من را که می بینند درها را ببندند
خورشید بودم زیر نور ماه رفتم
جان خودت تا صبح خیلی راه رفتم
در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم
این چند شب یک خواب راحت هم نکردم
من شیر بودم کوفه در زنجیرم انداخت
این کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت
امروز جان دادم اگر جانت سلامت
دندان من افتاد دندانت سلامت
حالا که می آیی کفن بردار حتما
ای یوسف من پیرهن بردار حتما
حالا که می آیی ستاره کم بیاور
با دخترانت گوشواره کم بیاور
حیرانم اما هیچکس حیران من نیست
باور کن اینجایی که دیدم جای زن نیست
اینجا برای خیزران لب را نیاری
آقا خدا ناکرده زینب را نیاری
اصلا ببین گل ها توان خار دارند؟
پرده نشینان طاقت بازار دارند؟
من راضی ام انگشتر من را بگیرند
وقت کنیزی دختر من را بگیرند
اینجا برای نعل پا دارند آنقدر
کنج تنور خانه جا دارند آنقدر
مهر و وفا که نه جفا دارند، اما
اینجا کفن نه بوریا دارند اما
باید مسیر تو چرا اینجا بیفتد
حیف از سر تو نیست زیر پا بیفتد
علی اکبر لطیفیان
*****************************************
اینجا دگر از بیعت و یاری خبری نیست
دیگر خبر از لشگر چندصد نفری نیست
وقتی که بیایی ز سفیرت اثری نیست
از او زره و خود و عبا و سپری نیست
کوفه ست و همین عاقبت بیعت شان هست
یک ساعته غارت بکنند عادت شان هست
گفتم بنویسم که حسین گوش به زنگ باش
گفتم که بگویم به تو آماده ی جنگ باشد
در وقت جدل بر حذر از حلقه ی تنگ باش
خوردی به زمین منتظر بارش سنگ باش
اما نشد آقا… نشد آقا… نشد آقا…
شرمنده ام آقای گلم – یوسف زهرا
اینجا همگان شهره به جنگاوری هستند
اینجا همه مست اند پی خیره سری هستند
اینجا همه آماده ی لوده گری هستند
اینجا همه دنبال سر و روسری هستند
سر از تو و از ایل و تبار و پسرانت
و روسری هم روسری دخترکانت
هم ناله ی درد و غم و آه و شررش کن
آماده ی هر سختی راه سفرش کن
مانند حمیده بغلش کن خبرش کن
سخت است برای تو ولی مختصرش کن
از زندگی اش دخترکت سیر شد آقا
در کوفه رقیه ات بخدا پیر شد آقا
ای یابن علی کوفه که نیست محشر کبری ست
دعوا سر این است که نگویم ” علی آقاست “
دلشوره ام از این نبود آخر دنیاست
دلشوره ام از نام “علی اکبر” لیلاست
این قاعده ی کوفی بی دردو ملال است
خون ریختن از هرکه “علی” هست حلال است
دلواپسم و این دلم از غصه کباب است
هرکس که به کوفه برسد خانه خراب است
سیراب بیا کوفه حسین قحطی آب است
دلواپسی ام محض علی طفل رباب است
اینجا عطشی هست که ره چاره ندارد
تو تاب عطش داری و شیرخواره ندارد
ترسم بود از این که شوی باز گرفتار
ترسم بود از حیله ی سردسته ی کفار
ترسم بود از حرمله ی تیرو کمان دار
دلواپسم از عاقبت چشم علمدار
هرچند که در معرکه ها راه گریزی ست
یادت نرود حرمله هم آدم تیزی ست
از خیره سری شهرت و آوازه گرفتند
کعب نی و گرز و سپر و نیزه گرفتند
تیر و تبر و دشنه بی اندازه گرفتند
ماندم زچه رو نعل تر و تازه گرفتند
انگار قرار است تورا زیر سم اسب …
ای وای بمیرم – امان از دل زینب…
با خستگی راه قوای بدنی هست ؟؟
با سوز عطش قدرت شمشیر زنی هست ؟؟
ما بین اثاثیه ات آقا کفنی هست ؟؟
حتی کفنی نه بگو که پیرهنی هست ؟؟
هم پیرهن و هم کفنت می برند اینجا
با تکه حصیری کفنت می کنند اینجا
سهیل عرب
*****************************
از اعتبار حُرمَتِ گفتارهایشان
مغرب شکست بیعتِ بسیارهایشان
یک پیره زن فقط به سَفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟
کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است
سر می زنم ز غُصه به دیوارهایشان
جای طناب، بر دهنم مشت می زدند
اینجا همه عوض شده رفتارهایشان
محصول باغ ها همه خرج سپاه شد
از خار و سنگ پر شده انبارهایشان
خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد
تغییر کرده کاسبی و کارهایشان
سکه شده فروختن چکمه هایشان
رونق گرفته دکه يِ نجارهایشان
بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند
لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان
اینجا سر ِ برادر ِتو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان
اینجا برای غارت خلخال و روسری
خُرجین خریده اند خریدارهایشان
سهیل عرب
********************************
وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
از هر طرف نصب سرم سنگ می شود
بر سبزی بهار در ان جا امید نیست
وقتی جفا به جای وفا رنگ می شود
اینجا درت وقت ثمر نیزه می دهد
اینجا کمیت عاطفه ها لنگ می شود
اینجا صدای پتک هر آهنگری چه خوب
با سم اسب جنگ هماهنگ می شود
آوای گریه های غریبانه دلم
در گوش شهر کوفه خوش آهنگ می شود
بر زلفهای دختر بابائی ات حسین
هر دست جای شانه زدن چنگ می شود
سهیل عرب
*************************************
به نام حضرت مسلم ثنا کنم آغاز
که سیدالشهداء راست اوّلین سرباز
بخاک تربت او سجده می برم به نماز
حریم اوست مرا قبله گاه راز و نیاز
عقیده ام بجز این نیست در مسیر ولا
چه خاک تُربت مسلم چه خاک کرب و بلا
کسی که بود سراپا حقیقت ایمان
کسی که گشت زخونش مرّوج قرآن
کسی که دست زجان شست در ره جانان
کسی که زائر قبرش بُود امام زمان
کسی که پیشتر از موسم ولادت
گریست چشم نبی، در غم شهادت او
فدای حق شده و بعد از هزار و سیصد سال
هنوز زندگیش را بود شکوه و جلال
رسد، ندای رسایش بگوش در همه حال
که ای تمام خلایق به قادر متعال
زجان گذشتن ما خاندان سعادت ماست
بنای ما همه در سایه، شهادت ماست
به منطقی که بسی جاودانه خواهد بود
لبان شسته بخون را زهم چو غنچه گشود
به خون پاک شهیدان عشق خواند درود
بخلق کور و کر کوفه اینچنین فرمود:
که ای به ملک خدا بر ستمگران بنده
بشر زننگ شما تا ابد سرافکنده
-شما که بهر بدن جان خویش را کشتید
بپاس کافر، ایمان خویش را کشتید
به حفظ ظالم، وجدان خویش را کشتید
به حکم دشمن، مهمان خویش را کشتید
شما که عهد خدا و رسول بگسستید
شما که دل به یزید شراب خور بستید
به آن نمازگزارِ به سجده گشته شهید
به آتشین سخنان ابوذرِ تبعید
بخون زندۀ عمّار کُشتۀ توحید
امام من که بود مظهر خدای مجید
پیام داده که تسلیم دست خصم مشو
فراز دار برو، زیر بار ظلم مَرو
به آیه آیۀ قرآن به مصطفی سوگند
بجان پاک پیمبر به مرتضی سوگند
به اشک دیدۀ زهرا به مجتبی سوگند
بخون پاک شهیدان کربلا سوگند
که این شعار شهیدان راه ایمان است
سکوت پیش ستمگر خلاف قرآن است
شما که جمله به حبل خدای چنگ زدید
چرا بدامن خود لکّه های ننگ زدید
چرا به پیکر مهمان خویش سنگ زدید
ز خون بچهرهاش از ضرب سنگ رنگ زدید
زنانتان به پذیرائیم چو برخیزند
بجای گل همه آتش بفرق من ریزند
به کوفه ای که شما غرق ذّلتید در آن
به کوفهای که در آن از شرف نمانده نشان
به کوفه ای که کند کفر جلوۀ ایمان
به کوفه ای که بود گرگ را لباس شبان
نفس کشیدن در خاک آن سیه روزی است
برای مردم آزاده مرگ، پیروزی است
نسیم آورد از شهر مکّه بوی حسین
فراز بامم و چشمم بُود بسوی حسین
که وقت مرگ ببینم رخ نکوی حسین
نگاه داشته ام جان در آرزوی حسین
عزیز فاطمه از درآ، بدیدۀ من
تا بپای تو اُفتد سر بُریده من
نوشته بودمت ای آفتاب برج کمال
که کوفیان همه کردند از من استقبال
ولی تمام شکستند عهد خود به جِدال
جدا شدند زمن از طریق کفر و ظلال
خدا گواست که دیشب زنی پناهم داد
چو دید خانه ندارم بخانه راهم داد
چه اشکها که به یاد تو ریختم دیشب
چه رازها که عیان با تو داشتم بر لب
به سوی کوفه میا ای بزرگ آیت ربّ
که خون چکد به عزایت زدیدۀ زینب
میا بکوفه که این قوم بی خبر زخدا
به پیش چشم عزیزان سرت کنند جدا
بپای کاخ ستم فوج فوج عدوانش
یکی بگفت: شکستیم عهد و پیمانش
یکی بگفت: مبادا کنند قربانش
یکی بگفت: که شاید برند زندانش
بگوش بود در آنجا زهر دری سخنی
که شد ز بام سرازیر نازنین بدنی
ندیده دیده خدایا که ناز بین مهمان
سرش به بام و تنش در محلّ قصّابان
دو ماه پاره او در میانۀ زندان
عزا گرفته نهانی ز چشم زندانبان
ستاره ریخته «میثم» ز آسمان بَصَر
استاد سازگار
****************************
دیده به تیغ دوختم، تا مگر از دعای تو
تو نگه افکنی و من، سر فکنم به پای تو
مرگ بود سعادتم که لحظه ی شهادتم
سایه فکنده بر سرم، قامت دلربای تو
گه بدنم به عشق تو، کوچه به کوچه می رود
گاه سر بریده ام گریه کند برای تو
روی کبود دخترم، هدیه به نازدانه ات
جان دو ماه پاره ام، هردو شود فدای تو
ای نفست روان من، کوفه میا به جان من
ورنه به نوک نی رود، رأسِ زتن جدای تو
چنگ زنند گرگ ها، بر تن پاره پاره ات
شسته زخون سر شود، روی خدا، نمای تو
ای که همه وجود من درغم توست نی نوا
بوده به گوشم از ازل قصه ی کربلای تو
کاش به دشت کربلا بودم و کشته می شدم
با شهدای نی نوا، در صف نی نوای تو
روز ازل شنیده ام، می نگرد دو دیده ام
پنجه ی قهر قاتل و طرهّ ی مشک سای تو
آنچه که می کنم نظر، خورده گره به یکدگر
سوز درون میثم و زمزمه ی عزای تو
استاد غلامرضا سازگار
*************************************
با دلی سوخته ای ماه تمام
از روی بام دهم بر تو سلام
ای فدای دل بشکسته تو
مسلمم قاصد پر بسته تو
خواهشم را بشنو نور دوعین
جان زینب تو میا کوفه حسین
کوفه شهریست پر از درد حسین
کوفه را نیست یکی مرد حسین
کوفه یک شهر پر از نیرنگ است
میهمان داریشان با سنگ است
کوفه از خون به رخم رنگ زده
کوفه بر مسلم تو سنگ زده
سنگ ها کاش به مسلم بزنند
ولی یک سنگ به زینب نزنند
کوفه سیلی زدنش آیین است
دست کوفی به خدا سنگین است
کوفه بر کشتن تو می نازد
اسب ها بر بدنت می تازد
ترسم اینجا به بر خواهر تو
سر ببرند ز تن اطهر تو
ترسم از تیر غمت چاره شود
گلوی اصغر تو پاره شود
