آیا میتوان گفت که اجتهاد ایشان در سال 49 محرز بود؟
بله. اجتهادشان محرز بود؛ به خاطر اینکه درس که میدادند، گاهی حاشیه عروه را میدیدند و در درس نظرات صاحب عروه و بقیه علما را مطرح میکردند و در این زمینه هم بسیار تسلط داشتند. همان موقع هم در اجتهاد و درس و بحث کامل بودند و به خوبی نظرات علما را بیان و نقد میکردند.
در عرفان و فلسفه پیش کدامیک از اساتید تلمذ کرده بودند؟
ایشان نقل میفرمودند که من در قم اسفار و اشارات را نزد اساتید این فن میخواندم؛ برای درس فقه هم درس آقای بروجردی میرفتم و درس اصول امام و درس آشیخ مرتضی حائری میرفتم.
شما تا چه سالی مشهد خدمتشان بودید؟
دیدار شهید بهشتی و آقا و تجلیل شهید بهشتی از ایشان
عقد اخوت با آقا آشیخ غلامحسین تبریزی
بعداز چه مدت مسجد را بستند؟
یک سال و نیم بیشتر نگذشت که طاقت نیاوردند و مسجد را بستند.
چطور و به چه بهانه ای بستند؟
ریخته بودند و در مسجد را بسته بودند و آقا را هم نگذاشتند داخل بیایند، میگفتند حرفهای علیه امنیت در این مسجد زده میشود، به همین بهانه مسجد را بستند. منبرهای آقا در این مسجد با دیگر منبرها در مشهد فرق داشت؛ ایشان روی نکاتی مثل بحث استعمار دست میگذاشتند که دیگر روحانیون کمتر مطرح میکردند. آن شبی که این اتفاق افتاد من به منزل ایشان رفتم. ایشان خیلی نگران و ناراحت بودند، دیدم تنها هستند و صحبت کردیم. بعد از یک هفته، شنیدم که در خیابان دانشگاه مشهد نماز میخوانند. خدا رحمت کند یک سری بازاریها مثل حاجی غنیان و آقای طوسی بودند که خیلی به آقا علاقهمند و شیفته ایشان بودند. دلیل این علاقه هم این بود که آقا در مسئله انقلاب با کسی تعارف نداشت و بسیار شجاع بود. بر همین اساس بود که بازاریهای مشهد خیلی به ایشان علاقه داشتند. بازاریها از آقا خواستند که در جایی اقامه جماعت داشته باشد، ما رفتیم دیدیم که آنجا، مسجد نیست و یک مغازه را خالی کردهاند و نماز میخوانند. بعد این مغازه شد دو تا، سه تا و چهار تا؛ پشتش خورد به یک گاراژ، گاراژ را خریدند و مسجد امام حسن مجتبی (ع) را تشکیل دادند و آنجا بود که آقا تفسیر نهج البلاغه را شروع کردند و ماه رمضان سخنرانی میکردند و همه کسبه و بازاریها و کلاً مرکزیت مشهد دست ایشان بود.
مباحث نهج البلاغه در مسجد امام حسن (ع) شروع شد؟
بله یادم میآید که در آنجا آقا خطبه امیرالمؤمنین (ع) را با لحنی خاصی و صوتی زیبایی میخواندند: «ذِمَّتِي بِمَا أَقُولُ رَهِينَةٌ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ إِنَّ مَنْ صَرَّحَتْ لَهُ الْعِبَرُ عَمَّا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْمَثُلَاتِ حَجَزَتْهُ التَّقْوَى عَنْ تَقَحُّمِ الشُّبُهَاتِ أَلَا وَ إِنَّ بَلِيَّتَكُمْ قَدْ عَادَتْ كَهَيْئَتِهَا يَوْمَ بَعَثَ اللَّهُ نَبِيَّهُ ص وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ حَتَّى يَعُودَ أَسْفَلُكُمْ أَعْلَاكُمْ وَ أَعْلَاكُمْ أَسْفَلَكُم»[1] . و میفرمودند حکومت علی این است. بعد از این بیانات بود که ایشان را گرفتند و به زندان بردند و مدتها زندان بودند. وقتی از زندان آمدند، من دیگر از مشهد به قم آمده بودم.
