کرامات و معجزات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) – بخش دوم
شرکت در مباهله
عدّه ای از نصارای نجران نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و پیشاپش آنها سه تن از بزرگانشان به نام های عاقب، محسن و اسقف بودند؛ در حالی که دو تن از مشهوران یهود هم همراه آنها بودند تا از پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤالاتی کنند.
اسقف پرسید: ای ابوالقاسم! چه کسی پدر موسی بود؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: عمران.
سؤال کرد: پدر یوسف چه کسی بود؟
پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) فرمود: یعقوب.
پرسید: پدر و مادرم فدایت، پدر تو کیست؟
فرمود: عبدالله پسر عبدالمطّلب.
اسقف سؤال کرد: پدر عیسی که بود؟
پیامبر ساکت ماند؛ جبرئیل نازل شد و گفت: او روح خدا و کلمه ی او بود.
اسقف گفت: آیا روح بدون پدر می شود؟
پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ساکت گردید. در این هنگام وحی نازل شد:
«همانا مثل خلقت عیسی از جانب خدا مثل خلقت آدم ابوالبشر است که خداوند او را از خاک بساخت. سپس بدان خاک گفت: بشری به حدّ کمال باش. چنان شد.»(1)
وقتی پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) این آیه را خواند، اسقف را از جای خود پرید؛ زیرا که برای او قابل قبول نبود که بشنود حضرت عیسی (علیه السّلام) از خاک است بعد گفت:
ای محمد! ما این مطلب را نه در تورات دیده ایم و نه در انجیل و زبور یافته ایم. این مطلبی است که فقط تو می گویی.
پس پروردگار وحی فرمود: «فقل تعالوا ندع ابنائنا…»
اسقف و همراهان او گفتند:
ای اباالقاسم! انصاف دادی. پس وقت مباهله را معیّن نما.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
«ان شاء الله فردا صبح.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگام صبح، بعد از نماز دست حضرت علی (علیه السّلام) را گرفت و بانوی دو جهان حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) را پشت سر و امام حسن (علیه السّلام) را در سمت راست و امام حسین (علیه السّلام) را در سمت چپ خود قرار داد و به آنان فرمود:
«وقتی من دعا کردم، شما آمین بگویید.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به حالت دعا زانوهای مبارک را بر زمین نهاد.
طایفه ی نصارا که این حالت پنح تن مقدّس را مشاهده کردند، پشیمان شدند و بین خودشان مشورت نموده و گفتند:
سوگند به خدا، او پیامبر است و اگر با وی مباهله بکنیم، حتماً خدای تعالی دعای او را مستجاب خواهد نمود و ما همه نابود خواهیم شد و هیچ چیزی نمی تواند ما را از نفرین وی نجات دهد و صلاح این است که با او مصالحه کنیم تا ما را از این کار(مباهله) معاف دارد.(2)
حرکت گهواره توسط فرشتگان(3)
روایت است: هنگامی که آن حضرت در حال نماز بود، کودکش گریه می کرد و می دیدند گهواره حرکت می کند و فرشتگان آن را حرکت می دادند.
مائده ی آسمانی
زمخشری در تفسیر خود، ذیل آیه ی «کلّما دخل علیها زکریّا»(4) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل می کند:
«در یکی از روزهای قحطی مدینه که گرسنگی طاقتم را برده بود، زهرا برایم طبقی از غذا را فرستاد. غذا را گرفته و به خانه ی زهرا درآمدم. او را صدا زدم. آمد و پارچه ای از روی طبق کنار زد. دیدم پر از گوشت و نان است. تعجّب کردم و دانستم که این مائده های آسمانی است. به زهرا گفتم: این از کجاست؟ جواب داد: «از جانب خدای سبحان. او هر که را بخواهد بی حساب روزی می دهد.»
اشک شوق بر دیدگان رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) دوید؛ آنگاه فرمود:
«حمد به خدایی که تو را شبیه مریم قرار داد.» و سپس حضرت علی، امام حسن و امام حسین (علیهم السّلام) و تمامی همسرانش را فرا خواند و همه از آن خوردند و سیر شدند؛ در حالی که هنوز غذاها باقی بود.
حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) برای تمامی همسایگان هم از آن فرستاد. آن روز، گرسنگان «مدینه» هم به برکت کرامت حضرت زهرا (علیه السّلام) سیر شدند.(5)
هدیه ی خداوند به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
ابن عبّاس می گوید:
روزی در حضور پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودم؛ علی، فاطمه، حسن و حسین (علیه السّلام) نیز در پیش روی حضرت قرار داشتند.
در این هنگام جبرئیل نازل شده، سیبی برای حضرت آورده و بدان وسیله به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تحیّت گفت: حضرت آن سیب را به علیّ بن ابی طالب (علیه السّلام) هدیه کرد. علی (علیه السّلام) آن را بوسیده، ضمن تشکر از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را به حضرت برگردانید. حضرت آن را به حسن (علیه السّلام) هدایت کرد. حسن (علیه السّلام) نیز ضمن ابراز تشکّر آن را بوسیده، بار دیگر به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) برگردانید. بار دیگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را به علیّ بن ابی طالب (علیه السّلام) داد. حضرت تحیّت گفته، همین که خواست به حضرت برگرداند. سیب از بین انگشتانش به زمین افتاد و دو نیم شد و نوری از آن درخشید که تا آسمان اوّل بالا رفت. در این هنگام دیدم که بر آن سیب نوشته بود:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم
این هدیه است از خداوند متعال به محمّد مصطفی، علیّ مرتضی، فاطمه ی زهرا، حسن و حسین، نوادگان رسول خدا و نیز امانی است از برای دوستداران آنها در روز قیامت از آتش.»(6)
درود حوریان بهشت بر حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
سلمان فارسی می گوید: به خانه ی فاطمه (علیهاالسّلام) رفتم. فرمود:
«بعد از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من ستم روا داشتند. سپس به من فرمود: «بنشین». پس نشستم. به من گفت: «دیروز نشسته بودم و درب خانه نیز بسته بود و من در مورد قطع شدن وحی از ما و منصرف شدن ملائکه از منزل ما بعد از وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، فکر می کردم که ناگهان درب خانه بدون اینکه کسی از ما آن را باز کند، مفتوح شد و سه تن از حوریان بهشت وارد خانه شدند و گفتند: ما از حوریان «دارالسّلام» هستیم. پروردگار عالمیان، ما را به سوی تو فرستاده و ما مشتاق تو بودیم ای دختر محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)!
به یکی از آنان که گمان می کنم از همه ی آنان کهنسال تر بود، گفتم: نامت چیست؟
گفت: من «مقدوره» هستم و برای «مقداد بن اسود» آفریده شده ام.
به دومی گفتم: نامت چیست؟
گفت: من «ذره» هستم و برای «ابوذر» آفریده شده ام.
و نام سومی را پرسیدم؟
گفت: «سلمی» هستم و برای «سلمان» خلق شده ام.»
حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) ادامه داد:
«آنها طبق هایی را بیرون آوردند که در آن خرماهایی مانند نان شکری بود و رنگش از برف سفیدتر و بویش از مشک، خوشبوتر بود. من سهم تو را نگه داشتم (چون تو از ما اهل بیت هستی) با آن افطار کن و فردا هسته اش را برایم بیاور.
سلمان گوید:
خرما را گرفتم و رفتم. از مقابل هر جماعتی که می گذشتم، می گفتند: تو مشک داری؟ پس با آن افطار کردم و هسته ای در میان آنها نیافتم. فردای آن روز نزد فاطمه (علیهاالسّلام) رفتم و گفتم: ای دختر رسول خدا! در میان آنها هیچ هسته ای نیافتم. فرمود: «ای سلمان!آن خرما از نخلی است که خداوند در بهشت به خاطر کلامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من یاد دادهف برای من غرس نموده است.»(7)
نفرین حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) بر دشمن امام حسین (علیه السّلام)
روایت کننده می گوید:
مردی که دوپا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش کور بود، با حالتی رقّت آور فریاد می زد: ربّ نجّنی من النّار؛ خدایا، مرا از آتش، نجات بده.(8)
شخصی به او گفت:
از برای تو مجازاتی باقی نمانده، در عین حال می گویی خدایا! مرا از آتش نجات بده؟!
