چند روزی از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ می گذشت که برادران دیده بان گزارش دادند وسایل نقلیه عراقی ها زیاد شده و آنها سیم های خاردار خود را جمع کرده اند. مسئولان ما می گفتند:
ـ عراقی ها خود را برای عقب نشینی آماده می کنند.
ما در خط خود- که در منطقه ی نفت شهر بود- سه دستگاه تانک و چند واحد خمپاره انداز داشتیم؛ اما از نظر نیروی پیاده کم نداشتیم. صبح روز۳۱/۴/۶۷، در ساعت ۵/۵، چند هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شدند و عقبه لشکر ما- ذوالفقار- را شدیداً بمباران کردند. توپخانه و خمپاره اندازهای عراقی هم با شدت هرچه تمام تر، خط اول و دوم ما را زیر آتش گرفتند، تا اینکه در ساعت شش و نیم، پاتک عراقی ها شروع شد و نیروهای پیاده دشمن در پناه تانک ها و نفربرهای زرهی پیشروی خود را آغاز کردند؛ اما وقتی با آتش پرحجم نیروهای مستقر در خط مواجه شدند، عقب رفتند و مجدداً مواضع ما را زیر آتش گرفتند.
به خاطر آتش پرحجم توپخانه و خمپاره اندازهای عراقی ها تعداد زیادی از بچه ها شهید و مجروح شدند؛ البته عراقی ها هم در دو- سه پاتک خود تلفات زیادی دادند و مجبور به عقب نشینی شدند. آنها روی بعضی از تپه های منطقه، پرچم عراق را نصب کره بودند تا به اصطلاح به ما بفهمانند که این تپه دست ماست.
حوالی ظهر بود که من و چهار نفر از دوستانم مأموریت یافتیم به سمت مواضع دشمن برویم و از استعداد نیروهای عراقی و محل تجمع آنها کسب خبر کنیم. تا جایی که امکان داشت، با ماشین جلو رفتیم و ادامه راه را پیاده طی می کردیم. بعد از یکی- دو ساعت پیاده روی در گرمای تابستان- به هر زحمتی که بود – خود را به تپه های ورد نظر رساندیم و منطقه را کاملاً شناسایی کردیم. عراقی ها این پرچم ها را فقط برای تضعیف روحیه ما علم کرده بودند؛ چرا که پشت تپه های مورد نظر یا اصلاً نیرو نبود و یا خیلی کم بود. برادر «ایرج ناصری» یکی از پرچم ها را درآورد و به سمت خط خودی حرکت کردیم.
بعد از یکی دو ساعت پیاده روی روی یال ها داخل شیار، به خط خودی رسیدیم؛ اما نهایت تعجب دیدیم هیچ کس توی خط نیست. پرنده پر نمی زد. یکی از بچه ها گفت: «شاید دستور عقب نشینی داده اند و بچه ها رفته اند عقب.»
ما هم که چاره ای نداشتیم، از راه بیراهه، به سمت عقب حرکت کردیم. عطش داشت ما را از پا می انداخت؛ چرا که از صبح تا عصر یکسره این طرف و آن طرف رفته بودیم؛ بدون اینکه آب یا غذا بخوریم.
بین راه، تعدادی از بچه ها برخوردیم که از شدت تشنگی افتاده بودند توی شیاری و از ما درخواست آب می کردند. وقتی ازآنها علت عقب نشینی را سؤال کردیم، گفتند: «ساعت پنج بعدازظهر از فرماندهی دستور عقب نشینی دادند، ما هم عقب نشینی کردیم؛ اما از این بیشتر نمی توانیم برویم عقب. اگر رفتید عقب، به بچه ها بگویید ما اینجا منتظر آب هستیم.»
بعد از اینکه نفسی تازه کردیم، به راهمان ادامه دادیم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود که رسیدیم پای کوه های چمران. تعداد زیادی بچه های لشکر آنجا جمع شده بودند. وقتی به آنها رسیدیم، پرسیدیم: «چرا اینجا نشسته اید؟»
گفتند: «اینجا دیگر آخر راه است. همه محاصره شده ایم.»
خود ما هم از بس راه رفته بودیم، قادر به ادامه حرکت نبودیم وضعیت محاصره طوری بود که در منطقه محاصره شده اصلاً آب گیر نمی آمد؛ حتی یک قطره. عراقی ها هم در اوایل جنگ این منطقه را گرفته بودند، روی منطقه توجیه بودند و می دانستند که کدام راه را باید ببندند تا ما دسترسی به آب نداشته باشیم.
این طور که بچه ها می گفتند، ساعت دوازده شب، ارتباط بیسیم آنها با عقبه قطع شده بود؛ یعنی اصلاً عقبه ای باقی نمانده بود که ارتباطی باشد. عراقی ها با شکستن خط قصرشیرین که در سمت راست ما قرار داشت، خود را به جاده های اصلی رسانده بودند و ضمن مورد تهاجم قرار دادن عقبه ها و مراکز فرماندهی، عقبه ی ما را کاملاً بسته بودند. هیچ کس حال راه رفتن نداشت. عده ای که حال شان وخیم بود، اسم و نشانی خود را به بقیه می دادند و می گفتند: «منزل ما فلان جاست. اگر زنده ماندی، به خانواده ام بگو که من شهید شدم…»
تعداد زیادی از بچه ها توی شیارها و در گوشه و کنار منطقه، از شدت جراحات وارد شده، به شهادت رسیده بودند. عده ای در لحظات آخر عمر خود، مارا صدا می کردند؛ وقتی می رفتیم بالای سرشان، فقط صدای ضعیفی می شنیدیم که درخواست آب می کردند و دقایقی بعد جلو چشمانمان به شهادت می رسیدند. مهمات همه بچه ها تمام شده بود. تعدادی از بچه ها هم از شدت خستگی، در بین راه، سلاح ها و بند حمایل شان را باز کرده و انداخته بودند زمین.
هوا گرگ و میش بود که دیدیم تعداد بی شماری تانک، دور وبرما بدون حرکت ایستاده اند. بعضی از بچه ها تیمم کردند وآخرین نماز صبح را آنجا خواندند. روی هرتانک، یک قبضه دوشکا بود وپشت هردو شکا هم یک نفر نشسته بود؛ اما کسی به سمت ما شلیک نمی کرد؛ مثل اینکه آنها هم فهمیده بودند که ما توان هیچ گونه حرکتی نداریم!
هوا که روشن شد، عراقیها تا جایی که می توانستند، حلقه محاصره را تنگ کردند. همان طور که روی زمین نشسته بودیم، دستهایمان را بستند، سلاحهایمان را برداشتند و ما را به حال خودمان گذاشتند. تنها کلمه ای که بچه ها برلبان خشکیده خود می آوردند، کلمه «آب» بود. عراقیها با اینکه می دیدندتعدادی از بچه ها به علت تشنگی شهید شده اند واگر به ما آب ندهند، تعداد دیگری به شهادت خواهند رسید، عین خیالشان نبود.
در حالی که بچه ها به دبه های بیست لیتری آب عراقیها چشم دوخته بودند، از شدت عطش له له می زدند وعراقیها با آن دبه های پراز آب، از کنار ما رد می شدند.
منبع : دفاع مقدس
بازدیدها: 137