ردیف | مطلع | شاعر | قالب |
1 | اى ازلیت به تـــــربت تـــــو، مخمـــّر | امام خمینی(ره): | قصیده |
2 | یک عمـر کنـم نثـار جان و سر | غلامرضا سازگار: | قصیده |
3 | جایی که کوه خضر به زحمت بایستد | هادی جانفدا: | غزل |
4 | در دستهای او شدی آرام, لبخند میزدی به «رضا»یت | قاسم صرافان: | غزل |
5 | هدایت میوزد از مکتب توحید چشمانت | رضا اسماعیلی | غزل |
6 | رباعیات حجاب و حیا | رضا اسماعیلی | رباعیات |
7 | دارم برای بار چندم می نویسم | محسن ناصحی: | غزل |
8 | در شان و مقام به که دختر باشد | محسن ناصحی: | رباعیات |
9 | چون شاخه هایی درهم این شعرترآوردم | محمدحسین انصاری نژاد: | غزل |
10 | دستمالی سفیددردستم آمدم سیبی ازحرم ببرم | محمدحسین انصاری نژاد: | غزل |
11 | ای چشمه های نور تو روشنگر دلم | مرتضی حیدری آل کثیر: | غزل |
12 | امشب برای مطلع شعر پر ازآهم | محسن کاویانی: | مثنوی |
13 | بی سر و سامان در این کویر تباهی | امید امیدزاده: | چارپاره |
امام خمینی(ره):
اى ازلیت به تـــــربت تـــــو، مخمـــّر
وى ابــدیت بــه طلعت تو، مقرّر
آیت رحمت ز جلــــوه تــــــو هویـــدا
رایت قــدرت در آستین تو مُضْمَر
جــــودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر
عصمت تو تا كشید پرده به اجسام
عالَـــم اجســام گردد عالَم دیگر
جلـــــوه تـــــو نــــور ایزدى را مَجْلى
عصمت تـو سرّ مختفى را مَظهر
گـــــویم واجب تــو را، نه آنَتْ رتبت
خــوانم ممكن تو را، ز ممكن برتر
ممكن انــــدر لباس واجب پیــــــدا
واجبــــى اندر رداى امكان مَظْهر
ممكن؛ امّا چه ممكن، علت امكان
واجب؛ امـــّا شعـــــاع خالق اكبر
ممكن؛ امّا یگانــــه واسطــــه فیض
فیض به مهتر رسد وزان پس كهتر
ممكن؛ امــــّا نمــود هستى از وى
ممكن؛ امــــّا ز ممكنــــات فزونتر
وین نه عجب؛ زانكه نور اوست ز زهرا
نور وى از حیدر است و او ز پیمبر
نور خــــدا در رســــول اكـــرم پیدا
كرد تجلّى ز وى، به حیدر صفدر
وز وى، تابان شده به حضرت زهرا
اینك ظاهر ز دخت موسىِ جعفر
این است آن نور كز مشیت “كُنْ” كرد
عالـــم، آن كو به عالم است منّور
این است آن نور كز تجلّـــى قدرت
داد به دوشیزگـــــان هستى، زیور
شیطانْ عالِم شدى، اگر كه بدین نور
ناگفتى “آدم است خاك و من آذر”
آبـــــروى ممكناتْ جمله از این نور
گـــر نَبـــُدى، باطل آمدند سراسر
جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظلّش بخشـــود جـــوهریت جوهر
عیسى مریم به پیشگاهش دربان
موسىِ عمران به بارگاهش چـاكر
آن یك چون دیده بان فرا شده بردار
وین یك چـــون قاپقان معطى بر در
یا كه دو طفلند در حریــــم جلالش
از پـــى تكمیل نفس آمده مضطـر
آن یك “انجیل” را نمـــــاید از حفظ
ویـــن یك “تورات” را بخـــواند از بر
گر كه نگفتى “امام هستم بر خلق”
موسى جعفـــر، ولّــى حضرت داور
فاش بگفتم كه این رسول خداى است
معجزه اش مـــى بـوَد همانا دختر
دختــــــر، جز فاطمه نیایــد چون این
صُلب پــدر را و هـــم مشیمه مادر
دختر، چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگـــر همــــــــــاره مقدّر
آن یك، امواج علم را شـــــده مبدا
وین یك، افواج حلم را شده مصـــدر
آن یك موجود از خطــــابش مَجْلى
وین یك، معدوم از عقــــابش مُسْتَر
آن یك بر فـــرق انبیــــا شده تارك
