توفیق یاری امام (علیه السلام) در هنگام ظهور
بدون شک بالاترین آرزوی یک منتظر واقعی، درک زمان ظهور آن امام عزیز و توفیق یاری کردن ایشان میباشد. این آرزویی است که او یک عمر در انتظارش به سر برده و برای رسیدن آن لحظات، ثانیه شماری میکند. همهی دغدغه و نگرانیاش این است که نکند چنین روزی را نبیند. هر شب به امید صبح ظهور سر به بستر میگذارد. و هر صبح نیز با این امید سر بر میدارد که طلوع خورشید مهدی (علیه السلام) را با چشمان نالایق خود شاهد باشد. امّا آیا عمرش وصال میدهد که آن لحظات شیرین را درک کند؟ آیا این آرزو را با خود به گور نمیبرد؟
اگر ظهور امام (علیه السلام) در زمانی واقع شود که این منتظر فرج زنده باشد، به آرزوی دیرینهی خود خواهد رسید. امّا اگر زنده نباشد چه؟ خدای منّان به لطف و کرم خویش چنین مؤمنی را از درک این فیض عظیم محروم نخواهد کرد و مطابق وعدههای قطعیِ الهی اگر کسی به وظایف خود در زمان غیبت امام (علیه السلام) به درستی عمل کند و همواره در آرزوی یاری امامش باشد، پس از ظهور، اگر هم از دنیا رفته باشد امکان رجعت به دنیا و نصرت امامش برایش فراهم خواهد شد. او کسی است که در طول عمرش هر روز صبح پس از تجدید عهد با امام خود، همواره از خدای متعال، تحقق چنین وعدهای را درخواست کرده است:
اللهُمَّ اِن حالَ بینی و بَینَه المَوتُ الذَّی جَعَلتَهُ عَلی عِبادِک حَتماً مَقضیّاً، فَاَخرِجنی مِن قَبری مُؤتَزِراً کَفَنی شاهِراً سَیفی مُجَرِّداً قَناتی مُلَبِّیاً دَعوَهَ الدّاعی فی الحاضِرِ وَ البادی. (۱)
خدایا، اگر مرگی که بر بندگانت به صورت قطعی حکم فرمودهای، میان من و او فاصله انداخت، پس مرا از قبرم بیرون آور در حالی که کفن خود را به تن کرده، شمشیرم را از نیام بیرون کشیده، نیزهام را برهنه ساخته، به دعوت آنکه در شهر و بیابان ندا در میدهد، لبیک گویان باشم.
هر منتظری که مرگ خویش را در زمان غیبت نزدیک ببیند، این دعا را با رقّت قلب بیشتری میخواند و با همهی وجودش آرزوی تحقّق آن را میکند. چه بسیار بودهاند منتظران شایستهای که این آرزوها را با خود به گور بردهاند و اکنون در انتظار اجابت دعاهای خود – و دیگران در حقّ آنها – روز شماری و بلکه لحظه شماری میکنند. آری؛ منتظران حضرتش پس از مرگ هم در انتظار ظهور مولایشان هستند و وعدهای که امام صادق (علیه السلام) به ایشان دادهاند، حیات بخش آنها در عالم برزخ میباشد. مفضّل بن عمر میگوید: در خدمت امام (علیه السلام) سخن از حضرت قائم (علیه السلام) و اصحاب ما که در انتظار ایشان از دنیا رفتهاند، به میان آوردیم، ایشان به ما فرمودند:
اِذا قامَ أتی المؤمِنَ فی قَبرِه فَیُقالُ لَه: یا هَذا، إِنَّه قَد ظَهَرَ صاحِبُک. فَإن تَشَأ أن تَلحَقَ بِه فَالحَق. و اِن تَشَأ أن تُقیمَ فی کَرامَهِ رَبِّک فَاَقِم. (۲)
وقتی (قائم (علیه السلام)) ظهور فرمایند، به سراغ مؤمن در قبرش میآیند. پس به او گفته میشود: ای فلانی، مولایت ظهور کرده است. پس اگر میخواهی به او ملحق شوی، ملحق شو. و اگر میخواهی که در عزّت و احترامی که پروردگارت برای تو مهیّا فرموده بمانی، بمان.
