هوالحکیــم
امان از وقتی که قلم حرفی برای گفتن نداشته باشد
چند وقتی است که می خواهم از دفاع مقدس بنویسم ولی درگاهی برای نوشتن پیدا نمی کنم. ابتدا رفتم به سراغ جانبازان تا از حال و روز آنها حرف بزنم که نشد. نه اینکه نشود، راستش را بخواهیـد من توان دیدن دردهای فراموش شدۀ جانبازان را ندارم.
یکی از رفقا می گفت: «فلانی چرا همیشه از درد بگوییم. تو که جانبازان عزیز بسیاری را با قابلیت های باور نکردنی می شناسی. خوب از آنها بگو». حرفش درست بود من کسانی مثل حسین صفایی جانباز قطع نخاع گردنی را می شناسم که با دهانش چند عنوان کتاب تألیف کرده است. رفیقم معتقد است که گفتن از این عزیزان روح تلاش و مقاومت را در جامعه بیدار می کند. حرفهای رفیق کاربلد و محافظه کارم بنده را مجاب کرد که از توامندی های جانبازان بنویسم.
خدا را شکر که پیدا کردن سوژه هایی نظیر حسین صفایی در بین جانبازان سخت نیست. کافی است کم دقیقتر نگاه کنیم تا هزاران جانباز هنرمند و کارآفرین و نخبه نظرمان را معطوف به خودش کند. من با توجه به شناختی که از جانبازان نابینا داشتم مصمم شدم که دربارۀ این روشن ضمیران بصیر، بنویسم. در میان داشته های خاطراتم جستجو کردم تا شاید موضوع آبروداری برای نوشتن پیدا بشود. یک جایی در بایگانی یادهای خوش رنگ ذهنم به نام خانۀ نور ایران برخوردم. جایی که توسط جانبازان بصیرِ تحصیل کرده و خوش فکر میهن اداره می شود.
در خانۀ نور ایرانیان بصیر عده ای از جانبازان بصیر (نابینا) شبانه روز تلاش و مجاهدت علمی می کنند تا دیگر جانبازان بصیر کشور و حتی معلولین نابینا بهتر و راحت تر زندگی کنند. تا کنون چندین محصول کاربردی در این مجموعه تولید شده که هر کدام طعم جدیدی به زندگی این عزیزان اضافه کرده است. خود این مطلب که عده ای جانباز نابینا با همۀ دشواری های موجود، وارد فضای دانش پژوهی و علم آموزی گردیده و بعد از آن با ابتکار و نوآوری حکمران سرزمین «ما می توانیم» بشوند خودش، دستمایۀ تولیـد دهها فیلم سینمایی و مجموعۀ تلویزیونی است.
چیزی که بیشتر از این حرفها فکر مشغول من را مشوش می کند این است که چگونه می توانم این همت و بزرگ منشی جانبازان را به مدیریت جهادی متصل کنم که دیدم نیازی نیست. کودکان دبستانی هم در نگاه نخست این مسئله را متوجه می شوند. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا شاید حرف تازه ای برای گفتن و نوشتن پیدا کنم. در خانۀ نور ایرانیان همه چیز نو و جدید بود ولی من دنبال شاه بیت این غزل بودم که اختراعات و ابداعات اهالی این خانه از دور برای قلم شکسته ام دست تکان داد.
بهتری از این نمی شد، عده ای مخلصانه و مجاهدانه برای رفاه حال و زندگی جانبازان و معلولین نابینا وقت می گذارند، از خود می گذرند و موفق هم شده اند. در همین گیر و دار بودم که یاد یوسف مجتهد و حرفهایش افتادم. او هم جانباز هفتاد درصدی است که برای حق جانبازان با یک پا و دو عصا دوندگی می کند و متأسفانه به علت کوتاهی مسئولین سالهاست که اندر خم یک کوچه است. من امیدوارم که در زمان نوشتن این یادداشت بی آغاز موفق شده باشد. به هر حال آرزو بر ما که از دورۀ جوانی زنده گذشته ایم هم عیب نیست.
بگذریم! بنده موفق به نوشتن نشدم ولی همینکه یادی از حسین صفایی بزرگوار و خانۀ نور و یوسف مجتهد شد، خدارا شکر. جانبازی واقعاً مقولۀ عجیبی است! یک نفر سالها در لحظۀ شهادت زندگی می کنـد و از درد دم نمی زند. شاید در آینده توفیق نصیبم شد و از دفاع مقدس چیزی نوشتم، اینبار که قلمم حرفی برای گفتن نداشت.
حمید بناء
بازدیدها: 324