اشعار |ویژه محرم - سری چهارم

اشعار |ویژه محرم – سری چهارم

خانه / اشعار / اشعار |ویژه محرم – سری چهارم

تا شـام شـدی قـافله‌سـالار اسیـران

تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد

باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران

تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران

افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب‌وبلا آمده و آنگاه

آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه‌ی تکثیر

ترکیـد بر آیینه‌ی خورشیدضمیران

ای جـوهـر سـرداری سـرهـای بـریـده

وی اصـل نمیـرنـدگـی نسـل نمیـران

خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی تاریخ

هربار که آتش زده شد بیشه‌ی شیران

آن شب چه شبـی بود که دیدند کواکـب

نظـم تو پراکنـده و اردوی تـو ویران

وان روز که با بیرقی از یک تن بی‌سر

تا شـام شـدی قـافله‌سـالار اسیـران

تا بـاغ شـقایـق بشـونـد و بشکـوفـنـد

باید کـه ز خـون تـو بنوشنـد کویـران

تـا انـدکـی از حـقّ سخـن را بگـزارنـد

بایـد کـه ز خـونـت بنـگارنـد دبیـران

حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسه‌است

ای کاسته شأن تو از این معرکه‌گیران

حسین منزوی

*****************************

پلکی مزن که چشم ترت درد می کند

پر وا مکن که بال و پرت درد می کند

‏آن تن که بود خسته این راه درد داشت

‏حتما که قلب خسته ترت درد می کند

‏می دانم این که بعد تماشای اکبرت

‏زخمی که بود بر جگرت درد می کند

‏با من بگو که داغ برادر چه کار کرد

‏آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟

‏مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم

‏آخر لبان خشک و ترت درد میکند

لب های تو کبود تر از روی مادر است

‏یعنی که سینه پدرت درد می کند

میخواستم که تنگ در آغوش گیرمت

یادم نبوت زخم سرت درد می کند

با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟

‏پای تو مثل همسفرت درد می کند؟

کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!

‏از هجمه های سنگ سرت درد می کند

جواد محمد زمانی

*****************************

باز باران است،باران حسین بن علی علیه السلام

عاشقان جان شما،جان حسین بن علی علیه السلام

خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین

جان اگر جان است قربان حسین بن علی علیه السلام

شمرها آغوش وا کردند،اما باک نیست

وعده ی ما دور میدان حسین بن علی علیه السلام …

در همین عصر بلا پیچیده عطر کربل

اعطر باران عطر قرآن حسین بن علی علیه السلام

هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد

عشقم ایران است، ایران حسین بن علی علیه السلام

دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی

دست های ما به دامان حسین بن علی علیه السلام

ناصرحامدی

*****************************

بُنیَّ قتلوکَ ،ذبحوکَ و منَ الماء منعوکَ

گفتگویی میان حضرت زهرا (س)و امام حسین علیه السلام

 می ایستم مقابل گودال قتلگاه

جایی که چشمهای تو در خون شناورند

می ایستم دوباره که بر روی دوش من،

اندوه مادران جهان را بیاورند

یادم نمی رود که تو در دستهای من ،

بالیدی و بزرگ شدی ،وای بر خزان

قلب جهان شکست ازین داغ سینه سوز،

چیزی نمانده است شود شعله ور خزان

دستی که درب خانه مارا شکسته بود

امروز بر گلوی تو خنجر کشیده است

دستش بریده باد که این تیغ تیز را

بر روی بوسه گاه پیمبر کشیده است

می ایستم مقابل گودال قتلگاه!

تا زینب از گلوی تو قرآن بیاورد

با دستهای خالی و با قلب چاک چاک

یک جرعه عشق سمت شهیدان بیاورد

بغض غدیر و اشک بقیع و مدینه را

در کربلا به خون تو تعمید می دهم

نام حسن به مشرق آیینه می برم

نام تو را به مغرب خورشید می دهم

با من بگو حسین من از سالهای درد

من رفتم و تو ماندی و دنیا چه با تو کرد؟

آه از جماعتی که شکستند عهد را

انگار با رسول خدا بوده این نبرد!

#

مادر پس از تو هر چه بدی بود دیده ایم

پهلوی تو شکست و دل ما شکسته تر

آن از برادرم که صبورانه زهر خورد

این هم من و دو خواهر تنها و خون جگر

مادر ولی تو غصه نخور این حسین توست

قربان ماندگاری دین خدا شده

یاران من عزیز ترین های عالمند

پس کربلا بهشت زمین خدا شده

مادر فقط اجازه بده وقت آمدن

دست تو را ببوسم و جان را فدا کنم

چیزی نمانده است به جز سر،قبول کن

آن را فدای نام رسول خدا کنم

نغمه مستشارنظامی

*************************************

باور ندارم شاعرت باشم ولی تو

بر بیت های زخمی ام مرهم نباشی

باور ندارم غرق اشک و روضه باشم

تو شاهد این اشک و این ماتم نباشی

نامت به شعرو نوحه هایم آبرو داد

ای آبروی عشق و شعر و اشک و ایمان

ای شاه بیت خلقت گل،عطر فردوس

دل را به عشقت زنده کن،با آن بمیران

شرح نگاهت با قلم،هیهات هیهات

من شاعرم ،اعجاز کردن کار من نیست

درد هزاران ساله را مرهم ندارم

این قصه را آغاز کردن کار من نیست

سکان فرمانداری عشق است چشمت

تفسیر زخم کاری عشق است چشمت

بر نیزه قرآن خواندن و لب باز کردن

پلکی بزن چون قاری عشق است چشمت

باغ گل و باد خزان و برگریزان

عطر گلاب تازه دارد خاک اینجا

داغ جوان و پیر و طفل شیر خواره

اندوه بی اندازه دارد خاک اینجا

از کربلا تا شام منبر داری ای دل

باید غم از دلهای خون برداری ای عشق

با “کاروان نیزه ها “*منزل به منزل

داغ پسر،داغ برادر داری ای عشق

باور ندارم شاعرت باشم ولی تو

دست دلم را در صف محشر نگیری

از کودکی دلداده ات بودم دعا کن

عشق جوانت همدمم باشد به پیری

نغمه مستشار نظامی

*************************************

حنجرش دور وخنجر معاف ست

بین تیر و کمان اختلاف ست

پیکر کودکی در مصاف ست

با دل مرد بازی نکن تیر

اینقدر یکه تازی نکن تیر

بین میدان رجز خوانده اما …

در صف ظالمان مانده اما…

خیمه در خیمه سوزانده اما…

وای اگر روز محشر بیاید

صبر آل علی سر بیاید

شمر تا خنجرش را به کینه….

عمه آن سو که می زد به سینه

داد زد : پس رقیه ،سکینه….

سهم چشمانشان اشک و دود ست

صورت عمه امشب کبود ست

موسپید و نگاهش عمیق ست

پای زنجیر بی تیر و تیغ ست

صحبتش خطبه هایش بلیغ ست

وای اگر روز محشر بیاید

صبر آل علی سر بیاید

سر به سر هدیه سر بیارند

قاسم وعون و اکبر بیارند

آنچه را که مقدر بیارند

باز دخت علی ایستاده

گریه کرده، ولی ایستاده

###

روضه خوان خواند و از کربلا گفت

از بدن ها جدا سر جدا گفت

از توسل به او از شفا گفت

در تن بی حسم حس می آمد

در حرم بوی نرگس می آمد

گریه کردم فراز سری را

درد انگشت وانگشتری را

خم شدم سجده ی آخری را…

مهر تربت دچار جنون شد

جانمازم پر از اشک و خون شد…

ساجده جبارپور

*************************************

سخت است اگر صحراى محشر دیده باشى/

روییده از خاک بلا “سر” دیده باشى/

فهمیدن حالى که من دارم محال است/

حتى اگر داغ برادر دیده باشى/

حرف تو را هرگز نمى فهمند مردم/

وقتى خدا را جور دیگر دیده باشى/

باید نگه دارى خودت را سخت ,هرچند/

هى صحنه هاى گریه اور دیده باشى/

در قتلگاه افتاده باشد ماه کامل/

دستان او را ان طرف تر دیده باشى/

پامال سم اسب ها جسم پسرها/

سر را ولى در دست مادر دیده باشى/

پیروزى شمشیر را بر گوشواره/

در یک مصاف نابرابر دیده باشى/

صبرت به پایان مى رسد ان لحظه اى که/

پایین منبر طشتى از زر دیده باشى/

مسلم محبى

*************************************

اهلِ بیت بهار

کاروان بهار را خورشید سوی اقلیم سایه ها می برد

هر یک از کاروانیان با خود نور و آیینه و خدا می برد

پیکِ سبز بهار راهی شد ورقی سبز در کف دستش

با پیام مسلّم خورشید عشق و لبخند و مهر پیوستش

سایه ها وقتی از مسافت دور پیک سبز بهار را دیدند

پشت دیوار شب کمین کردند ماه را از کرانه دزدیدند

شد تمام چراغها خاموش ذهن کوران که خود چراع نداشت

شب شد و در میان شبکوران هیچ کس از کسی سراغ نداشت

به شب تیره تاخت پیک بهار گیرش انداخت کوچه ای بن بست

هرچه دیوار، پشت خالی کرد هرچه در، روبروی او را بست

خانه ها کوچه کوچه کفرستان کوچه ها شهر شهر کوفه شدند

بوته ها و درخت های وفا خالی از برگ و از شکوفه شدند

جای یک یا دو یا سه شاخه ی گل بر سرش خاک و سنگ افکندند

تا بگیرند شیر را او را در گذرگاه تنگ افکندند

گرچه بوی مدینه با خود داشت کوچه ها رفته رفته کوفه شدند

بر درختان بامها ناگاه سنگها میوه و شکوفه شدند

سرِ هر شاخه ی درختِ بام دست بوزینه ای به تیر و کمان

همه را یک هدف که بشکافند سری و سینه ای به تیر و کمان

بر سر پیک؛ پیک سبز بهار میوه های رسیده کوبیدند

کینه های نبوده را پیهم از سرِ دستِ شاخه ها چیدند

بر سرِ پیک، پیک سبز بهار هر کسی هر چه میوه داشت انداخت

وان کسی که نداشت، چونکه نبود فصلِ برداشت و داشت، کاشت انداخت

بعد از آن، باد، باد پاییزی سوی او از چهارجانب تاخت

دست سبز بهار بود و خزان شاخه ای از تن بهار انداخت

پیک خورشید بوده از این رو سایه ها پشت بام بردندش

سایه ای، مثل پرتو نوری ناگهان روی خاک افکندش

باد پیچید و این خبر را برد برد با خود به خانه ی خورشید

برد و ترکید مثل ابر بهار بغضهای شبانه ی خورشید

آسمان تنگ و تار شد از غم شب ستاره شمار شد از غم

باغِ پژمرده از هجوم خزان اهل بیت بهار شد از غم

ماه نو با ستاره ها همه وقت دور خورشیدِ راست¬رو بودند

گرچه آهسته، گرم می¬رفتند از خودِ آسمان جلو بودند

شده منظومهی فراشمسی آسمان را مدارِ نو بردند

ساعتِ کهکشانیِ او را ناگهان قرن¬ها جلو بردند

جانشان با تمام سرعت نور هوسِ سیرِ آسمان را داشت

تنشان پایبند جان شد و جان حکم مرغ در آشیان را داشت

راست بودند و راست می¬رفتند پیچ و خم های راه را دیدند

آخرش دست آسمان رو شد ابرهای سیاه را دیدند

ابرها نقشه می¬کشیدند و آسمان را سیاه می¬کردند

دم به دم مثل مور و مثل ملخ دشت را پر سپاه می¬کردند

مثل چرکی که از دمل جوشد از زمین اسب و مرد می¬جوشید

شد زمین مثل غدّۀ چرکین که از آن سیل زرد می¬جوشید

سیل چرکین بویناک آمد حلقه زد دورِ آب، آب فرات

مثل شب، یک شب سیاه گرفت به درون خود آب، آب حیات

ماه و آب، آب و ماهِ نو هرگاه روبرو می¬شوند زیبایند

مثل آیینه، مثل زیبارو بی قرارند اگر که تنهایند

راه ماه و فرات را بستند این از آن، آن از این جدا افتاد

دلِ آیینه ها شکست، شکست خطّ غم روی چهره¬ها افتاد

شب پرستان شب دل شب¬کور آب و آیینه را جدا کردند

از برای شکستن و بستن سنگ¬ها را همه صدا کردند

دست در دست هم¬دگر دادند سنگ¬ها دور آب صف بستند

هدف آیینه بود آب نبود چشم در چشم این هدف بستند

قوم یأجوج دور آب فرات سدّ اسکندر دگر بستند

هر چه آیینه بود آنجا بود همگی را به سنگ بر بستند

آب می ¬خواست سوی آیینه برود سدّ سنگ را می ¬دید

چشم آیینه آب را می جست صف بی حدّ سنگ را می دید

آب بی¬تاب شد خروش افکند موج گردن کشید و قد افراشت

آینه با تمامِ قد آمد پیش آن سد رسید و قد افراشت

آب و آیینه از دو سو با هم گریۀ اشک و نور می کردند

گاه راهی به خویش می دیدند از دل سد عبور می کردند

سایه ها تا به روی آیینه شش جهت راه نور را بستند

سنگ ها هم به خود تکان دادند راه¬های عبور را بستند

هدف سنگ جهل می کردند یک یک آیینه های زیبا را

می سپردند دست تاریکی افق آسمان فردا را

چهرۀ آب را خراشیدند بسکه بر روی آب چنگ زدند

نور پرپر شد و شکست از بس سوی آیینه موج سنگ زدند

کاری از دست آب و آیینه بر نیامد خبر به ماه رسید

ماه از پشت ابر بیرون زد وقت مرگ شب سیاه رسید

ماه آمد کنار آیینه سایه های سیاه لرزیدند

آبها با خروش سینه زدند دور از عکس ماه لرزیدند

نگران حضور ماه شدند سایه های سیاه و آیینه

آسمان چشمِ باز شد نگریست خیره بر آب و ماه و آیینه

در صف سنگها شکاف افتاد سایه ها مثل دود در رفتند

مثل یک کاسه شیرِ بر آتش آبهای فرات سر رفتند

چشم آیینه ماه می نوشید آب از دیده اشک غم می ریخت

هر مسیری که ماه نو می رفت سایۀ سنگها به هم می ریخت

سینه اش عکس ماه نو را زد شد هوادار سینه چاک، فرات

آمد آن ماه آسمان پرتو پیشش افتاد روی خاک فرات

پیش پایش به خاک می غلتید دم به دم بوسه بر زمین می زد

بوسه با لب نه با تمام بدن با سر و سینه و جبین می زد

موج بی اختیار بر می خاست ناگهان بوسه ای به لب می زد

ولی از شرم می نشست و چنین قامت ماه را وجب می زد

این یک از تشنگیّ و آن از شوق شرمگین آب بود و پیچان ماه

آب آتش گرفت وقتی که دست رد زد به سینه اش آن ماه

یا علی گو فرات را برداشت مثل یک مشک آب بر دوشش

لب او خشک بود و نم نم کرد عرق شرمِ آب، تر دوشش

یا اباالفضل از دلش می کند هر که او را چنین علی می دید

زان علی هر که کینه بر دل داشت می خروشید کاین علی می دید

چرخ گردون به دور لج افتاد آسمان باز سفله پرور شد

ابن ملجم هزار تا جوشید باز وقت نماز حیدر شد

باز همدست سایه ها گردید آسمان برجهای جنگ افراشت

سر هر برج صورتی فلکی پر فریب و ریا و رنگ گماشت

زحلِ سرخ در خروش آمد باز جوزا حمایلش برداشت

در کمینش شکارچی آرام تیر در چلّۀ کمان بگذاشت

اسب و ارّابه ران و گاوچران شیر و روباه و کژدم و خرچنگ

زنِ زنجیر و مار گیسوها مردِ زانوزده کمان بر چنگ

سنگ های بزرگِ سنگتراش تیرهای سترگِ تیرانداز

همه آماده گشته تا بکنند حمله با ناگهان ترین آغاز

آب بر دوش و آه بر لب رفت سوی آیینه ها دوان و دوان

بازوان قرص و سینه پر اندوه گامها استوار و دل نگران

ناگهان حکم حمله صادر کرد چرخ کژفکر کژروِ کژکار

هرچه که برج بود و صورت فلکی همه گشتند روی ماه آوار

این یکی نیزه زد دگر زوبین آن یکی تیر و آن دگر شمشیر

آن، دو بازوی کهکشان انداخت وین، به خورشیدِ چشمها زد تیر

آسمان دید و شانه خالی کرد ماه از دوش او زمین افتاد

هرچه آیینه، بی امان لرزید آب را ضجّه و انین افتاد

آب، خود را ز دوش او اندخت روی خاک سیاه چنبر زد

بعد از آن ناگهان ز هم پاشید دست ها را بلند بر سر زد

نام خورشید را بلند سرود پیشِ آن یار سربلند افتاد

بر سرش خیمه زد خودِ خورشید نفس سنگ و سایه بند افتاد

دم آخر رسید و تنها ماند ماه رفت و ستاره ها رفتند

هر چه آیینه بود پر زد و رفت پر کشیدند و تا خدا رفتند

نعش آیینه های خود می دید چشم خورشید هر طرف نگریست

آهِ از دل کشیده در دل ماند ناله را خورد و توی سینه گریست

سوی آیینه زار، با فریاد گفت آیا هنوز یاری هست؟

آن صدا رفت و نور شد برگشت نعش آیینه گفت آری هست

چشم دل باز کرد و روشن دید افق آسمان فردا را

شده آیینه زار، روی زمین رونق دیدۀ تماشا را

دید از آیینه های رو در رو نور در اوج بی نهایت بود

توی چشم اشکِ گریۀ شادی روی لب خندۀ رضایت بود

چونکه خورشید دید وقت غروب آسمان شد ز سایه مالامال

مثل هر روز پشت کوه نرفت رفت این بار داخل گودال

تا تواند به روی تاریکی بگشاید کمین فردا را

غرق در نور و روشنی سازد آسمان و زمین فردا را

سایه ای رفت جانب گودال کمر واژه ها شکست اینجا

نتوانم سرود چون افتاد نعش طبعم به روی دست اینجا

بروید استعاره ها بروید این حسین است این حسین من است

سرِ او روی نیزه است امروز تن او چاک چاک و بی کفن است

غم او کهنه کی شود که دلم تا قیامت بود بدین منوال

غم امروز نوتر از دیروز غم امسال نوتر از دیسال

غلامعباس سعیدی

*************************************

فرصت اگر می‌داد بهتر می‌کشیدم

از کوچه‌های بی‌غزل پر می‌کشیدم

مشک غزل را روی دوشم می‌گرفتم

در لابلای خیمه‌ها سر می‌کشیدم

در خلوت یک خیمۀ ماتم‌گرفته

گهواره‌ای را جای اصغر می‌کشیدم

قطعاً برای تسلیت دادن به زینب

حتی شده یک نیزه کمتر می‌کشیدم

با استعانت از شعور واژه‌هایم

در ذهن‌های مرده باور می‌کشیدم

شاید اگر از آب کوفه خورده بودم

من هم به روی دوست خنجر می‌کشیدم

من شاعرم، اما اگر نقاش بودم

یک عصر عاشورای دیگر می‌کشیدم

هوشنگ دیناروند

*************************************

پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام

بازدیدها: 516

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *