از آرزوی حمام رفتن تا پودرهای لباسشویی که در غذا

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / از آرزوی حمام رفتن تا پودرهای لباسشویی که در غذا

پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

* پوتین‌های جامانده!
مسلم عزت‌خواه می‌گوید: در زمان جنگ بیشتر نیروهای بسیجی از جوانان بودند، البته نوجوان‌های 14 ـ 15 ساله هم کم نبودند، خاطره‌ای که می‌خواهم برای‌تان بگویم مربوط می‌شود به یکی از همان نوجوان‌های سلحشوری که با همت و تلاش بزرگ‌سالانه در صف رزمندگان این مرز و بوم قرار گرفت.
131
شبی بعد از نماز مغرب و عشا ما را برای رزمایش به خط کردند، قرار شده بود آن شب بعد از یک راهپیمایی نسبتاً طولانی مواضع فرضی دشمن را تسخیر کنیم و برگردیم، وقتی که داشتیم راه می‌افتادیم، نوجوانی که در گروهان ما بود را گفتند به‌خاطر مسافت طولانی، به رزمایش نیاید، نوجوان قبول نکرد و اصرار کرد که به رزمایش بیاید.
فرمانده گروهان بعد از اصرارهای فراوانش به او اجازه داد به رزمایش بیاید، در قسمتی از راه، به گندم‌زاری برخورد کردیم که به‌خاطر آبیاری که کرده بودند، زمینش گل بود، بچه‌ها به‌سختی راه می‌رفتند، مدتی نگذشت که ستون متوقف شد، یکی از بچه‌ها گفت فلانی ـ آن نوجوان ـ در گل گیر کرده و برای همین ستون متوقف شده است، من سریع ولی به‌سختی خودم را به او رساندم، دیدم می‌گوید توان آن را ندارد که پایش را از گل بیرون بکشد، ما چند نفری سعی کردیم تا پایش را از گل بیرون بیاوریم، موفق شدیم ولی پوتینش داخل گل جا ماند، همه بچه‌ها زدند زیر خنده و گفتند: «پوتین بزرگ‌تر نبود بپوشی؟!»
آن نوجوان گفت: «اگر بود که من این‌قدر خودم را به زحمت نمی‌انداختم تو کل گردان یک پوتین هم اندازه پایم نبود.»
* مظلومانه‌ترین شهادت‌ها
علی ابوترابی می‌گوید: وقتی اسیر می‌شدم، 5 ماه خدمت بودم، البته قبل از این که به خدمت سربازی بروم 9 ماه بسیجی به جبهه رفته بودم، محل اسارتم، پل میمه بود ـ نزدیک دهلران ـ در اصل ما روی تپه‌هایی مستقر بودیم که مشرف بر شهرهای علی شرقی و علی غربی عراق بود ولی وقتی عراقی‌ها حمله کردند ما با پای پیاده تا پل میمه آمدیم ولی با هلی بردی که عراقی‌ها انجام دادند، در محاصره آنها قرار گرفتیم و به اسارت درآمدیم.
دو نفر از مجروح‌ها را همان لحظه به شهادت رساندند، دست‌های‌مان را بستند و سوار بر تانک کردند، هر 10 تا 15 نفر را روی تانک سوار کردند، خورشید گرم تیر ماه، کاملاً ما را سوزاند، یادم می‌آید سه چهار روز که گذشت کاملاً پوست‌اندازی کردیم.
ما را به شهر العماره عراق بردند، سیلوی بزرگی محل اقامت موقت ما شد، 3 تا 4 هزار نفر داخل سیلو بودیم، هوای آنجا بسیار گرم و غیرقابل تحمل بود، نمی‌دانم چند شب را در آنجا بودیم، هر صبح تعدادی از بچه‌ها که به شهادت می‌رسیدند را از سیلو خارج می‌کردند، بیشتر کسانی که به شهادت می‌رسیدند یا مجروح بودند یا گرمازدگی شدید آنها را از پای درمی‌آورد.
ما را بعد از العماره به بغداد و بعد از آن به رمادی بردند ـ کمپ 6 رمادی، قاطع 3، 8 آسایشگاه داشت که چهار تا در طبقه همکف و چهار تا هم در طبقه اول بودند، کل اسرایی که در 24 تیر 67 به اسارت درآمدند و آنها را به کمپ 6 آورده بودند، حدوداً 300 نفر می‌شدند، ما 3 تا از آسایشگاه‌های طبقه همکف قاطع سه را پر کردیم، حدوداً هر آسایشگاهی 100 نفر رفته بودیم، هر نفرمان دو موزائیک در عرض داشتیم، تعدادی از بچه‌ها هم وسط آسایشگاه می‌خوابیدند، به‌طوری که پاهای‌مان به پهلوی آنها می‌خورد.
چهار پنج ماه اول نه پتویی داشتیم روی‌مان بیندازیم و نه چیزی که زیرمان پهن کنیم، سرمای موزاییک باعث شده بود که چند نفر از بچه‌ها ناراحتی کلیه بگیرند و تعدادی هم مبتلا به رماتیسم شوند، خیلی‌ها هم سینوس‌های‌شان چرکی شد، آرزوی یک دوش حمام گرم داشتیم، شپش از سر و کول ما بالا می‌رفت.
در 24 ساعت یک ساعت وقت‌مان به شپش کشتن سپری می‌شد، شده بودیم شپش‌کش حرفه‌ای، میان ما هم پاسدارها بودند و هم بسیجی‌ها، یک روحانی هم داشتیم که وقتی آزاد شدیم فهمیدیم او روحانی بود، آنجا به ما عربی درس می‌داد و من خیال می‌کردم او معلم عربی است که این‌قدر عربی می‌داند، یک پزشک هم با ما به اسارت درآمد که در آنجا به ما انگلیسی یاد می‌داد.
عراقی‌ها هفته‌ای یکی دو روز آب اردوگاه را قطع می‌کردند و گاهی هم خوش‌شان می‌آمد پودر لباسشویی داخل غذا بریزند تا همه را اسهالی کنند، یادم می‌آید دو نفر از اسرا به‌خاطر اسهال خونی به شهادت رسیدند.
کمی که گذشت با اسرای قدیمی آشنا شدیم و از تجربیات‌شان برای گذران زندگی در اسارت بهره گرفتیم.
خمیر نان را خشک می‌کردیم، بعد آن را می‌سائیدیم تا دوباره آرد شود، با آردی که از خمیر خشک‌شده تهیه می‌شد، حلوا و حلیم درست می‌کردیم، حضرت امام (ره) وقتی به رحمت خدا رفتند بچه‌ها با همان آردها حلوای خوبی درست کردند و بین بچه‌ها پخش کردند.
بهترین خاطره آن دورانم برمی‌گردد به وقتی که خبر آزادی را دادند، از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم، بعد از اسارت دوست داشتم خانواده‌ام ـ همسرم، پدر و مادرم ـ را به یک سفر حج ببرم که موفق به این کار شدم، مادرم ـ مرحوم حاجیه خانم سکینه کریمی‌ ـ بعد از 2 ماه که از سفر برگشتیم به دیار باقی شتافت.
در حال حاضر کارگر شالی‌کوبی هستم که پدرم صاحبش است، همین که پدرم را در کارهایش کمک می‌کنم خیلی خوشحال و مسرورم، امیدوارم خداوند او را برایم حفظ کند.
در پایان از همسرم ـ خانم صدیقه مهدوی ـ به‌خاطر تمام سختی‌هایی که طی مدت زندگی‌ام متحمل شد سپاسگزارم، امیدوارم بتوانم یک روزی جبران خوبی‌های آنها را بکنم.
به همه مردم ایران می‌گویم: قدر این نظام و حکومت را بدانند، هیچ جای دنیا ایران نمی‌شود، امروز مردم دنیا به ما و انقلاب ما افتخار می‌کنند و به تأسی از ما در مقابل دشمن می‌ایستند، ما نیز نباید فراموش کنیم که جنگ هنوز تمام نشده است، خودمان را در جنگ جدید آماده کنیم و سنگر‌ها و خاکریزهای جدید را به‌خوبی بشناسیم تا همانند دهه 60 رزمنده خوبی برای این ملت و کشور باشیم.
منبع : تا شهدا

بازدیدها: 243

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *