بیمار غیِر شربتِ اشکِ روان نداشت
بودش هزار درد و توان بیان نداشت
دانی چرا ز آل پیمبر کشید، دست
نقشی دگر به کارِ ستم، آسمان نداشت
تنها، زمین نداشت به سر دست از فلک
پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت
یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد
جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت
یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ
آمد ولی زباغ نصیبی خزان نداشت
ماهی که آفتاب ازو نور می گرفت
جز ابر خشک دیده، به سر سایبان نداشت
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکُشت؟
تا کوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب ز بس که ضعف بر او چیره گشته بود
می خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت
یک آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشک
می رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت
می برد ترکش دل او تیر آه ها
اما به غیر قامت زینب، کمان نداشت
بیتی ز اوستاد «صفایی جندقی»
آرم که او به دفتر خود بِه از آن نداشت
گر تشنگی ز پا نفکندش، بعید نیست
آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت
در ترکش دلش که دو صد تیر آه بود
میبرد و غیر قامت زینب کمان نداشت
علی انسانی
****************************
زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری
بخوان در نیمه شب هایم ” الهی لا تؤدّبنی”
بگو صد بار دیگر “ربِّ خلِّصنا من الناری
غل و زنجیر بر گردن چهل منزل بیا با من
که فردا باز فردا یوسف تنهای بازاری
تو تب دار ابالفضلی که سقا بود و عطشان بود
تو بیمار حسینی؛ راست می گویند بیماری
تو را هر روز عاشوراست… یا سبوحُ یا قدّوس
ملایک بر سر سجاده ات جمع اند بسیاری
الهی یا الهی سیدی ربّی و مولایی
و یا سبحانک اللّهمّ خلّصنا من الناری
مهدی جهاندار
****************************
زهر اشکی شد و کانون دعا را سوزاند
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند
آسمان تار شده و جرعه ی آبی این زهر
پاره های جگر غرق بلا را سوزاند
سینه ام بود حسینییه ی غمهای حسین
یاد آن خاطره ها بیت عزا را سوزاند
من نه در امروز که در کربلا جان دادم
از همان روز که آتش همه جا را سوزاند
با همان تیر که در حنجره ای ترد و سفید
تارهای عطش آلود صدا را سوزاند
از همان لحظه که می سوختم و می دیدم
تازیانه همه ی پیکر ما را سوزاند
خیمه ای شعله ور افتاد زمین ناگاه
چادر دختری از جنس حیا را سوزاند
وای از آن بزم که در پیش اسیران حرم
خیزران هم لب هم طشت طلا را سوزاند
دیدم آتش ز سر بام به سرها می ریخت
گیسوان به سر نیزه رها را سوزاند
حسن لطفی
****************************
دیدم به چشم خویش غمی ناشنیده را
در یک غروب سرخ بلای عدیده را
با ناله ام زمین زمان گریه می کتد
از مادر ارث برده ام این اشک دیده را
من با همین لبان خودم نیمه های شب
بوسه زدم گلوی بریده بریده را
یعقوبم و بدست خودم بین بوریا
چیدم به گریه یوسف پیکر دریده را
یادم نمی رود که چگونه مقابلم
بستند دست عمۀ قامت خمیده را
یادم نمی رود سر شب لحظۀ فرار
فریادهای دختر گیسو کشیده را
هنگام جابه جائی سر روی نیزه ها
دیدم شکاف هنجر و خون چکیده را
لعنت به آنکه مرکب خود نعل تازه زد
دیدم سپاه روی بدن ها دویده را
یک تار موی عمۀ ما را کسی ندید
پوشانده بود نور حسین این حمیده را
بزم شراب و تشت طلا جای خود ولی
خون کرده صحنه ای دل مهنت کشیده را
دشمن کنیز خواست و دیدم به چشم خویش
طفل یتیم و وحشت و رنگِ پریده را
قاسم نعمتی
****************************
مثل من هیچکس در این عالم وسط شعلهها امام نشد
در شروع امامتش چون من اینقدر دورش ازدحام نشد
لشکری از مغیره میآمد، خیمه غارت شد و در آتش سوخت
غیر زهرا به هیچ معصومی اینقدر گرم احترام نشد
روضه از این شدیدتر هم هست: لحظهای که حسین یاری خواست
و علی بود اسم من اما خواستم پا شوم ز جام، … نشد
به لب تشنه علی اصغر به لب تیز ذوالفقار قسم
تا به امروز هیچ شمشیری اینقدر تشنه در نیام نشد
رفتن شاهزادهای چون من به اسیری به یک طرف اما
در سفر اینقدر غل و زنجیر گردن بنده و غلام نشد
آهِ زینب و صیحهی شلاق تا شنیدم، … از اسب با زنجیر
خویش را بر زمین زدم اما باز هم آن صدا تمام نشد
آه! زینب کجا و بزم یزید، او کجا و جواب ابن زیاد
باز هم صد هزار مرتبه شکر اینکه با شمر همکلام نشد
این چهل سال گریه ام شاید از همان روز اربعین باشد
هر قدر عمه سعی کرد صبور به حسینش کند سلام نشد
دیدم از زیر چادرش زینب گفت طوری که نشنود عباس
رنجها دیدهام حسین! اما هیچ جایی شبیه شام نشد
من سجاد اینقدر خواندم در مدینه نماز و هیچکدام
آخرش مثل آن نمازی که عمهام خواند بی قیام نشد
قاسم صرافان
****************************
همین که آب می بیند وَ یا قصاب می بیند
و یاگهواره ای را بین پیچ و تاب می بیند
به پیش چشم هایش چندتا تصویر می آید
ز یک سو در بغل قنداقه، مردی پیر می آید
ز یک سو حرمله باتیر می آید…
جوان وقتی که می بیند به هر گوشه
می افتد یاد بابا و جگر گوشه
به یاد قد وبالای علی اکبر
و جسم اربا اربای علی اکبر
به یاد قاسمی که قامتش گردیده هم پای علی اکبر
و هی تصویر در تصویر می بیند
تمام نخل ها را تیر می بیند
که گویا راه افتاده و رفته از تن زخمی سقا سر در آورده
به طوری که تنش مثل کبوتر پر در آورده…
خودش رفته دلش در کربلا مانده
و ذهنش داخل گودال جا مانده
همان گودال که در آن دهان زخم ها بدجور وامانده
همان گودال که تاب از وجود خواهری برده
یکی از داخلش پیراهنی و یک نفر انگشتری برده
تنی را روی خاک آن رها کرده سری برده
خودش دیده که خون از جسم دنیا رفته در گودال
و دریا دستهایش زیر دریا رفته در گودال
هزار و نهصد و پنجاه تا یعنی
که تیر از تیر بالا رفته در گودال…
کمی هم آن طرف تر شهر شام و سنگ روی پشت بام و ازدحامش
بگویم از کدامش؟
به جان عمه ی سادات
نفرت دارم از دروازه ی ساعات
اگرچه قافله آنجا معطل شد
اگرچه روضه اش سنگین تر از تل شد
ولی من زود باید رد شوم، آخر
بدم می آید ازاین واژه های آستین پاره و معجر
نباید هی که دامن زد به این جریان!
نمی خواهم بگویم ناقه ی عریان
نمی خواهم که روضه شعله ور باشد
از اینکه هست دیگر بیشتر باشد
قرار روضه ی بعدی ما پنج صفرباشد
علی زمانیان
****************************
ی – امام سجاد(ع) – شهادت
می شکافد تیر غربت سینه ی سجاد را
زهر از غم می رهاند این دل ناشاد را
می گذارم بر زمین دیگر سلاح گریه را
می کشم با ” یا حسینی ” آخرین فریاد را
دیده ام بر خاک صحرا پیکر ابرار را
دیده ام بر نیزه ی اعدا سر اوتاد را
دیده ام در کربلا غم واژه ی توحید را
دیده ام در بین مقتل شادی صیاد را
هم زمان ناله ی غربت ، تبسم بر یتیم ؟!
جان به دل دادم به شام محنت این اضداد را
ناله ام احیا نماید خون ثارالله را
اشک من رسوا نماید دشمن شیاد را
باورم شد دردهای سینه سوز کوچه را
حس نمودم در اسارت غربت اجداد را
خارجی خواندم ، اسیرم کرد ، قصد جان نمود
با دو چشم خویش دیدم مرگ عدل و داد را
دیده ام در زیر پا اوراق قرآن ، دیده ام
پرچم زلف سر نیزه نشین در باد را
زهر برد از سینه تاب ، اما نبرد از خاطرم
کینه های قوم بدتر از ثمود و عاد را
گوشه ی ویرانه گم کردم ، نجستم تا کنون
گوهری که زیر دست و پای خصم افتاد را
سید محمد میرهاشمی
****************************
ابر خون خیمه زده بر سر چشم تر من
هرگز ای کاش نمی زاد مرا مادر من
آه ، ای زهر خیال جگرم راحت شد
هرچه فکرش بکنی آمده عمری سر من
مگر اینکه تو فقط اشک مرا پاک کنی!
شدی ای زهر امید نفس آخر من
پای درد دل چشمان تر من بنشین
در حسینیه ی گرم جگر من بنشین
جگرم محفل روضه است ، کجایی ای زهر!
لخته هایش گل روضه است ، کجایی ای زهر!
مقتل مستند کرب و بلا را بشنو
مرثیه نامه ی مردان خدا را بشنو
کربلا ، ظهر دهم ، آخر حج ، قربان بود
عید قربان که نه ، روز خوش سلاخان بود
میهمان آمد و دعوت به ستیزش کردند
خرد نه ، تکه نه ، ای وای که ریزش کردند
به روی خاک کشیدند دلاورها را
در هم آن روز شکستند برادرها را
پدران و پسران را که به خون آغشتند
شعله سوزاند تن مادر و دخترها را
دیدم از دست علمدار علم افتاده
در عوض باد برافراشته معجرها را
چه بلای به سر قافله می آوردند
محض اطفال حرم سلسله می آوردند
خیمه ها را به چه وضعی همه غارت کردند
چه قدر بر حرم الله جسارت کردند
پنجه ها وا شد و بر حلقه ی موها پیچید
تازیانه چه قدر دور گلوها پیچید
آبله آمد و طاقت ز کف پاها رفت
گوشها پاره شد و هدیه ی باباها رفت
نه دگر چادر و پوشیه سر زن ها ماند
و نه پیراهن پاره شده ، بر تن ها ماند
نیزه می رفت ولی سنگ پران می آمد
شمر می رفت ولی اسب دوان می آمد
کوفه رفتیم کسی تیغ روی ما نکشید!
پشت سر در عوضش زخم زبان می آمد
وقت ردّ صدقه از جلوی آل رسول
در غل و جامعه جان بر لبمان می آمد
جلوی محمل زینب که صدای قرآن
با طنین ملکوتی ز سنان می آمد…
…عمه فهمید شب قبل کجا بوده حسین
بسکه از جانب نیزه بوی نان می آمد
آه ، از شام چه گویم که کسی کم نگذاشت
پی آزار حرم پیر و جوان می آمد
دیدم از دور میان گذر قوم یهود
سنگ در دست ، زنی ، با هیجان می آمد
گفتم از جای شلوغی نبرید و بردند
جمعیت خنده به لب رقص کنان می آمد
می کشاندند نوامیس علی را در شام
به همان کوچه که هی چشم چران می آمد
کف بازار کجا ؟ دختر زهرا…ای داد…
بزم عیاش کجا ؟ زینب کبری…ای داد…
قصه ی مجلس اشرار بماند…کافی است
خیزران و دهن یار بماند…کافی است
قصه ی گوشه ی ویرانه بماند…کافی است
شب و جا ماندن دردانه بماند…کافی است
راحتم ساز و از این ضجر در آور ای زهر!
این چهل سال عزا را به سر آور ای زهر!
علی صالحی
****************************
من یادگار دشت کربلایم
آزادۀ صحرای نینوایم
من عروه الوثقای شیعیانم
من چارمین مولای شیعیانم
من حجه اللهِ پس از حسینم
من شاهد اَسرار عالمینم
بیماریِ من حکمت الهی است
بر کربلا چشمان من گواهی است
یک نیم روزه صد بلا که دیده؟
هفتاد و دو کرب وبلا که دیده؟
من دیده ام گودال قتلگه را
چشمانِ بارانیِ خیمه گه را
من دیده ام شمشیرهای بریان
زیر گلو و نعش های عریان
چون اسبِ بی صاحب به خیمه آمد
تکثیر شد فریاد وامحمد
دیدم به خیمه غارت حرم را
در شعله آل بیت محترم را
وقتی هجوم کوفیان شد آغاز
پس اولین فرمان من شد ابراز
آغاز شد با غم امامت من
تصویر شد روز قیامت من
حکم فرار از خیمه را که دادم
با یک تهاجم بر زمین فتادم
سجاده از پایم چه بَد کشیدند
سیلی به طفلان بی عدد کشیدند
آندم که من آهی ز دل کشیدم
رأس پدر را روی نیزه دیدم
معجر به سرهای کشیده معجر
با آستین دادند پوششِ سر
چون بردگان دستان ما که بستند
سرهای ما را از جفا شکستند
باید بخون می دیدم آسمان را
بر گردنم زنجیر و ریسمان را
حرمت چو از آل علی دریدند
تا می توانستند سر بریدند
روز مرا شام سیاه دادند
ما را عبور از قتلگاه دادند
وقتی همه از کربلا گذشتیم
با خون به روی قبرها نوشتیم
این کُشته های آل مصطفایند
پرپر شده گلهای مرتضایند
من دیده ام بر عمه ام جسارت
با عمه هایم رفته ام اسارت
با تازیانه همسفر شدم من
از کعب نی خونین جگر شدم من
ما را میان شعله های کینه
از کربلا بردند تا مدینه
من دیده ام شامِ غم و بلا را
کردم اقامه هر کجا عزا را
صد جا دلم شد شعله ور ولیکن
شام بلا گردید قاتل من
از مجلس نامحرمان چه گویم
از تهمت بیگانگان چه گویم
چشمان هیزی سوی خواهرم شد
لفظ کنیزی ، خاک بر سرم شد
تا آخر عمرم چنین سُرودم
ایکاش که مادر نَزاده بودم
بس دیده ام درد و بلا خدایا
عمرم شده آه و نوا خدایا
آرام جانم گریه بر حسین است
این جان خسته هدیه بر حسین است
محمود ژولیده
پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام
بازدیدها: 0