وین یك انــــدر ســـــرْ اولیا را مغفر
آن یك در عالم جـــــــلالت “كعبه”
وین یك در مُلك كبــــریایى “مَشْعر”
“لَمْ یلِد”م بسته لب وگرنه بگفتم
دخت خــــداینــــــد این دو نور مطهّر
آن یك، كوْن و مكانْش بسته به مَقْنَع
وین یك، مُلكِ جهانْش بسته به معْجَر
چادر آن یك، حجاب عصمت ایزد
معْجــــــَرِ این یك، نقـــــاب عفّت داور
آن یك، بر مُلك لا یزالى تارُك
وین یك، بـــــر عرش كبــــریایى افسر
تابشى از لطف آن، بهشت مُخَلّد
ســــــایــــهاى از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهاى از جود آن، بحار سماوى
رشحــــهاى از فیض این، ذخـــــایر اغیر
آن یك، خاكِ مدینه كرده مزّین
صفحه قــــــم را نمــــوده، این یك انور
خاك قم، این كرده از شرافتْ، جنّت
آب مــــــدینه نمــــــــوده آن یك، كوثر
عرصه قم، غیرت بهشت برین است
بلكـــــه بهشتش یساولى است برابر
زیبد اگر خاك قم به “عرش” كند فخر
شـــــاید گـــــــر “لوح” را بیابد همسر
خاكى عجب خاك آبروى خلایق
ملجــــــا بر مسلم و پنـــــاه به كافـــر
گر كه شنیدندى این قصیده “هندى”
شـــاعــــــــر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یك طوطى صفت همى نسرودى
“اى به جـــلالت ز آفــــرینش بــــــرتر”
وین یك قمرى نمط هماره نگفتى
“اى كـــه جهــان از رخ تو گشته منوّر”
*****************************************************
غلامرضا سازگار:
یک عمـر کنـم نثـار جان و سر
صد بــار دهـان بشویـم از کوثــر
باشد که مدیحهای کنم انشـا
در مـدحت دخت موسیجعفـر
مجموعــهای از فضــائل زهــرا
معصومــــهای از تبــار پیغمبــر
برچرخ سپهر معرفت خورشید
از هفت یــم کمــال یـک گوهـر
چون مـاه جمـادی از روی زهرا
ذیقعــده گرفتــه از رخش زیـور
فیضیّـه از اوست روضـةالزهـرا
قــم از قــدمش مدینه ی دیگر
هم سیب بهشت حجتِ هفتم
هــم آینـــه ی حقیـقتِ مـــادر
عالم بالـد بــه ایـن چنین بانو
فخریّه کنــد رضا بـر ایـن خواهر
در حشر چو پا نهد همه گویند
زهــرا آمــد دوبــاره در محشــر
این مصحف روی سینۀ باباست
ایـن دختـــر برگزیــدۀ زهراست
ای کعبه ی جـان اهل قـم کویت
وی چشم همـه جهانیان سویت
نبْوَد عجب ار بـه جـای گل رویـد
اسکنـدر و خضــر از لـب جــویت
عیسی به تو میدهد سلام اوّل
مریــم بنشینــد ار بــه پهلــویت
آئینه ی خلـق و خــوی زهـرایی
ای جان به فدای خلق وهم خویت
نبْــوَد عجـب ای حقیقتِ زهـــرا
چون سیب جنـان پدر کنــد بویت
مرآت جمـال مـادرش زهــراست
در دیــده ی ثامـنالحجج رویــت
مدح تــو ز کس نیــاید ای بانـــو
الاّ کـــه رضـــا شــود ثنـــاگویت
این نیست عجب تمــام عالم را
حق بخشــد اگـر به تاری ازمویت
تــا خــاک قـدوم زائــرت باشم
آرد اگــــرم غبـــاری از کـــــویت
تو دختـر نــور و طور و طاهـایی
معصومــه و زینبــی و زهـرایی
قـــرآن امـــام موســی کاظـم
گلــواژه ی آیه هـــای تقــوایی
ریحانــــه هفــت باغبــانِ دین
یا گوهــر نـاب هشت دریایی؟
چون مـادر خویش حضرت زهرا
سر تا بـه قـدم بهشت بابایی
ممدوحــه ی «انّمــا یریـدالله»
محبوبـه ی ذات حــق تعالایی
قم شهر ائمــه و تــو بانـویش
از قـم بـه وجـود، حکمفرمایی
زهــراست بـه امّت پدر، مـادر
تو از ره لـطف، عمّــه ی مایی
تو نــوری و مــا اسیــر تاریکی
ما تشنه ی معرفت، تو دریایی
بی معرفتیـم لیـک می دانیم