آری؛ پس از ظهور امام (علیه السلام) برای مؤمن منتظر، دعوت نامهی ویژه فرستاده میشود که اگر مایل است، برای پیوستن به مولایش به دنیا برگردد. چه وعدهای از این پر شورتر و کدام نوید از این امید بخشتر؟!
صاحب کتاب ارزشمند مکیال المکارم وقتی دربارهی فرج منتظران سخن میگوید، میفرماید:
اَلمقصُودُ مِنَ الفَرج، النصرهُ لِلاِمام (علیه السلام) و الجِهادُ بَین یَدیه. (۳)
مقصود از فرج، یاری کردن امام (علیه السلام) و جهاد در پیش روی ایشان است.
سپس توضیح دادهاند که این مقصود با انتظار فرج حاصل میشود. آیا فرجی بزرگتر از این برای یک منتظر واقعی در زمان ظهور امام (علیه السلام) میتوان فرض کرد؟! منتظران راستین در طول عمر خود، همه آمادگیهای لازم را برای درک این فیض بزرگ کسب کردهاند و حتی شمشیری را هم که میخواهند با آن مولای خود را یاری کنند، در زمان حیات خود تهیه کردهاند. آیا چنین کسانی توفیق یاری امامشان را پیدا نمیکنند؟!
خوب است نمونهای از این افراد را معرّفی کنیم که در طول عمر خود یک زندگی سالم و دور از غفلت از امامش را پشت سر گذارد و پیش از مرگ هم، به فضل و رحمت پروردگار، مژدهی یاری امامش را در زمان ظهور ایشان دریافت نمود. ایشان به شیخ حسن کاظمینی معروف بود و داستان ایشان به سال ۱۲۲۴ هجری قمری یعنی دویست سال پیش مربوط میشود. ما این داستان را از کتاب «العبقریّ الحسان» تألیف مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی نقل میکنیم که ایشان به چند واسطه از جناب سید محمد تقی فرزند علامهی بزرگوار مرحوم سید محمد مهدی بحرالعلوم نقل کردهاند:
«شیخ حسن کاظمینی فرمود: در سال ۱۲۲۴ در کاظمین عشق و علاقهی من به تشرّف خدمت حضرت ولیّ عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار زیاد شد؛ تا آن حدّ که در روزهای جمعه بعد از غسل جمعه لباس احرام میپوشیدم و شمشیر حائل میکردم و مشغول ذکر میشدم. (این شمشیر بالای مغازهی عطّاری ایشان همیشه آویزان بود.) در روز جمعه هیچ خرید و فروشی نمیکردم و منتظر ظهور امام زمان (علیه السلام) بودم. تا اینکه در روز جمعهای مشغول ذکر بودم، دیدم سه نفر از سادات ظاهر شدند و به سوی مغازهی من آمدند. دو نفر از ایشان در سنّ کامل بودند و یکی از آنها که وسط آن دو نفر بود، جوانی بیست و چهار ساله به نظر میآمد. صورت مبارک ایشان بسیار نورانی بود، در حدّی که جلب توجّه مرا نمودند و من از ذکر تسبیح خود بازماندم و محو جمال ایشان شدم. آرزو میکردم به مغازهی من بیایند.
خرامان خرامان با نهایت وقار آمدند تا رسیدند به درِ دکّان من. سلام کردم، جواب دادند. فرمودند: آیا شیخ حسن، فلان چیز را داری؟ (اسم یک دوایی را بردند.) آن دوا عقب دکّان بود. من با اینکه روزهای جمعه خرید و فروش نمیکردم و به کسی جواب نمیدادم فوراً عرض کردم: بلی دارم. فرمودند: بیاور. عرض کردم: چَشم. و رفتم عقب دکّان برای آوردن آن دوایی که ایشان فرمودند و آن را آوردم.
