اشعار ویژه شهادت عبدالله بن الحسن (ع)

خانه / تازه ها / اشعار ویژه شهادت عبدالله بن الحسن (ع)

اشعار عبدالله بن الحسن ع

آمدم تا جان کنم قربان تو

پیش تو گردم بلا گردان تو

 

در حرم دیدم که تنها مانده ام

همرهان رفتند و من جا مانده ام

 

رفتی و دیدم دل از کف داده ام

خوش به دام عقل وعشق افتاده ام

 

عقل،آنسو،عشق،اینسو می کشاند

ازدوسو،این میکشاند،آن می نشاند

 

عقل گفتا، صبر کنطفلی هنوز

عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

 

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو

عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

 

عقل گفتا، روی کن سوی حرم

عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

 

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل

عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

 

عقل گفتا، نی زمان مستی است

عشق گفتا، موسم بی دستی است 

#علی_انسانی 

 

اشعار عبدالله بن الحسن ع

کشتهی دوست شدن در نظر مردان است

پس بلا بیشترش دور و بر مردان است

 

یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد

در دل کودک اینها جگر مردان است

 

همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند

این پسربچّهی خیمه پدر مردان است

 

بست عمّامه همه یاد جمل افتادند

این پسر هرچه که باشد پسر مردان است

 

نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست

دست بر دست گرفتن هنر مردان است

 

بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند

حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است

 

گرچه «ابنُالحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله

بنویسید مرا «یابنَاباعبدالله»

#علی_اکبر_لطیفیان

اشعار عبدالله بن الحسن ع

خسته ام این روزها از سن کمتر داشتن

می خورد اینجا به درد من فقط سر داشتن

 

قصد من این بود از دستی که دادم رفته است

باری از روی دو کوه شانه ات برداشتن

 

هرکسی  دور و بر قاسم نبوده، آمده

کار دستم داده است اینجا برادر داشتن

 

چند دسته چشم دارد می دود سمت حرم

یک پسر می ارزد اینجاها به دختر داشتن

 

از توانی که ندارد دست تو فهمیده ام

سخت دارد می شود انگار معجر داشتن

 

آنقدر زخمی شدی که زجر دارم می کشم

کاش می آمد به کار پیکرت پر داشتن

 

قد و بالای من از آغوش تو کوچک تر است

تازه می بینم  چرا خوب است اکبر داشتن

 

بس که چشمان تو برگشت از حرم فهمیده ام

داغ سنگینی است روی سینه خواهر داشتن

 

یوسف دوش نبی در قعر چال افتاده ای

می شود واجب هراز گاهی پیمبر داشتن

#رضا_دین_پرور

اشعار عبدالله بن الحسن ع

ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم

از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم

 

آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو

کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم

 

فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم

تو کرم کردی که من در قلزم خون آرمیدم

 

جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت

بانک مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم

 

گرچه طفلی کوچکم امّا قبولم کن عمو جان

بر سر دست تو من قربانی شش ماه دیدم

 

کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو

با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم

 

دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد

سر چه باشد تیر عشقت را بجان خود خریدم

 

تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد

تو برفتن رو نهادی من زماندن دل بُریدم

 

جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا

تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم

 

ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل

شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم

#غلامرضا_سازگار

اشعار عبدالله بن الحسن ع

در کوی عشق زنده مرام پدر کنم

با یاد غربت تو جهان خون جگر کنم

 

عمریست روی دامن پر مهرت ای عمو

صبحم به شام و شام وصالم سحر کنم

 

شمشیر می کشد سَر یار مرا زند

من فاطمه نژادم و دستم سپر کنم

 

برخیز، عمه گر برسد بنگرد تو را

افتاده ای به خاک، چه خاکی به سر کنم

 

رفته عمو به علقمه اما نیامده

کن صبر تا عموی رشیدم خبر کنم

 

راهِ فرات بسته شده! آه می کشی؟

با خون حنجرم لب خشک تو تر کنم

 

با قتل صبر و نحر گلو عاقبت عمو

در احتزاز پرچم سبز پدر کنم

 

پهلوی پاره روی سنان یادگاری است

بر روی نیزه صحبتی از میخِ در کنم

 

بازیچه شد به روی سنان جسم بی سرم

در راه غربت تو دگر ترک سر کنم

#قاسم_نعمتی

اشعار عبدالله بن الحسن ع

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد

میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

 

می دید آمده ببرد سهم خویش را

بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند

 

سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد

دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند

 

در بین ازدهام حرامی و نیزه دار

درمانده بود حرمله تيرش کجا زند

 

از بس که جا نبود در انبوه زخمها

تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند

 

پا میزنند راه نفس بند آوردند

پر میکنند تا که کمی دست و پا زند

 

خون از شکاف وا شده فواره میزند

وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند

 

طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود

طاقت نداشت تا که بماند صدا زند

 

طاقت نداشت تا کهصدای پدر رسید

پربازكرد پربسوي مجتبي زند

 

دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید

تیغی ولی رسید که آن دست را زدند

#حسن_لطفی

اشعار عبدالله بن الحسن ع

حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه

شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه

 

چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته

روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته

 

دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال

نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال

 

اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه

مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه

 

میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید

سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید

 

از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد

جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد

 

توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم

اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم

 

خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت

مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت

 

خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن

پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن

#محسن_عرب_خالقی 

اشعار عبدالله بن الحسن ع

به گَرد پای من امروز لشگری نرسد

به اوج بال و پرم هیچ شهپری نرسد

 

سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟

به این سواره، پیاده تکاوری نرسد

 

به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم

اگر ارادت تو داد دلبری نرسد

 