وقتی که از قم برمیگشتم به دیدار ایشان میرفتم با این نیت که ایشان حرف حقی میزنند، ولی تنها هستند و ما باید ملازمشان باشیم. ایشان میفرمود وقتی در زندان بودم، شرایط خیلی بد بود و غذای زندان باعث دلدرد ما میشد، اما یک زندانبانی بود که با ما جور بود و همیشه برای ما نباتداغ میآورد و میگفت تو به جای پدر ما هستی و باید به داد ما برسی.
درباره ارتباط آقا با علما و شخصیتها و در مورد ارتباط با شهید هاشمینژاد و دیگر بزرگان انقلاب چه خاطراتی در ذهنتان هست؟
ایشان شخصیت بسیار جامعی بود و فکر بسیار روشنی داشت. از ایشان سؤال کردیم چه شد که بین جمال عبدالناصر و سید قطب اختلاف شد؟ ایشان فرمودند که سید قطب مرد مذهبی بود و جمال عبدالناصر مرد ملی بود و بعد ایشان خندید و فرمود خدا خراب کند خانه استعمار را که بین این دو نفر اختلاف انداخت. این سنخ حرفها در حوزه نبود، یک فکر خاصی میخواست و هرکس نمیتوانست این حرفها را بزند. ایشان با آقای طالقانی ارتباط داشتند و بعد از انقلاب هم این ارتباط ادامه پیدا کرد. در مشهد هم آقای واعظ طبسی بودند که با آقا خیلی کار میکردند. آقای واعظ در آن زمان درس رسایل میداد. ایشان هم در مشهد اثرگذار بود و وقتی فهیمده بود که یک آقایی بود روی منبر حرفهای علیه انقلاب زده بود، سر درس گفته بود که طلبهها چرا حرکتی نمیکنند؟ فردا شب، طلبهها رفتند سر منبر آن بنده خدا بحثهای زیادی کردند. آقا با شهید هاشمینژاد هم زیاد مشورت میکردند و خیلی دنبال حرف امام بودند و اعلامیههای امام را منتشر میکردند.
آن موقع آیتالله میلانی مشهد بودند؟
بله. آقای میلانی مرجعیت داشتند و آقا هم قبلا در درس ایشان حاضر میشدند.
ارتباطشان با آقای میلانی چگونه بود؟
آقا، آقای میلانی را قبول داشتند و گاهی نظرات فقهی ایشان را در درس مطرح میکردند و احترام خاصی برای برای ایشان قائل بودند.
حاج شیخ مجتبی قزوینی که استاد آقا هم بودند نظرشان نسبت به انقلاب چگونه بود؟
آشیخ مجتبی با وجود اینکه با فلسفه جور نبود، ولی امام را قبول داشت و شاگردان خوبی پرورانده بود و از جمله شاگردانشان، حضرت آقا و آقای واعظ طبسی بودند. ایشان با انقلاب و نظرات آقا خیلی موافق و همراه بودند.
نظر آقا درباره در مورد روند مبارزات و گروههایی مثل مجاهدین خلق چه بود؟
همان موقع که ما مشهد بودیم، آقای رضوی نجف آبادی که یکی از طلبه خوب بود، زندانی بود و وقتی که از زندان آزاد شد، ما از او پرسیدیم که در زندان چه خبر بود و آقا چه عکسالعملی در برابر مجاهدین خلق داشتند. آقای رضوی میگفت: آقای عسگراولادی، با هدایت آقا شاید اولین کسی بود که در زندان گفت اینها (مجاهدین خلق) کاملاً منحرف هستند. میگفت اقدامات آقا و سایر علما و مذهبیها به اندازهای مؤثر بود که اگر اینها به غذا دست میزدند، ما آن غذا را نمیخوردیم و تا فردا صبحش گرسنه بودیم تا غذای دیگری بیاورند.
از ویژگیهای اخلاقی آقا و سادهزیستی ایشان برایمان بگویید.
هنگامی که در تبعید به ملاقات ایشان رفتم، دیدم دعا و قرآنخواندشان به راه و منظم بود و وقت شب، نماز شبشان ترک نمیشد و از مضامین قرآنی بهره میگرفتند، اما ایشان همیشه از یک چیز بدشان میآمد و آن هم، از خود تعریف کردن و تظاهر بود. در عملیات نافرجام ترور ایشان در بعد از انقلاب و پس از ترخیص ایشان از بیمارستان، بنده به ملاقاتشان رفتم. اطرافیانشان بنده را شناختند و ما خدمت آقا رسیدیم و صحبتهایی کردیم؛ ایشان گفتند عبای من دیگر قابل استفاده نیست و در این انفجار غیرقابل استفاده شده است، اگر برای شما زحمتی نیست یک عبا برای بنده بخرید. من آمدم قم و یک عبای خاچیه خیلی عالی و قشنگ برای آقا خریدم. ایشان گفتند من این عبا را نمیخواهم و یک عبا مثل عبایی که خودت داری، خوب است. گفتم آقا عبای من که به درد نمیخورد، شما باید عبای خوب بپوشید. دیدم آقا راضی نمیشوند و عبا را برگرداندند. بعد رفتم یک عبای معمولی خریدم و بردم خدمتشان. زندگی ایشان در مشهد هم خیلی ساده بود. وقتی انقلاب پیروز شد، رفتم خدمتشان در خیابان ایران و دیدم که در آنجا نیز زندگی خیلی سادهای دارند. فرزندان ایشان خیلی زندگی معمولی دارند و بدون حاشیه، دنبال بحث و درس هستند.
ارتباط آقا با مردم و علما چگونه بود و در حوزه ایشان را به چه عنوانی میشناختند؟
ایشان واقعاً مورد احترام بودند و بعضی بودند که مخالف ایشان بودند و مبارزه را قبول نداشتند، اما ایشان مرد مبارزه و تبعید بودند. من وقتی در مدرسه میرزا جعفر درس میدادم، شاگردها راجمع میکردم میبردم درس تفسیر آقا. وقتی من زودتر در کلاس درس حاضر میشدم، میدیدم که آقا قبل از درس مشغول مطالعه هستند. وقتی آقای شاهرودی فوت کرد، آیت الله ایازی در مازندران از بنده خواست که نظر علما را در مورد مرجعیت بپرسم. گفتم اگر از من میخواهی بپرسی، من از آقای خامنهای و هاشمینژاد و واعظ طبسی میپرسم که اینها مرد مبارزه هستند؛ اول رفتیم پیش آقا؛ من نظرشان را سؤال کردم و ایشان مفصل از اعلمیت امام خمینی (ره) بحث کردند که درسشان این جوری است و بحثشان این جوری است. وقتی در مسجد از حضرت آقا این سؤالها را میکردم، دیدم مردم ایشان را بسیار احترام میکردند و در امور مختلف به ایشان مراجعه میکردند. من یادم است در جلسهای که آقای عبدخدایی گذاشته بودند و نوعاً طلبهها در آنجا نشسته بودند، میرزا جواد آقا تهرانی و آیت الله مروارید هم بودند، وقتی آیت الله خامنهای وارد شدند، همه برای ایشان بلند شدند. ایشان یک جایگاه خاص در بین علما داشت و همه به ایشان احترام میکردند. در این جلسه هم تا وقتی آقا حرفی نزدند، کسی حرفی نزد، با اینکه همه سنشان 50 تا 60 سال بود و آقا کمتر از 40 سال داشتند.
گویا به آقا تهمتهایی هم میزدند با این توجیه که تحتالحنک و علیهالسلام جلوی اسم امام حسن(ع) در کتابشان ننوشتند، نظر شما در این باره چیست؟
در این باره مسائل زیادی وجود دارد. یکی از مسائل بحث سید قطب و مسئله روشنفکری و مبارزه با استعمار و استعمارگر بود که مطرح کردن آنها باعث میشد آقا مخالفان زیادی پیدا کنند. حتی به ما هم اعتراض میکردند که چرا شما درس تفسیر ایشان میروید. برنامههایی که علیه آقا بود، نوعاً از ساواک برنامهریزی میشد. خود آقا هم میدانند که مسائل تاکجا ادامه داشت و چه کسانی با ساواک مرتبط بودند، ولی در عین حال، آنها نتوانستند کاری پیش ببرند.
از زمان تبعید ایشان به ایرانشهر هم خاطرهای دارید؟
بنده نزدیک یک هفته در ایرانشهر بودم. اکثرا دانشجویان در آنجا رفت و آمد داشتند، روحانیت اهل سنت هم زیاد با آقا رابطه داشتند. برخورد آقا طوری بود که همه این افراد را جذب میکرد، اما از موضع اصولی خود دست بردار نبودند.
بعد از انقلاب هم با آقا ارتباط داشتید؟
همیشه سعی میکردم به زیارت ایشان بروم، سالی دو بار میرفتیم، در این سالها، سالی یکبار سعی میکنیم خدمتشان برسیم؛ ایشان با دوستان سابقشان خیلی مراوده دارند.
بعد از انقلاب یکی از اولین نمایندگان مجلسی که برای دیدن مراجع به قم تشریف آوردند، حضرت آقا بودند. ایشان در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و بنده سعی کردم خدمتشان برسم. ایشان در آنجا فرمودند اگر ما برای اداره نظام اسلامی خادم شدیم، باید از این فیضیه و فیضیهها خادمین دیگری نیز تربیت شوند و مسئولیت نظام اسلامی را به احسن وجه اداره کنند، شاید این جمله جزء اولین جملاتی بود که آقا در زمان نمایندگیشان فرمودند. یکی از شبها، خدمت حضرت آقا رسیدم -آن موقع منزلشان در خیابان ایران بودند- فرمودند که من الان از قم آمدهام و در آنجا تفسیر سوره منافقون دارم؛ ایشان میفرمودند که کار زیادی دارم و سرم بسیار شلوغ است، آن شب غذایی که برای ایشان آوردند مقداری نان و عدسی بود و چیز دیگری در سفره نبود.
آن موقع نماینده بودند؟
بله. نماینده بودند و منزلشان خیابان ایران بود. یک بار به ایشان پیشنهاد کردم که حضرتعالی قبل از انقلاب درس مکاسب میگفتید، چرا الآن درس مکاسب از رادیو نمیگویید که طلبهها استفاده کنند؟ ایشان فرمودند: الآن کشور در تهاجم دشمن است و تمام درسها و مکاسبها باید در جبهه باشد؛ این را تأکید داشتند که الآن زمان جنگ است و جنگ باید در اولویت باشد. حتی یادم است که خودم از جبهه آمده بودم و به نماز جمعه تهران رفتم و دیدم که آقا با لباس نظامی خطبه میخواندند، حتی مثل اینکه اول رفته بودند خدمت امام و بعداً آمده بودند برای اقامه نماز جمعه. آن روز برای من، روز بسیار خوبی بود که میدیدم آقا با لباس نظامی برای اقامه نماز آمدهاند و مردم نیز از این کار آقا بسیار روحیه میگرفتند. یادم است که بعد از جنگ با برخی از فضلای مشهدی خدمت آقا رسیدم. ایشان فرمودند سؤالات زیادی درباره نحوه دروس حوزه و بحثهای مدیریتی در حوزه از ما کردند و فرمودند که دوست دارم به قم بیایم و در همانجا بمانم و برنامههایی که استاد مطهری و شهید بهشتی برای سازماندهی حوزه داشتند را دنبال کنم، زیرا امروز حوزه قم باید جوابگوی دنیا باشد؛ مردم مسائل شرعی و غیرشرعی زیادی دارند و حوزه باید جوابگوی این سؤالات باشد.
ظاهراً ایشان در این فکر این نبودند که روزی عنایت الهی شامل حالشان میشود و به رهبری انتخاب میشوند، بعدها که مسئله رهبری پیش آمد، حدود هفتاد مجتهد درجه اول در مجلس خبرگان ایشان را انتخاب کردند و این مسئولیت را بر گردن آقا گذاشتند؛ ایشان در ابتدا قبول نمیکردند، ولی وقتی خبرگان بر ایشان تکلیف کرد، دیگر قبول کردند. بعد از انتخاب به رهبری، ایشان به قم تشریف آوردند و در مدرسه فیضیه جمله زیبایی فرمودند که من در ذهنم مانده و برای طلبهها در کلاس زیاد نقل میکنم. ایشان این گونه فرمودند که من نمیگویم ضعف و مشکلات وجود ندارد، بله، ضعف و مشکلات وجود دارد، اما بنده از علما تقاضا میکنم که به کمک نظام بیایند.
—————————————
[1] . آنچه میگویم بر عهده من است و من خود ضامن آن هستم. آن کس که حوادث عبرتآموز روزگار را به چشم ببیند و از آن پند پذیرد، پرهیزگاریش او را از آلودهشدن به کارهاى شبههناک باز میدارد. بدانید که بار دیگر همانند روزگارى که خداوند، پیامبرتان را مبعوث داشت، در معرض آزمایش واقع شدهاید. سوگند به کسى که محمد را به حق فرستاده است، در غربال آزمایش، به هم درآمیخته و غربال مىشوید تا صالح از فاسد جدا گردد. یا همانند دانههایى که در دیگ میریزند، تا چون به جوش آید، زیر و زبر شوند. پس، پستترین شما بالاترین شما شود و بالاترینتان، پستترینتان.
بازدیدها: 285