تو فـوق تمـام معــرفت هایی
وصف تو کجا ز همچو مـن آید
مــداح تــو حضــرت رضـا باید
ای بــر حرمت سـلامِ اهـل قم
وی از تــو بلنــد، نــامِ اهل قم
پیوستـــه زمــام ناقه ی نـورت
بـــر دوشِ دلِ تمــامِ اهــل قم
«یا فاطمه اشفعی لنا» باشد
ذکر خوش صبح وشام اهل قم
گردیـــــده ز آفتــــاب بالاتــــر
در سـایه ی تـو مقام اهل قم
از حــرمت قبــر تـــو ملایـک را
واجـب شــده احتـرام اهل قم
تا دامـن حشـر همچـو دریـا پُر
از کوثــر تـوست، جام اهل قم
صحبت ز بهشت در حریـم تـو
این حــرف بـوَد حـرام اهـل قم
مهــر تـــو و دوستـی اجدادت
بـــوده ز ازل، مــرام اهــل قم
شیرین شده آب شور قم بانو
با مهــر شمـا به کام اهل قم
«میثم»همه عمر بر تو رو دارد
از خـــاک در تــــو آبــــرو دارد
***********************************************
هادی جانفدا:
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
نزدیک میشوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد
بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد
و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد
تا فارغ از تمام جهان روح خستهام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد
بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟
در این حرم هزار هزار آیه عذاب
هم وزن با یک آیه رحمت بایستد
باید قنوت حاجت بیانتهای ما
زیر رواقهای کرامت بایستد
شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد
آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد
تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیتهاش در صف بیعت بایستد
من واژه واژه عطر تو را پخش میکنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد
این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد
*************************************************
قاسم صرافان:
در دستهای او شدی آرام, لبخند میزدی به «رضا»یت
اشکی نشست گوشهی چشمش، تا «فاطمه» زدند صدایت
رنج سفر برای تو آسان، شب از قبیلهی تو هراسان
شد قبلهی دل تو خراسان، ای عطر دوست قبله نمایت!
من تشنهای رسیده به دریا،با حسرت زیارت زهرا
دربان! بگو ملیکهی قم را: از راه آمدهست گدایت
لبخندِ شهر تو نمکین است، قم قلب مهربان زمین است
ما هر چه داشتیم همین است: جانهای ما، «کریمه»! فدایت
ای دختر یگانهی مادر! ای جویباری از دل کوثر!
مثل «علی» نیامده دیگر، کو همسری به شأن سرایت؟
میبارد از ضریح تو رحمت، از آسمان اسم تو عصمت،
از «اشفعی لنا»ی تو «جنت»، وا شد به روی ما، به دعایت
این شاعرت دلش شده آهو، آهو اسیر شهر و هیاهو
اذن زیارتی بده بانو! این شعر را نخوانده برایت
*************************************************
رضا اسماعیلی:
هدایت میوزد از مکتب توحید چشمانت
خدا را شکر بانو ٬ گشته ام امشب مسلمانت
بشارت میرسد بر من ٬ طلوعی میکند روشن
سحر از مشرق آیینهها ٬ خورشید چشمانت
ترنم میکنم امشب ٬ تبسمهای نورت را
به شوق وصف نور تو ٬ شدم بانو غزلخوانت
تو نور عصمت هفتم ٬ گواه هشتمین مهری
زمین آیینه ی عشقت ٬ فلک آیینه گردانت
اگر معصومه ی مهرت ٬ بخندد بر شب هستی
چو قلب قم شود بانو ! دل خلقت چراغانت
تبسم کن به زیبایی ٬ که مهری عالم آرایی
بُود نورت اهورایی ٬ دل آیینه حیرانت
نسیم کوثر فطرت ٬ سحاب رحمت عصمت !
