اتفاقا در آن جزیره راهزنى بود بسیار بى حیا و بى باک، ناگاه زنى را بالاى سرش دید و به اوگفت: تو انسانى یا جنى، آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بى حیا با آن زن به گونه اى نشست که با همسر خود مى نشیند، و آماده شد که با او زنا کند.
زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد، او گفت: «چرا لرزان و پریشان هستى؟»
زن با دست اشاره به آسمان کرد و گفت: «افرق من هذا، از این (یعنى خدا) مى ترسم».
مرد گفت: آیا تا کنون چنین کارى کرده اى؟
زن گفت: نه به خدا سوگند.
مرد گفت: «تو که چنین کارى نکرده اى، و اکنون نیز من تو را مجبور مى کنم، این گونه از خدا مى ترسى، من سزاوارترم که از خدا بترسم».
همانجا برخاست و توبه کرد و به سوى خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانى بسر مى برد.
تا روزى در بیابان پیاده حرکت مى کرد، در راه به راهب (عابد مسیحیان) برخورد که او نیز به خانه اش مى رفت، آنها همسفر شدند، هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا کن تا خدا ابرى بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم.
گنهکار گفت: من در نزد خود کار نیکى ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزى از خدا داشته باشم.
راهب گفت: پس من دعا مى کنم تو آمین بگو.
گنهکار گفت: آرى خوب است.
راهب دعا کرد و او آمین گفت، اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابرى آمد و بالاى سر آنها قرار گرفت، و سایه اى براى آنها پدید آورد، هر دو زیر آن سایه قسمتى از روز را راه رفتند، تا به دو راهى رسیدند و از همدیگر جدا شدند، ولى چیزى نگذشت که معلوم شد ابرى بالاى سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالاى سر راهب رد شد.
راهب نزد آن جوان آمد و گفت: تو بهتر از من هستى و آمین تو به استجابت رسید نه دعاى من، اکنون بگو بدانم چه کار نیکى کرده اى؟
آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت:
غفر لک ما مضى حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقبل
«گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا، آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش».
بازدیدها: 6