گفت: من در کربلا بودم. وقتی که حسین (علیه السّلام) کشته شد، شلوار و بند شلوار گران قیمتی را در تن آن حضرت دیدم. با توجّه به اینکه همه ی لباس هایش را غارت کرده بودند، فقط همین شلوار مانده بود. دنیاپرستی، مرا به آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار را درآورم. به طرف پیکر حسین (علیه السّلام) نزدیک شدم تا خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کرد و بر روی آن بند نهاد. نتوانستم آن بند را بیرون آورم. دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد. هر چه کردم، نتوانستم دستش را از روی بند بردارم. دست چپش را نیز بریدم. باز تصمیم گرفتم که آن بند را بیرون آورم.
صدایش ترس آور زلزله ای را شنیدم. ترسیدم و کنار رفتم و در همان جا(شب) در کنار بدن های پاره پاره ی شهدا خوابیدم.
ناگاه در عالم خواب دیدم که گویا حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) همراه علیّ بن ابی طالب (علیه السّلام) و فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) آمدند و سر امام حسین (علیه السّلام) را در دست گرفته اند. فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) آن را بوسید، و سپس فرمود: «پسرم! تو را کشتند. خدا آنها را که با تو چنین کردند، بکشد.»
شنیدم امام حسین (علیه السّلام) در پاسخ فرمود: «شمر مرا کشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع کرد.»
فاطمه (علیهاالسّلام) رو به من کرد و گفت:
«خداوند دست ها و پاهایت را قطع کند و چشم هایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید.»
از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده. سه دعای فاطمه (علیهاالسّلام) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن (یعنی ورود در آتش) باقی مانده. این است که می گویم: خدایا! مرا از آتش نجات بده.(9)
کرامت حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) درباره ی امّ ایمن
وقتی که حضرت فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) رحلت کرد، امّ ایمن قسم خورد که در «مدینه» نماند؛ چون طاقت نداشت جای خالی حضرت فاطمه (علیهاالسّلام) را مشاهده نماید؛ بنابراین به سوی «مکّه» رفت و در میان راه به تشنگی شدیدی دچار شد. دست های خود را به سوی آسمان بالا برد و گفت:
پروردگارا! من خدمت گزار فاطمه (علیهاالسّلام) هستم. مرا از عطش می میرانی؟!
آنگاه خداوند از آسمان سطلی پایین فرستاد. امّ ایمن از آن نوشید و هفت سال به غذا و آب نیازی پیدا نکرد. در روزهای بسیار گرم، مردم او را به زحمت می انداختند؛ ولی اصلاً تشنه نمی شد.(10)
نتیجه ی توسّل به حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
حدود چهل سال قبل در «کرمان» یکی از علمای وارسته و متعهّد به نام آیت الله میرزا محمّدرضا کرمانی، (متوّفای سال 1328 هـ.ش.) زندگی می کرد. در آن زمان، بازار فرقه ی ظالّه ی شیخیّه رواج داشت.
آیت الله کرمانی، واعظ و محقّق آن زمان، سیّد یحیی یزدی را به کرمان دعوت کرد تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهی های فرقه ی شیخیّه آگاه کند و در نتیجه جلوی گسترش آنها را بگیرد.
مرحوم سیّد یحیی واعظ یزدی، این دعوت را متوجّه انحراف های آنها نمودو با افشاگری خود، این گروه ضالّه را رسوا ساخت؛ به طوری که تصمیم گرفتند با نیرنگی مخفیانه او را به قتل برسانند. آن نیرنگ مخفیانه این بود:
شخصی از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محلّه و فلان خانه برای منبر رفتن برود.
او قبول کرد. دعوت کننده با عدّه ای به خدمت سیّد یحیی واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانی بردند؛ ولی بعد معلوم شد که ایشان را به خارج شهر به باغی برده و از منبر و روضه خبری نیست. کم کم احساس خطر جدّی کرد و خود را در دام مرگ شیخیّه دید؛ آن هم در جایی که هیچ کس از وضع او مطلّع نبود.
سیّد یحیی واعظ، در آن حال به جدّه ی خود حضرت فاطمه ی زهرا (علیهاالسّلام) متوسّل گردید. گویا نماز استغاثه به آن حضرت خواند و در سجده ی نماز گفت:
«یا مولاتی یا فاطمة اغیثینی؛ ای سرور من، ای فاطمه! به من پناه بده و به فریادم برس.»
خطر، لحظه به لحظه نزدیک می شد. سیّد یحیی واعظ دید گروه دشمن به او نزدیک شدند و خود را آماده کرده اند و چیزی نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه قطعه نمایند.
در این لحظه حسّاس ناگهان غرّش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره کرده اند و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخی ها، آنها را تار و مار کردند و مرحوم سیّد یحیی را نجات داده با احترام همراه خود در کنار حضرت آیت الله میرزا محمّدرضا کرمانی به شهر و منزل ایشان آوردند.
سیّد یحیی واعظ از آیت الله کرمانی پرسید:
شما از کجا مطلّع شدید که من در خطر نیرنگ مخفیانه ی شیخیّه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمی نجات دادید؟
آیت الله کرمانی گفت:
من در عالم خواب حضرت صدّیقه ی طاهره، زهرای اطهر (علیهاالسّلام) را دیدم. به من فرمود: «شیخ محمّدرضا! فوراً خودت را به پسرم، سیّد یحیی برسان و او را نجات بده که اگر دیر کنی، کشته خواهد شد.»(11)
سوگند دادن امام رضا (علیه السّلام) به جان حضرت فاطمه (علیهاالسّلام)
دو برادر، یکی نیکوکار و دیگری بدرفتار بود که مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر دیگرش شکایت می کردند تا اینکه برادر نیکوکار قصد زیارت امام رضا (علیه السّلام) را به همراه جماعتی کرد.
برادری هم که بد بود. همراه با زائران حضرت علیّ بن موسی الرّضا (علیه السّلام) قصد رفتن به «مشهد» را کرد؛ ولی طبق عادت همیشگی اش زوّار امام رضا (علیه السّلام) را اذیّت می کرد تا در یکی از منزل های وسط راه مریض شد و از دنیا رفت. همه از فوت او خوشحال شدند؛ ولی برادر خوب به خاطر غیرت برادری، او را غسل و کفن کرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (علیه السّلام) طواف داد و دفن کرد.
شب شد. در عالم رؤیا برادر را در باغی بسیار مجلّل با لباس های استبرق در کمال شادی و نعمت دید. پرسید:
چه شد که به این مرتبه و مقام رسیدی؟ تو که دارای اعمال نیک نبودی.
گفت: ای برادر! وقتی قبض روح شدم، جانم را به سختی گرفتند. هنگام غسل، آب برای من آتش بود و کفن پاره ای از آتش؛ حتی مرکب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشین مرا عذاب می کردند تا به صحن مطهّر حضرت رضا (علیه السّلام) که رسیدیم. آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همین که مرا وارد حرم کردند، دیدم حضرت رضا (علیه السّلام) بر بلندی نشسته اند و توجّه به زوّار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت کردم.
پوزش طلبیدم. به من عنایتی نفرمودند. همین که مرا بالای سر حضرت بردند، پیرمردی نورانی دیدم. به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت کن؛ والّا اگر تو را از این حرم بیرون ببرند، همان عذاب است. گفتم: ای پیرمرد! من از امام رضا (علیه السّلام) کمک طلبیدم؛ امّا حضرت اعتنایی نکردند. فرمود: او را به حقّ مادرش زهرا (علیهاالسّلام) قسم بده که هرگز از در خانه اش رد نخواهی شد. این مرتبه که امام رضا (علیه السّلام) را به حقّ مادرش زهرا (علیهاالسّلام) قسم دادم، آن دو ملائکه ی عذاب رفتند و دو فرشته ی رحمت آمدند و مرا به این مقام و نعمت رسانیدند.(12)
نجات فرزند بنّا
فردی می گوید:
در حال طواف، مردی را دیدم که دامن کعبه را گرفته، گریه کنان در حال تضرّع و استغاثه بود.
از او پرسیدم: چرا این قدر ناراحتی؟
گفت: من از بنّایانی هستم که منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار کرد. جریانی برایم پیش آمد که امیدوارم تا زنده ام، برای احدی نگویی. شبی منصور مرا طلبید و گفت: این شصت نفر فرزندان علی (علیه السّلام) را باید تا صبح در وسط دیوار بگذاری و من پنجاه نفر آنها را در میان ستون ها قرار دادم. دیدم آخرین نفر آنان، پسری است مانند قرص ماه. نور از صورتش متصاعد است و هنوز در چهره اش مویی نروییده و دو قطعه گیسوانی دارد که روی دو کتف او قرار گرفته است و مانند زن بچّه مرده اشک می ریزد و ناله می کند. از او جریان حال را پرسیدم. فرمود: برای کشته شدن خود گریه نمی کنم. گریه ام برای این است که مادر پیری دارم که جز من فرزندی ندارد. یک ماه بود که مرا در خانه حبس کرده بود. هرگاه می خواست به خواب رود، تا دست بر گردن من نمی انداخت، به خواب نمی رفت.
تا آنکه دیروز مادرم از خانه بیرون رفت. من هم از خانه بیرون آمدم. مأموران خلیفه مرا گرفتند و به اینجا آوردند. گریه ام برای این است که برخلاف گفته ی مادرم عمل کردم و او را ناراحت ساختم. و اکنون از وضع من خبر ندارد و نمی داند بر سر من چه آمده است؟ از خدا برای خود و مادرم صبر طلب می کنم. تا این سخنان را از زبان این غلام شنیدم، گفتم وای بر حال تو! به خاطر به چنگ آوردن دنیا، عذاب آخرت را برای خود خریدی. تصمیم گرفتم برای رضا خدا کار نیکی به جای آورم. نزد فرزندم آمدم و قضیه را با او در میان گذاشتم و به او گفتم: ای پسرم! تو را به جای او در میان دیوار می گذارم. به طوری که آزاری به تو نرسد و شبانه بدون شک تو را بیرون خواهم آورد. گفت: ای پدر! آنچه می خواهی انجام بده. من هم در این جهت صبر خواهم کرد. بالاخره گیسوان آن غلام علوی را بریدم و صورتش را با سیاهی ته دیگ سیاه کردم و لباس کهنه ی بچه بنّایان را به او پوشاندم و پسر خود را در میان دیوار گذاشتم و آن غلام علوی را در گوشه ای پنهان کردم. گفتم: در این مکان باش تا شب تو را به منزلت برسانم؛ ولی من از دو جهت ناراحت بودم، یکی اینکه اگر منصور مطلّع شود با من چه خواهد کرد و دیگر اگر همسرم، سراغ فرزندم را بگیرد، چه جواب دهم؟ غرض در یک حالت بی هوشی افتاده بودم.
ناگهان دیدم کنیزم مرا صدا می زند که: شما را در خانه می خواهند. به کنیز گفتم: برو ببین کوبنده ی در کیست؟
کنیزم رفت و در مراجعت گفت: کوبنده ی در می گوید: من فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. به مولای خود بگو بیاید و پسرش را بگیرد و فرزند ما را به ما رد کند.
آمدم در خانه و پسرم را بدون هیچ گونه صدمه و ناراحتی تحویل گرفتم و جوان علوی را به او واگذار کردم.
سرانجام توبه کردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتی از حالم باخبر شد، به تعقبت من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب کرد.(13)
منابع
1. سوره ی آل عمران(3)، آیه ی 59.
2. فاطمه ی زهرا(س) در کلام اهل سنّت، صص 183-184.
3. بحارالأنوار، ج43، ص 45.
4. سوره ی آل عمران(3)، آیه ی 37.
5. چشمه در بستر، صص 186-187.
6. مقتل الحسین خوارزمی، ص 95.
7. جلوه های اعجاز معصومین، صص 393-394.
8. این مرد طبق روایات، همان ساربان بوده است.
9. بحارالأنوار، ج45، ص 311.
10. همان، ج43، ص 28.
11. محمّدی ری شهری، داستان دوستان، ج2، ص 193-195.
12. سیمای فاطمه ی زهرا(س) در قرآن و عترت، صص 39-40.
13. همان، ص 155-156.
بازدیدها: 0