روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
وقتی که شبهای تارم در آرزوی سپیدهست
خورشید او میتراود از روزن کوچک من
یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم، ببینید
دستان خود حلقه کردهست بر گردن کوچک من
میخواستم از یتیمی، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهادهست بر دامن کوچک من…
در این خزان محبت، دارم دلی داغپرور
هفتاد و دو لاله رُسته از گلشن کوچک من
از کربلا تا مدینه گلفرش داغ دل ماست
با ردّ پایی که ماندهست از دشمن کوچک من
دنیا چه بیاعتبار است در پیش چشمی که دیدهست
دارالامان جهان را در مأمن کوچک من
آنان که بر سینه دارند داغ سفر کردهای را
شاخه گلی میگذارند بر مدفن کوچک من
محمدعلی مجاهدی
از کتاب: کاروان شعر عاشورا
بازدیدها: 129