مرحم زخم دل اینجا نمک است
قسمت اهل و عیالت کتک است
لاله هایت همه پژمرده شوند
اهل بیتت همه افسرده شوند
چون گلت را به بر خار برند
زینبت را سر بازار برند
حسن جواهری
*******************************
شهر كوفه آن شب پرده هاي غم داشت
هر چه داشت اما نور عشق كم داشت
خوب چاره سازي كرد ميهمان نوازي كرد
اي غريب كوفه
در ياري مسلم بارگاه مي ساخت
بهر ميهمانش قتلگاه مي ساخت
او به كجا مي رفت در كوي منا مي رفت
اي غريب كوفه
آن شهر پر از مرد ننگ مردمي بود
او به كوچه مي ماند گر طوعه نمي بود
آن زني كه آبش داد مردانه جوابش داد
اي غريب كوفه
باغ داغ دل داشت از كسان كوفه
زخم تيغ مي داد بر قدش شكوفه
دست ميزبانانش كرده سنگ بارانش
اي غريب كوفه
كعبه كوي او را استلام مي كرد
وقتي به حسينش او سلام مي كرد
زير دشنه قاتل مي گفت حسين از دل
اي غريب كوفه
كوفيان سرش را بر نيزه نشاندند
جسم چاك چاكش بر خاك كشاندند
اين بود ز حق ياري كوفي و وفاداري
اي غريب كوفه
سید رضا موید
********************************
اي مرد اي كه روي به اين سو نهاده اي
بگذر چرا به خانه من تكيه داده اي؟
كردي بهانه تشنگي و آب خواستي
نوشيدي آب و باز هم اين جا ستاده اي
وحشت زده است شهر و گواه است حال تو
كه آزاده اي و در كف دشمن فتاده اي
مردان كوفه را همه از بيعت يزيد
تيغي به دست هست و به گردن قلاده اي
يا خانه را نداني و گم كرده اي تو راه؟
يا بس كه راه رفته اي از پا فتاده اي؟
فرمود طوعه را كه منم نايب حسين
من مسلمم كه بر رخ من در گشاده اي
سرگشته ام از آن كه مرا نيست خانمان
و آن را كه خانه نيست ندارد اراده اي
او را شناخت و آن شب پناه داد
زن بود و داشت مردمي فوق العاده اي
فردا دريغ پيكر او پاره پاره شد
از تيغ هر سواره اي و هر پياده اي
اي مسلم اي بزرگ مسلم تو را سلام
اي گل كه زينت در دارالشهاده اي
تو اولين سفير حسيني كه حمزه وار
تا پاي جان به راه عقيدت ستاده اي
در زير تيغ قاتل و بالاي كاخ ظلم
اول سلام را تو به آن كعبه داده اي
غير از اراده تو نبود اين كه لب گشود
در وصف تو “مويد” ما بي اراده اي
سید رضا موید
****************************************
نقد جان بر کف و شرمنده ببازار تواَم
که بدین مایۀ ناچیز خریدار تواَم
سنگ ها از همه سو بر من آزاده زدند
به گناهی که در این شهر گرفتار تواَم
کو به کو دردل شب گردم و گریم تا صبح
همه خوابند و من سوخته بیدار تواَم
دست از دار جهان شسته بپای قدمت
جان به کف دارم و مشتاق سرِدار تواَم
گرچه آواره در این شهر یتیمان منند
یاد اطفال تو و عترت اطهار، تواَم
کام خشکیده ولی آب ننوشم هرگز
تشنه ام تشنه ولی تشنۀ دیدار تواَم
دُرّ دندان من از درج دهن ریخت چه غم؟
یا که چوب ستم و لعل گهربار، تواَم
پیش دشمن همه خندند ولی من گریم
چه کنم عاشق دلسوختۀ زار تواَم
تا دم مرگ به یاد تو لبم زمزمه داشت
همه دیدند که سرباز وفادار تواَم
«میثم» بی سر و پایم که اگر بپذیری
خار افتاده به خاک ره گلزار تواَم
استاد سازگار
*************************************
حتی به هفته ای نریسده شکسته شد
دیروز از وفا همگی دست داده اند
امروز مسلمت زجفا دست بسته شد
کوچه به کوچه میروم و میزنم به سر
کوچه به کوچه میروم و گریه میکنم