منم که رهبر میدان نوجوانانم

به این حضور حکیمانه رهبری نرسد

 

میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم

به این مقام شریفم پیمبری نرسد

 

به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند

سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد

 

مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست

به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد

 

مرا ز هول قیامت دگر نترسانید

به این قیامت دشوار، محشری نرسد

 

کمان حرمله با گودی گلویم گفت:

به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد

 

سر مرا به روی سینه ی عمو کندند

مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد

 

تمام صورت من زیر دست و پا له شد

به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد

 

منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت

به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد

 

به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت:

که دست غارت دشمن به معجری نرسد

 

منم که غوطه به دریای خون زدم، سر مست

چنین به گودی مقتل شناوری نرسد

 

شوند اهل یفین در بهشت مهمانم

به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد

 

چراغ باغ جنان گوهر جمال من است

به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد

 

ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا

به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد

#محمود_ژولیده 

اشعار عبدالله بن الحسن ع

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

 

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

 

خون خیبر گشا به رگ هایش

او که هست؟ از نژاد شیر خداست

 

با حوانان هاشمی بوده

آخرین درس خوانده ی سقاست

 

می نویسد عمو و  بر لب او

وقت خواندن فقط فقط باباست

 

مجتبی زاده ای شبیه حسن

شرف الشمس سید الشهداست

 

عطری از کوی فاطمه دارد

نفسش بوی فاطمه دارد

 

کوه آرامشی اگر دارد

آتشی هم به زیر سر دارد

 

موج سر میزند به صخره چه باک

دل به دریا زدن خطر دارد

 

پسر مجتبی است می دانم

بچه ی شیر هم جگر دارد

 

همه رفتند  او فقط مانده

حال تنهاست و یک نفر دارد

 

آن هم آن سو میان گودالی

لشگری را به دور و بر دارد

 

آرزو داشت بال و پر بشود

دست خود را رها کند بدود

 

جگرش بی شکیب میسوزد

نفسش با لحیب میسوزد

 

می وزد باد گرم صحرا و

روی خشکش عجیب میسوزد

 

بین جمع سپاه سیرابی

یک نفر یک غریب میسوزد

 

دست بردار از دلم عمه

که تنم عنقریب میسوزد

 

روی آن شیب گرم میبینی؟

روی شیب الخضیب میسوزد

 

سینه اش را ندیدی از زخمِ

نوک تیری مهیب میسوزد

 

چشم بلبل که خیره بر گل شد

ناگهان دست عمه اش شل شد

#حسن_لطفی 

اشعار عبدالله بن الحسن ع

شمعها از پای تا سر سوخته

مـانده یک پروانه ی پر سوخته

 

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود

اختری تـابندهتر از مـاه بود

 

کرده از اندام لاهوتی خروج

یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

 

خون پاکش زاد و جانش راحله

تـار مـویش عالمی را سلسله

 

صـورتش مـانند بابا دل گشــا

دستهای کوچکش مشکلگشا

 

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش

آفتــاب آیینــهدار سایــهاش

 

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته

بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

 

از درون خیمه همچون برق آه

شـد روان با ناله سوی قتلگاه

 

پیش رو عمـو خریدارش شده

پشت سر عمـه گرفتارش شده

 

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ

کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

 

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو

ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو  

 

کودک ده سالـه و میـدان جنگ

یک نهال نازک و باران سنگ

 

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر

شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

 

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است

بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است

 

با شهامت گفت آن ده ساله مرد

طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

 

بیعمو ماندن همه شرمندگی است

بـا عمو مـردن کمال زندگی است

 

تشنگی با او لب دریا خوش است

آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

 

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار

تـا کنم جـان در ره جانان نثار

 

جـان عمه بود و هستم را مگیر

وقت جانبازی است دستم را مگیر

 

عمه جان در تاب و تب افتـادهام

آخــر از قـاسم عقب افتــادهام

 

نالهای با سوز و تاب و تب کشید

آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

 

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت

پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

 

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه

تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

 

تــا نیایـد دست داور را گـزند

کرد دست کوچک خود را بـلند

 

در هــوای یـاری دستِ خـدا

دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

 

گفت نه تنها سر و دستم فدات

نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

 

آمدم تا در رهت فـانی شوم

در منـای عشق قربـانی شوم

 

کاش میبودم هزاران دست و سر

تـا بـرای یـاریات میشد سپر

 

قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد

ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد

 

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست

دست ساقی باز اگر ساغر شکست

 

ای همـه جـانها بـه قربان تنت

دســت عبــدالله وقـف دامنـت

 

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از این دستِ خداست

 

هر که در ما گشت، فانی ما شود

قطره دریایی چو شد، دریا شود

 

تا دهم بر لشکر دشمن شکست

دست خود را چون عَلم گیرم به دست

 

بــا همین دستم تو را یاری کنم

مثــل عبّــاست علـمداری کنم

 

بــود در آغوش عمّش ولوله

کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

 

تیر زهرآلود با سرعت شتافت

چون گریبان حنجر او را شکافت

 

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد

مرغ روحش از قفس پرواز کرد

 

بــا گلوی پاره در دشت قتال

شه تماشا کرد و او زد بال بال

 

همچو جان بگْرفت مولا در برش

تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

 

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش

اشک «میثم» باد وقفِ دامنش 

#غلامرضا_سازگار 

اشعار عبدالله بن الحسن ع

عبدالله حسن با روی همچون ماه

آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه

 

بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد

آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه

 

کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای

بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

 

نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من

تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه

 

هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب

بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

 

می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز

تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

 

آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ

دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

 

می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی

می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه

 

#وصال_شیرازی 

Views: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *