دلم همین غرها را داشتم که یکی یکی نایلونها را بردیم روی صندلی عقب ماشین گذاشتیم. برنجها را سر به سر توی صندوق چیدیم و قوطیهای روغن را کنارش. بابا نفس نفس میزد. بابا گفته بود از همان سال که پسرش به دنیا آمد نذر کرد و حالا هر سال اولین شب قدر به چند خانواده مستحق، ارزاق میرساند. امسال اما پسرش کشیک بیمارستان است و نتوانسته است بیاید.
نگاهی به آسمان کردم. هرگز اینقدر دلشکسته نبودم. «خدایا هرچه کردم توبه. من را از در خانهات رد نکن…»
تمام راه را با رادیو جوشن کبیر گوش دادیم و مجیر را زمزمه کردیم. آنجا که گفت «لبخند مردانی که شرمنده اهل و عیالشان بودند» دلم را لرزاند.
کارمان که تمام شد. ماشین را روشن کرد و پرسید میدانی چهطور شب قدر از هزار ماه برتر است؟ سر تکان دادم که نه. گفت امام صادق (ع) گفتهاند «کار نیک در آن شب از کار نیک در هزار ماه که در آنها شب قدر نباشد بهتر است.» چیزی در دلم گواهی میداد این بینظیرترین شب قدری است که در تمام عمرم احیا گرفتهام.
بازدیدها: 81