از شرم نام خواهرت ای خاک برسرم
چون شمع آب میشوم و گریه میکنم
خانه به خانه گشته ام وباز دیده ام
هر سینه ای ز حیله و نیرنگ پر شده
پیداست از بلندی دارالعماره اش
هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده
در کار گاه تیر سه شعبه به هم رسید
لبخند های حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
اینجا هزار حرمله در انتظار توست
برای آمدنت کم شتاب کن
رهمی به روز من نه به روی رقیه کن
فکری به حال من نه به حال رباب کن
رحمی نمیکنند عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است
تو میرسی وعده سوقات مردمش
تنهابراي دختر شان گوش واره است
این جا میا ، که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دست ها که دیده ام از کینه می برد
انگشت را به خاطر انگشترت حسین
برگرد جان من که نبینی زبام ها
آتش کشیده اند سرو دست و شانه را
تا از فراز نیزه نبینی که می زنند
بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را
میترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری میا
این شهر بی حیاست ، به جان سکینه ات
میترسم از حرامی و بی معجری ، میا
اي كه ياد رخ تو درد مرا تسكين است
بار هجران تو بر شانه ي من سنگين است
گر چه تلخ است غريبي و پريشان حالي
ليك در راه تو آواره شدن شيرين است
ز ره دور حبيبا به من خاك نشين
گوش چشمي بنما سخت دلم مسكين است
پشت ديوارم و با جرم طرفداري تو
لب و پيشاني من چون جگرم خونين است
هر كجا روي نمودم من مهمان ديدم
ميزبان سنگ بدست و به لبش نفرين است
بسكه بي يار شدم در دل اين شهر حسين
دو گلم بهر امانت به كف گلچين است
من كه جانم به لب آمد تو به اين شهر ميا
روي گردان كه دل از آمدنت غمگين است
حیدر توکلی
***********************************
سرِ بشکسته از سنگم به خون بخشیده زیبایی
بیـا ای یـوسف زهـرا تـو مسلم را تماشا کن
کـه سردادن بـه راه توست، شیرین و تماشایی
نبایـد مـرد بیـن دشمنـان گریـد، بیـا بنگـر
که در یک شهر دشمن بر تو میگریم به تنهایی
تمام خانهها شـد بستـه بـر رویم، خـدا دانـد
سه شب در کوچههای کوفه کردم راهپیمایی
بـه جـان مـادرت زهـرا میا کوفه که میبینم
شـود پرپر بـه پیش دیدهات گلهای زهرایی
میـا کوفـه که میتـرسم به پیش دیده زینب
کند بـر نـی سرت هم دلربایی، هم دلآرایی
میا کوفه کـه میبینم سـرت را بـا عزیزانت
میـان دشمنـان داریـد بـزمِ گـردِ هـمآیـی
میـا کـوفه کـه میبینم برای طفلِ عطشانت
کند بـا اشـکِ خجـلت دیـده عباس، سقایی
میا در کوفه ای چشم خدا! زیرا که میبینم
شرار تشنگی میگیرد از چشم تـو بینایی
اگـر «میثم» ره و رسم گدایی را نمیداند
ندیده از تو ای مولا به غیر از لطف و آقایی
استاد سازگار
******************************************
دیوار غصه بر سرم آوار شد حسین
تاریخ رنج فاطمه تکرار شد حسین
آییـنه صــداقت قلب تمام شهر
مجروح تازیانه زنــگار شد حسین
دیدم که دست بیعتشان بین آستین
باسحرسکه های طلا مار شدحسین
درسبزه ها به جای طراوت تنفراست
هربره ای که خوردازآن هارشد حسین
اینجا برای کشتن تان نقشه میکشند
زیر گـلوت مرکز پرگار شد حسین
مسلم نخورد لقمه ای از سفره کسی