وقتی برگشتم دیدم کسی نیست، ولی یک عصا روی میز جلوی دکّان بود و آن همان عصایی بود که در دستِ آن آقایی که وسط آن دو نفر بود دیده بودم. عصا را بوسیدم و عقب دکّان گذاردم. آنگاه بیرون آمدم و از اشخاصی که آن اطراف بودند پرسیدم که این سه سیّد که در دکّان من بودند، کجا رفتند. گفتند: ما کسی را در دکّان تو ندیدیم. به داخل برگشتم در حالی که بسیار متفکّر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق، به ملاقات ایشان فائز شدم ولی حضرتش را نشناختم.
در همین اثناء مریضی را دیدم که مجروح بود و او را در میان پنبه گذاشته بودند و به حرم مطهّر حضرت موسیبن جعفر (علیه السلام) برای شفا یافتن میبردند. من آنها را برگرداندم و گفتم: بیایید. من مریض شما را خوب میکنم. مریض را به دکّان من آوردند و من او را روی تختی که عقب دکّان داشتم و روزها روی آن میخوابیدم، به طرف قبله خوابانیدم و دو رکعت نماز حاجت خواندم و با اینکه یقین داشتم مولایم حضرت ولیّ عصر (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) به دکّان من تشریف آوردهاند، خواستم اطمینان خاطر پیدا کنم ولی باز هم به قلب خود خطور دادم که اگر آن آقا حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) بودهاند، من وقتی آن عصا را روی بدن این مریض میکشم، جراحات بدنش به کلّی رفع شود. به این نیّت عصا را از سر تا پایش کشیدم، فوراً شفا یافت و جراحات بدنش به کلّی برطرف شد و زیر عصا گوشت جدید رویید.
مریض از جا بلند شد و از خوشحالی یک لیره جلوی دکّان من گذاشت. من نپذیرفتم و او گمان میکرد که من چون مقدار پول کم است، قبول نمیکنم. او از دکّان بیرون آمد و با خوشحالی رفت. من او را دنبال کردم و میگفتم که پول نمیخواهم و او گمان میکرد که میگویم کم است. تا اینکه به او رسیدم و پولش را برگرداندم و به دکّان برگشتم در حالی که اشک میریختم چون آن حضرت را زیارت کردم امّا نشناختم.
وقتی برگشتم دیدم عصا نیست. به خاطر ناراحتی زیاد از نشناختن حضرت و نبودن عصا فریاد زدم: مردم! هر کس مولای من حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) را دوست دارد، بیاید و صدقهی سر ایشان هر چه میخواهد از دکّان من ببرد…! من بیست و چهار اشرفی جمع کرده بودم. آن را برداشتم و به منزل آمدم. همسر و فرزندان خود را جمع کردم و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هر کس از شما که مایل است با من بیاید. همهی آنها به جز پسر بزرگم محمد امین همراه من آمدند.
پس به عتبه بوسی حضرت رضا (علیه السلام) مشرّف شدیم و من مقداری از آن اشرفیها را سرمایه کردم و بر روی سکّوی درِ صحن مقدّس مشغول به فروش مهر و تسبیح شدم… تا اینکه یک روز به حرم حضرت رضا (علیه السلام) مشرّف شدم، سیّدی را دیدم که به ضریح مطهّر چسبیده و بسیار میگرید، دست به شانهی او زدم و گفتم: آقاجان، برای چه گریه میکنی؟ گفت: چطور گریه نکنم در حالی که یک درهم خرجی در جیبم نیست. گفتم: فعلاً این پنج قران را بگیر تا کارت بگذرد. سپس برگرد اینجا من قصد معامله با تو را دارم. سیّد گفت: میخواهی چه معاملهای با من بنمایی؟! من که چیزی ندارم! گفتم: من عقیده دارم که هر سیّدی یک خانه در بهشت دارد. آیا خانهای را که در بهشت داری به من میفروشی؟ گفت: من که خانهای برای خود سراغ ندارم، امّا چون میخواهید بخرید، میفروشم.
من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای خانوادهی خود یک خانه بخرم. همان پول را آوردم تا از سیّد خانهاش را برای آخرت خود بخرم. سیّد رفت و کاغذ و دوات و قلم آورد و چنین نوشت: «در حضور شاهد عادل حضرت رضا (علیه السلام) خانهای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم، به او به مبلغ چهل و یک اشرفی از پولهای دنیا فروختم و واگذار نمودم.» به سیّد گفتم: بگو بِعتُ. گفت: من هم گفتم: اشتَریتُ. پول را دادم. سیّد پول را گرفت و رفت. من هم ورقه را گرفتم و به خانهی دخترم برگشتم. گفت: پدرجان چه کردی؟ گفتم: برای شما خانهای خریدم که آبهای جاری و درختهای سبز و خرّم دارد و انواع میوه در باغهای آن موجود است. آنها خیال کردند که چنین خانهای در دنیا برایشان خریدهام. خیلی خوشحال شدند. گفتند: ما را ببرید تا این خانه را ببینیم و همسایههای آن را بشناسیم. گفتم: خواهید آمد و خواهید دید. یک حدّ این خانه، خانهی حضرت خاتم النبیّین (صلی الله علیه و آله و سلم) است. و یک حدّش خانهی امیرالمؤمنین (علیه السلام) میباشد. و یک حدّش خانهی حضرت امام حسن (علیه السلام) و حدّ دیگرش خانهی حضرت سیّدالشهدا (علیه السلام) است. آنها فهمیدند که من چه کار کردهام. گفتم: خانهای خریدهام که خرابی و زوال ندارد.
مدّتی از این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز (روی سکّوی در صحن) نشسته بودم که دیدم یک آقای موقّری نزد من تشریف آوردند. من سلام کردم. ایشان جواب دادند و مرا به اسم خطاب کردند و فرمودند: شیخ حسن، مولای تو امام زمان (علیه السلام) میفرمایند که چرا این قدر فرزند پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را اذیّت میکنی و ایشان را خجالت میدهی؟! چه حاجتی به ایشان داری؟! از آن حضرت چه میخواهی؟! پس من به دامان ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان گردم؛ آیا شما خودتان امام زمان (علیه السلام) هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم، فرستادهی ایشان میباشم. میخواهم بدانم که حاجت تو چیست؟
پس دست مرا گرفتند و به گوشهی صحن مطّهر بردند و برای اطمینان خاطرِ من چند نشانی را که کسی اطلاع نداشت، برای من بیان نمودند. از جمله فرمودند: تو آن نیستی که در کاظمین دکّان عطاری داشتی؟ و داستان عصا را که گذشت نقل فرمودند و گفتند: آورندهی عصا را شناختی؟ آن مولای تو امام عصر (صلوات الله علیه) بود. حال حوائج خود را بگو: عرض کردم حاجتهای من سه چیز است: اول اینکه میخواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت یا نه. دوم اینکه میخواهم بدانم که از یاوران امام عصر (علیه السلام) هستم و معاملهای که با سیّد کردهام درست است یا نه. سوم اینکه میخواهم بدانم چه وقت از دنیا می روم. ایشان بلافاصله خداحافظی کردند و تشریف بردند و به اندازهی یک قدم که برداشتند از نظرم پنهان شدند و دیگر ایشان را ندیدم.
چند روزی از این ماجرا گذشت و من پیوسته منتظر خبر بودم. روزی هنگام عصر چشم من به جمال ایشان روشن شد. دست مرا گرفتند و یک بار دیگر به گوشهی صحن مطّهر که خلوت بود بردند و فرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم. ایشان به تو سلام رساندند و فرمودند که: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در شمار یاوران ما ثبت شده است. و معاملهای همه که با سیّد کردی، در نهایت صحّت است. امّا وقت مرگ تو، هرگاه برسد، نشانهاش این است که در بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل شود، در یکی از آنها نوشته شده است: لا إله الّا الله محمّد رسولُ الله، و در ورقهی دیگر نوشته شده است: علیّ ولیُ الله حَقّاً حَقّاً. روز جمعهی همان هفته هنگام طلوع فجر به رحمت خدا واصل خواهی شد. و به محض گفتن این جمله از نظر من غایب شد و من منتظر وعده بودم.
ناقل داستان (سید تقی) گفت: یک روز شیخ حسن را دیدم که بسیار خوشحال از حرم حضرت رضا (علیه السلام) به طرف منزل برمیگشت. پرسیدم: آقای شیخ حسن، امروز شما را خیلی خوشحال میبینم! گفت: من همین یک هفته بیشتر مهمان شما نیستم. هر طور که میتوانید مهمان نوازی کنید.
او در شبهای این هفته اصلاً خواب نداشت، فقط در روز خواب قیلوله میکرد و با اضطراب بیدار میشد و پیوسته در حرم مطهّر حضرت رضا (علیه السلام) و در منزل مشغول خواندن دعا بود. در آن هفته پیوسته روزه بود تا اینکه در روز پنجشنبهی آن، حنا بست و پاکیزهترین لباسهای خود را برداشت و به حمّام رفت و کاملاً خود را تمیز کرد، محاسن و دست پای خود را خضاب نموده و حمّامش به طول انجامید. و بعد از مراجعت از حمّام به حرم حضرت رضا (علیه السلام) مشرّف شد و نزدیک به دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به سوی منزل رفت.
به من فرمود: تمام خانواده و بچهها را جمع کن. من همه را حاضر نمودم. کمی با آنها صحبت کرد و شوخی نمود و فرمود: مرا حلال کنید. مصاحبت من با شما تمام شد. دیگر مرا نخواهید دید و اکنون با شما خداحافظی میکنم. پس خانواده و فرزندانش را مرخّص نمود و فرمود: همگی را به خدا میسپارم. تمام بچهها از اتاق بیرون رفتند. بعد به من فرمود: آقا سیدتقی، شما امشب مرا تنها نگذارید. قدری استراحت کنید، امّا به شرط اینکه زودتر برخیزید.
(سیدتقی میگوید:) من که خوابم نبرد و ایشان کاملاً مشغول دعا خواندن بودند. چون خوابم نبرد، برخاستم و گفتم: شما چرا راحت نیستید؟ اینقدر خیالات نکنید. شما خسته هستید. قدری استراحت بفرمایید. ایشان به صورت من تبسّمی کرد و فرمود: نزدیک است راحت بشوم. و اگر چه وصیّت کردهام، باز هم وصیّت میکنم به:
اَشهَدُ أن لا إلهَ الّا الله. أشهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله (صلی الله علیه و آله و سلم). وَ أَشهَدُ أنَّ عَلیّاً وَ أولاده المعصومین حجج الله. و امّا بدانکه مرگ حق است و سؤال نکیر و منکر حقّ است و أنَّ اللهَ یَبعَثُ مَن فی القُبور. و عقیده دارم به اینکه معاد حق است و صراط و میزان حقّ است. و امّا بعد؛ قرض ندارم حتی یک درهم. و یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده. و یک روز روزهام را قضا نکردهام. و یک درهم مظالم بندگان به گردن من نیست. و برای شما چیزی باقی نگذاشتهام مگر دو لیره که در جیب جلیقهی من است. اینها اجرت کسی است که جنازهی مرا غسل میدهد و (کفن و) دفن میکند و نیز خرج مجلس ترحیم مختصری که برای من تشکیل میدهید. و همهی شما را به خدا میسپارم. و السَّلام. از الآن به بعد دیگر با من صحبت نکنید. و آنچه در کفن من است با من دفن کنید. و ورقهای را که از سیّد گرفتهام، در کفن من بگذارید. والسَّلامُ عَلی من اتَّبع الهُدی.
پس مشغول شد به اذکار خود و به عادت هر شب نماز نافلهی شب را خواند. پس از فراغت از نماز شب، روی سجّادهی خود نشست و گویا در انتظار مرگ بود. یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد. شمردم؛ سیزده مرتبه بلند شد و با نهایت ادب تعارف کرد. و یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به طرف در اتاق پرتاب کرد و از دل فریاد زد: یا مولای یا صاحب الزمان! و صورت خود را چند دقیقه بر آستانهی در گذاشت. پس من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالی که گریه میکرد. گفتم: شما را چه میشود؟! این چه حالتی است که شما دارید؟! گفت: اُسکُت. و به زبان عربی گفت که چهارده نور مبارک همگی در این حجره تشریف دارند.
من با خود خیال کردم و گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم (علیهم السلام) است به نظرش میآید. فکر نمیکردم که این، حال سکرات است و آن بزرگواران تشریف دارند. چون حالش خوب بود و هیچگونه درد و مرضی نداشت و هر چه میگفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
پس چیزی نگذشت که دیدم تبسّم کرد و از جا حرکت نمود و سه مرتبه گفت: خوش آمدی ای قابض الارواح! آن وقت صورت خود را در حالی که دستهایش را بر سینه گذاشته بود، در اطراف حجره گردانید و عرض کرد: السلامُ عَلَیک یا رَسُولُ الله! اجازه میفرمایید؟ و بعد عرض کرد: السَّلامُ علَیک یا امیرالمؤمنین! اجازه میفرمایید؟ و همین طور به تمام چهارده نور مطهّر سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان! آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا الله! به این چهارده نور مقدّس. بعد قطیفه را روی صورت خود کشید و دستها را پهلویش گذاشت.
پس چون قطیفه را کنار زدم، دیدم از دنیا رفته است. بچهها را برای نماز صبح بیدار کردم در حالی که گریه میکردم. از گریهی من مطلب را فهمیدند. صبح جنازهی ایشان را همراه با تشییع کنندگانِ زیادی برداشتیم و در غسّالخانه غسل دادیم و در دارالسعادهی حضرت رضا (علیه السلام) دفن کردیم. (رحمه الله علیه.) (۴)
داستان این تشرّف دلنشین، برای منتظران واقعی حضرت مهدی (علیه السلام) بسیار شیرین و جذّاب است. چون آنها را امیدوار میکند که اگر تا قبل از حال احتضار توفیق دیدار محبوب خود را نیابند، لحظات آخر حیات دنیوی، زیباترین اوقات زندگی آنها خواهد بود و ان شاءالله آرزوی لقای دوست را با خود به گور نخواهند برد. هنگام سکرات مرگ، زمانی است که انسان بیشترین نیاز را به امامان خود – به خصوص امام زمان (علیه السلام) – دارد و اگر در آن وقت، مولایش او را تنها نگذارد، بزرگترین لطفها را در حقّ او فرموده است. از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمودند:
مَن ماتَ لا یَعرِفُ اِمامَه، ماتَ میتهً جاهِلیَّهً. وَ أحوَجُ ما تکونُ اِلی ما أنتَ علیه إذا بَلَغَت نفسُک هذه – و أهوی بِیَدِه إلی حَلقِه – وانقَطَعَت عنک الدُّنیا تَقوُلُ: لَقد کُنتُ عَلی أمرٍ حَسَنٍ. (۵)
کسی که از دنیا برود در حالی که امام خود را نمیشناسد، بر مرگ جاهلی از دنیا رفته است. و بیشترین زمانی که به عقیدهات نیازمند هستی وقتی است که جان تو به اینجا برسد – و با دست خود به حلقشان اشاره فرمودند – و از دنیا بریده شوی و در آن هنگام بگویی: عقیدهی خوبی داشتم.
در آن زمان مؤمن می فهمد که اعتقاد به امام زمان (علیه السلام) چه منافع و برکاتی دارد. درس بسیار مهمّی که از داستان زندگی شیخ حسن کاظمینی میگیریم این است که انسان مؤمن باید به وظایف شرعی و الهی خود در هر حال و شرایطی به طور کامل عمل کند. ایشان در هنگام مرگ با خیال راحت اظهار فرمود که هیچ مظلمهای از بندگان خدا برگردنش نیست. بنابراین از جهت ادای حقّ الناس در طول عمرش کوتاهی نکرده، یا اگر چیزی بر عهدهاش بوده، وظیفهی خود را قبل از اینکه وقت بگذرد ادا نموده است. در عباداتی مثل نماز و روزه هم هیچ تکلیفی بر عهدهی ایشان باقی نمانده بود. به جای آنکه در وصیّت خود، تقاضای نماز و روزهی استیجاری کند، خودش آنچه وظیفهاش بوده در زمان حیات انجام داده بود. در واقع به سفارش مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) عمل کرده بود که فرمود:
یابنَ آدمِ، کُن وَصِیَّ نَفسِکَ فی مالَک واعمَل فیه ما تُؤثِرُ أن یُعمَلَ فیه مِن بَعدک. (۶)
ای پسر آدم (انسان) تو خود وصیّ اموال خویش باش و هر چه را ترجیح میدهی که پس از تو در مورد آن انجام شود، خودت انجام بده.
چرا انسان تا وقتی زنده است و میتواند برای پس از مرگ خود، توشهای پیش فرستد، در انجام این کار کوتاهی کند و آنگاه در وصیّت به بازماندگان، از ایشان درخواستِ نیابت از او را بکند؟! چه کسی مثل خود انسان برای خودش دلسوزی میکند!؟ شیخ حسن کاظمینی در انجام وظایف خود، به امید دلسوزی دیگران، تنبلی و کوتاهی نکرد و دل به هیچ کس از آشنایان و بستگان خود نبست، چون با همهی وجودش باور کرده بود که مرگ حق است و حسابرسی پروردگار در مورد اعمال انسان حقّ است و هر کس باید جوابگوی اعمال خود باشد و پیش از آنکه فرصت را از دست بدهد، فکری برای سعادت آیندهاش بکند.
درس مهم دیگری که از این بزرگوار میتوان گرفت این است که جمع کردن مال دنیا بیش از حدّ نیاز و ضرورت، کار عاقلانهای نیست و جز اینکه بار انسان را در پرواز به سوی ملکوت سنگین کند و او را از سرعت پیدا کردن در این مسیر مانع شود، هیچ اثری ندارد. در اینجا هم به فرمایش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عمل کرد که فرمود:
الدُّنیا دارُ مَن لا دارَ لَهُ وَ لَها یَجمَعُ مَن لا عَقلَ له. (۷)
دنیا خانهی کسی است که خانه ندارد و تنها آنکه عقل ندارد برای آن جمع میکند.
واقعاً چرا انسان بیش از حدّ نیازش جمع کند؟! و برای چه کسانی جمع کند؟! وقتی بتواند در زمان حیاتش با استفادهی صحیح از اموال دنیا، زاد و توشهای برای سفر آخرتش فراهم کند، چه دلیلی دارد که بیش از حدّ ضرورت جمع کند و برای خود از خودش باقی بگذارد؟ آیا ورثه بیش از خود او به فکرش خواهند بود و خیراتی بیش از آنچه خودش میتوانست، برای او خواهند فرستاد؟!
مرحوم شیخ حسن کاظمینی مخارج مجلس ترحیم مختصر خویش را هم تدارک کرده بود تا در این امر محتاج به فرزندانش هم نشود ولی بیش از آن چیزی روی هم نگذاشته بود. این نحوهی زندگی حکایت از عقل سرشار او میکند و به همهی منتظران حضرت بقیه الله (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) پیام میدهد که در همهی طول زندگی دلِ در گرو چیزی جز محبوب خود نداشته باشند و تعلّق خاطری که آنها را از انقطاع به سوی او باز میدارد پیدا نکنند تا در هر آن برای پَر کشیدن به لقای دوست و جان نثاری به پیشگاهش آماده باشند و هیچ خواستهای مهمتر از این مطلوب هیچ وقت برایشان مطرح نباشد تا مبادا در هنگام وصال به اندازهی لحظاتی آنها را معطّل نگه دارد.
به هرحال مرحوم شیخ حسن کاظمینی از نادر منتظرانی بودکه خود را حقیقتاً برای یاری امام زمانش ساخته بود و از هر جهت آمادگی پیوستن به ایشان را داشت. هیچ مانعی از ناحیهی او برای اینکه جزء سربازان حضرت قرار بگیرد، وجود نداشت و به اصطلاح، در آماده باش کامل به سر میبرد. این درجه از انتظار است که مؤمن را زیرورو میکند و او را در هر آن، آمادهی استقبال از امامش میسازد. به چنین کسانی وعدهی وصال در حیات دنیا و پس از ظهور داده شده است. این عاشق دلباخته قبل از فوتش مژدهی یاری امامش را – در وقت ظهور- دریافت کرد و با قلبی شادمان از وعدهی الهی چشم از دنیا فروبست. گوارایش باد این بشارت بزرگ!
آری؛ هستند شیفتگانی که در همین دنیا نوید وصال را دریافت میکنند. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) یک بار که سخن از حضرت حجّتبن الحسن المهدی (ارواحنا فداه) به میان آوردند، خطاب به سلطان محمدی فرمودند:
یا سلمانُ، إنَّکَ مُدرِکُه وَ مَن کانَ مِثلَک وَ مَن تَولّاهُ بِحَقیقَهِ المَعرِفَهِ.
ای سلمان، تو او را درک خواهی کرد و هر کس مانند تو باشد و هر کس آنچنان که حق معرفت (او) است ولایتش را بپذیرد.
سپس پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برای سلمان توضیح دادند که او پس از مرگ، در«رجعت» توفیق درک امام عصر (علیه السلام) را پیدا خواهد کرد. این جا بود که سلمان گفت:
ما یُبالی سَلمانُ مَتی لَقِیَ الموتَ أو المَوتُ لَقِیَه. (۸)
سلمان باکی ندارد از اینکه او به ملاقات مرگ برود یا مرگ به ملاقات او آید.
یک منتظر راستین تا به وصال محبوبش نرسد، آرام ندارد و آنگاه که مرگ خود را نزدیک میبیند، از اینکه به آرزوی خویش – درک ظهور امام (علیه السلام) و یاری ایشان – هنوز نرسیده است، بسیار نگران و غمناک میگردد. در این حالت تنها چیزی که میتواند تسلّی بخش خاطر او باشد، همان مژدهی وصال و نوید درک محبوبش است که در این صورت آرامش مییابد و دیگر از مرگ هیچ ترسی ندارد، بلکه به استقبال آن هم میرود.
پینوشتها:
۱٫ دعای عهد (بحارالانوار ج ۱۰۲ ص ۱۱۱).
۲٫ مکیال المکارم ج ۲ ص ۱۴۳ ح ۱۲۱۸ به نقل از کتاب الغیبه شیخ طوسی.
۳٫ مکیال المکارم ج ۲ ص ۱۴۴ ذیل حدیث ۱۲۲۱٫
۴٫ العبقریّ الحسان ج ۱ قسمت المسک الاذفر ص ۱۲۴ تا ۱۲۶، با اندکی تغییر و تلخیص در عبارات.
۵٫ اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب دعائم الاسلام، ح ۶٫
۶٫ نهج البلاغه فقیهی ص ۱۲۹۰ کلمهی قصار ۲۵۴٫
۷٫ اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب ذمّ الدنیا و الزهد فیها، ح ۸٫
۸٫ تفسیر برهان جلد ۳ ص ۲۱۹٫
منبع مقاله :
بنیهاشمی، سیّدمحمّد؛ (۱۳۹۰)، سلوک منتظران، تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، چاپ ششم
بازدیدها: 112