مرا خیس کرامت کن ٬ شبی در زیر بارانت
قسم بر لیلة القدری ٬ که قرآن تو نازل شد
تو نوری از خدا هستی ٬ خدا باشد ثنا خوانت
شمیم جلوه زار « هو » ٬ تو هستی از خدا گلبو
شبی میآیم ای بانو ! به گلگشت گلستانت
زیارت میکنم عاشق ٬ کرامات نگاهت را
دو رکعت نور میخوانم ٬ سحر در صحن چشمانت
ز دنیا من نمی خواهم ٬ به جز سرمایه ی مهرت
نظر هرگز نمی دوزم ٬ مگر بر دست احسانت
نخواهم کرد من بیعت ٬ مگر با ضامن نورت
مُرید کس نخواهم شد ٬ مگر پیر خراسانت
طلوع نو بهار تو ٬ مبارک باد بر هستی
تو ای معصومه ی زهرا ! جهان بادا گل افشانت
*************************************************
رضا اسماعیلی:
رباعیات حجاب و حیا
1
افتاده جهان به ورطه عریانی
در ورطه ابتذال و سرگردانی
تو مرکز خوابهای شیطان هستی
ای خواهر خوب من! خودت میدانی
2
دنیا به تتن تتن تتن افتاده
یعنی به سراشیبی تن افتاده
در کوچه ابتذال دنیا شیطان؛
با وسوسه، در کمین زن افتاده
3
شیطان ز تبسم وضو میترسد
از سوره عشق، ذکر «هو» میترسد
شهوت نَسَب است و تاجر عریانی
از عصمت شرقی تو، او میترسد
4
دنیاست و ابتذال تن تن تن تن
عریان شدن از نجابت پیراهن
اما تو فرشته غیرتی، میدانی
تنپوش تو عفت است و عصمت، ای زن!
5
شیطان و جنونِ سیب ، یادت باشد
بوی هوس و فریب ، یادت باشد
باد آمده تا روسری ات را … ، هشدار !
لیلا ، مخوری فریب ، یادت باشد
6
چادر نه، تجلی «خدا – پیوندی» ست
تنپوش وقار و عزت و فرمندی ست
شُکرانه عصمت و زکات حُسن است
از بندگی خدا، رضایتمندی ست
7
چادر نه، حریری از بهشت است، آری
آیینه نور و سوره بیداری
فصلی ز فروغ آفتاب زهراست
این چادر روشنی که بر سر داری
8
زهرا نسبی، زنی زلال و روشن
فارغ ز کرشمه تن و پیراهن
با آینه و فرشته نسبت داری
تنپوش سپید نور داری بر تن
9
تو قلب زمین و قبله دلهایی
همزاد فرشتهای، خدا سیمایی
تنپوش سپید نور را بر تن کن
ای گوهر عشق! در صدف زیبایی
10
در عشق، تو اقتدا به زهرا کردی
صد پنجره نور، بر جهان وا کردی
آرامش و رستگاری دنیا را
در خیمه چادرت مهیا کردی
11
تو همسر آدمی، مبر از یادت
تو مادر عالمی، مبر از یادت
معصومه پاک و زهره زهرایی
تو روح مُکرمی، مبر از یادت
12
فارغ شو ز عشوههای تن تن تن تن
از نور بپوش؛ جامه و پیراهن
از مرز تنانگی گذر کن با عشق
آداب فرشتگی بیاموز، ای زن!
13
یک قصه عاشقانه زیبایی
طاووس هزار جلوهای، حَوّایی
تقدیر تو مادری ست ای زن! آری
تو قلب زمین و قبله دلهایی
14
با مهر، به فصل سبز انسان برگرد
از فصل هبوط، فصل عصیان برگرد
سهم تو فرشتگی ست، با بسم الله
از فصل هوس – لرزه شیطان برگرد
15
عشق است فروغ مهر، کوری؟ هرگز
ما را ز حریم نور، دوری؟ هرگز
«از عصمتِ عشق، توبه!»، شیطان میگفت
ای عشق! هزار سال نوری، هرگز
*************************************************
محسن ناصحی:
دارم برای بار چندم می نویسم
نام شما را با تبسّم می نویسم
در ابتدای شهر جایی می نشینم
از جمکران می خوانم و قم می نویسم
من مطمئنم که جوابم می دهی ، پس
بعد از سلام خود علیکم می نویسم
گاهی فقط وهم است اینکه بال دارم
امّا همینکه از توهّم می نویسم
هی دانه می ریزید و من با نوک زدن هام
بر سنگفرش صحن ، گندم می نویسم
در بین زائرهایتان مانند هربار
گم بودم و گم هستم و گم می نویسم
گم می نویسم تا شما پیدا بخوانی
آنوقت در آغوش مردم می نویسم:
پیداتر از من کیست در این بی نشانی
حیف است اگر بانو مرا زائر نخوانی
*************************************************
محسن ناصحی:
در شان و مقام به که دختر باشد
معصومه شده است تا که خواهر باشد
مانده است به مشهد برود یا شیراز