اما به کل کوفه بدهــکار شد حسین
حتی به جسم بی سرمن سنگ میزنند
مسلم به جرم عشق توبردارشدحسین
راس بریده ام سر یک میخ آهنین
سر گرمی جماعت بازار شد حسین
دیدم بر اشــتران سپاه حرامیان
چندین هزار نیزه فقط بارشد حسین
سنگ و کلوخ بر همه پشت بام ها
قدر ســپاه ابرهه انبــار شد حسین
آب از سرمن و تو واکبر گذشته است
زینب به بند غصه گرفتار شد حسین
راه اسیر کردن اهـل و عیال تان
با خنده های حرمله هموارشدحسین
وحید قاسمی
*************************************
هـزار بار گر از تن جدا شود سر من
بر آن سرم که بیفتد به پای رهبر من
به یک اشاره چشمت دل از کفم بردی
از آن زمان که به من شیر داد مادر من
مــرا عـزیز شمـردند مـردمِ کــوفه
که ریختند عوض لاله سنگ بر سر من
میـان ایـن همـه نامــرد غیـر پیرزنی
کسی نگشت در این شهر، يار و یاور من
ز اشک تا که نهد مرهمی بـه زخم تنم
هزار حیف که در کوفه نیست خواهر من
به جز دو طفل یتیمم، بـه دشت کرب و بلا
شهید تـوست دو رعنـا جـوان دیگر من
فـدای دختـرِ مظلـومه سـه سالـه تــو
میــانه اســرا داغدیــده دختــر مـن
خدا گواست کـه هرگـز نگشت بـا کافـر
جسارتی که در این شهر شد به پیکر من
سلام من بـه تـو از این لبی که پاره شده
درود من بـه تـو از این بریده حنجر من
میـان خنـده دشمـن ز دست رحمت تو
مـدال گـریه گـرفته است دیـده تـر من
شهـادتین بــه لـب، ناله حسین حسین
بـه هـر نـفس شـده در نالههای آخر من
سرودههای تو «میثم» شـرارِ آه من است
جـزای تـوست عنایـات حـیِّ داور مـن
استاد سازگار
**********************************
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر
چشم بر راه توام بر سرِ دروازه یِ شهر
یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند
یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند
بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه
تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد
تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد
پنجه ای سرزده با پیرهنم تمرین کرد
سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد
خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد
آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت
دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت
چوب آتش زده از دور و برم می انداخت
شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت
دست من بند زده، موی مرا می سوزاند
دستگرمی سرِ گیسوی مرا می سوزاند
وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد
آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد
به سرم آمده و باز همان خواهد شد
رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد
رسم این است که اوّل پر او می ریزند
بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند
بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند
بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند
آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند
نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند
حسن لطفی
بازدیدها: 2109