قم ماند که بین دو برادر باشد
مانند کبوتری که بالش خسته است
بیمار شده است و از پریدن خسته است
تا قم به هزار زحمت آمد از بس
خواهر به برادران خود وابسته است
بک روز عجیب محترم خواهم شد
محبوب ترین خاک عجم خواهم شد
معصومه به قم اگر نگاهم بکند
من کاشی سر در حرم خواهم شد
*************************************************
محمدحسین انصاری نژاد:
چون شاخه هایی درهم این شعرترآوردم
ازبیدمجنون های باغ قمصرآوردم
دستی شمیم بیدمشک تازه باخودداشت
این چندبرگ خشک،لای دفترآوردم
بی تابی نیلوفران درباد،دیدن داشت
بابادرفتم تاکجاهاسردرآوردم
درروشنای چشمه آنجاچای دم کردم
یااستکانی ازشراب خلرآوردم
پای کدامین صخره باتودرددل کردم؟
پای کدامین صخره،شعری دیگرآوردم؟
پیچیدم ازآنجاتمام جاده ی قم را
جای گلاب این اشک های پرپر آوردم
درگردبادبی ترحم سخت پیچیدم
پیچیدم واین گونه کفرش رادرآوردم
ازچلچراغ گنبدش دستی تکان می داد
باگریه شعری تازه راپشت درآوردم
ازحضرت شاه چراغ ای ابرمی بینی
این نامه رابرآستان خواهرآوردم
برروی دست آوردم این شورمعطررا
ازکوچه باغ قمصراین برگ وبرآوردم
چون کودکی معصوم درپای ضریح آن گاه
یادازغروب چشم های مادرآوردم
درجاده هم چشمم زیارت نامه سرمی داد
ازجاده تاگلدسته چشمان ترآوردم
شب بودودیدم استجابت های گیسویی
تاروبه این خاک شقایق پرورآوردم
چشمم براوراق زیارت نامه بوداما
دست ازمدارکهکشان آن سوترآوردم
حس کرده ام بال کبوترهای گنبدرا
درحسرت پروازشان مشتی پرآوردم
ازچشم زخم روزگارآسوده ام بانو!
تاازتوحرزی خاصه برانگشترآوردم
چیزی شبیه یک سفرنامه است شعرمن
این تحفه رادرشامگاه آخرآوردم
*************************************************
محمدحسین انصاری نژاد:
غزلی در غبار روبی حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها :
دستمالی سفیددردستم آمدم سیبی ازحرم ببرم
چشم برشمع وشمعدانی ها یک بغل یاس -دست کم-ببرم
آمدم بامسافران حرم بتکانم تمام چشمم را
سیزده بندگریه بنویسم باخودم سوزمحتشم ببرم
درمسیررواق آیینه دارم ازدل غبارمی چینم
تادرین روضه بااجازه ی تان ناگهان دست برقلم ببرم
ناگهان صحن،حوض کوثرشد،دیدم اینجابه چرخ آمده ام
تاکه درباغ سوره ی طاها،سیب سرخی به هرقدم ببرم
دردلم یاکریم های کبود بین هربیت،بال بال زدند
اصلن اینجاشگفت نیست اگر روی دستم ستاره هم ببرم
درقمم یامدینه؟حیرانم،یاکه درمشهدم نمی دانم
مانده ام ای کریمه ای بانو چه ازاین ساحت کرم ببرم؟
*************************************************
مرتضی حیدری آل کثیر:
ای چشمه های نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
راز دلم نیاز دلم باور دلم
سوی تو دست وپازده بال و پر دلم
ای حضرت کریمه! تورا می زنم صدا
من آشنای دردم و تو خواهر رضا
ای نور بارگاه تو باریده بر فلک
جارو زنان صحن تو بال و پر ملک
گر با مدینه هست تو را صحن مشترک
انی انا الغریب و بهمی اتیت لک
جایم ده ای سپیده که در ظلمتم گمم
اذنم ده ای بهشت، که من زاءر قمم
مهمان نواز عترتی و خانه ات دل است
معصومه ای و ماه حجاب تو کامل است
روز حساب دامن امن تو ساحل است
با این حساب، عشق تو حلال مشکل است
پس خوش به حال قم که تویی نبض سینه اش
حج فقیر، مشهدو قم هم مدینه اش
ای خوب! بی تو حال و هوای دلم بد است
شوقم به بارگاه تو ای ماه! بی حد است
خورشید اگرچه زایر بی تاب مشهد است
بین طلوع و چشم تودر رفت و آمده ست
اینجا که آسمان برد از چشمه ی تو آب
گنبد طلوع کرده مگر پیش از آفتاب
*************************************************
محسن کاویانی:
امشب برای مطلع شعر پر ازآهم
ماتم گرفتم آه! “بیت النور” میخواهم!
شکرخدا شهرم خیابان ارم دارد
من خوب میدانم که زهراهم حرم دارد
پرمیکشم در خاطرات کودکی هایم
انگار دستم را گرفته باز بابایم
پس پابه پایش میروم تا جان آیینه
سی سال قبل از این و در ایوان آیینه
به به چه دوران خوشی به به چه دورانی
سوهان برایم میخرد بابا چه سوهانی
از دست بابا میکشم این دست کوچک را
هی میدوم سرتاسر صحن اتابک را
ناگاه میبینم که بابا رفته از پیشم
حالا خودم بابا شدم با کودک خویشم!
###
بعدش به خود می آیم و خود را که میجویم
میگریم و زیرلبم آهسته میگویم:
آری بدم اما دلم دیگر چه غم دارد؟
شکرخدا ، شکرخدا شهرم حرم دارد
اینبار اگر رفتی حرم شب بود دقت کن
غیراز کبوتر صحن او خفاش هم دارد!
پس من چرا در ناامیدی غوطه ور باشم
وقتی که بانو این همه لطف وکرم دارد
هرجای این دنیا که باشم غیرشهرخود
حس میکنم دنیای من یک چیز کم دارد
هرچند شهرمن پراز غمهای پنهان است
هرچند شهرمن هوایش سخت دم دارد
اما به دنیایی نخواهم داد این دم را
یک تارموی کاج های سبزشهرم را
((اینجا شمیمش اختیار دلبری دارد
اینجا محرم هم صفای دیگری دارد))
((بر سنگفرش صحن اوبال ملک خورده
از سفره ی او آب هماینجا نمک خورده))
هربار اینجا پیش او بی اختیار خود
میگریم و میگویم از رسم دیار خود
عمریست روی حرمت سادات پابندیم
ماروی مهمان آب راهرگز نمیبندیم
ما رسممان این بوده مهمان را نرجانیم
از بام ها گل برسر مهمان بیفشانیم
خواهر فراوان دوست می دارد برادر را
اصلأ نمی خواهم بخوانم روضه ی “سر” را
###
اشکم چکید و عاشقانه روسپیدم کرد
بانو نگاهی کرد و انسانی جدیدم کرد
این روسپیدی یادمن آورد بابا را
میشست در حوض حرم او صورت مارا
حالا من و فرزندم و یک عشق دیرینه
حالا من و فرزندم و ایوان آیینه
از دست گرمم میکشد یک دست کوچک را
هی میدود سرتاسر صحن اتابک را …!
*************************************************
امید امیدزاده:
بی سر و سامان در این کویر تباهی
دربدر و تشنه و اسیر بیابان
گشتم و هرگز به مقصدی نرسیدم
غمزده ماندم در این کرانه هراسان
زار و پریشان نشسته بی کس و مسکین
دست دعا برده سوی عالم بالا
از سر رحمت مگر خدای فرستد
نور امیدی در این سیاهی دنیا
دیدم از آن سوی شوره زار عطش خیز
عطر بهاری رسد به شامه ی جانم
قبه ی سبزی ز جنس عاطفه و نور
از پس دیوار نفس گشت عیانم
این من دربند نام و نان و جهالت
با قدم ذوق سوی عشق دویدم
خوردم از آن چشمه ی حقیقت جاری
تا که ز هر درد و رنج و غصه رهیدم
مامن جانهای خسته شد حرم قم
کوثر لب تشنگان ساغر جانان
مجمع زیبایی و تجلی وحدت
مدرسه ی عشق ناب و مکتب عرفان
دختر موسی شکافت نیل جهالت
آمد و آزاد کرد مردم دربند
عزت و ایمان و شور و عاطفه آورد
برد غم از این دیار ، خالق لبخند
خواهر سلطان خودش ملیکه ی دهر ست
عمه ی صاحب زمان و صاحب ایران
بانوی باران و گل ، شفیعه ی محشر
حضرت معصومه شد نمونه نسوان
آمدم اینجا که عصمت از تو بگیرم
بامددت بگذرم از این عصبیت
پربکشم تا ورای عرش تجرد
بگذرم از این حجاب تنگ منیت
*************************************************
پايگاه اطلاع رساني هيأت رزمندگان اسلام
بازدیدها: 298