اهل بیت از پوچی نجاتم دادند
پایگاه اطلاع رسانی هیات: در گفتوگویی که با مصطفی صابر خراسانی، شاعر و مداح اهل بیت علیهم السلام انجام شده است راجع به سرگذشت و دیدگاه این شاعر آیینی به دستگاه اهلبیت علیهم السلام پرداخته شده که بخشهای مهم آن از نظرتان میگذرد.
اربعین، تمرین حضور برای ظهور است
– به نظر من اربعین انقلابی است برای رسیدن به ظهور. یک آمادهسازی برای ظهور است. اربعین، تمرین حضور برای ظهور است. از نظر فعالیتهای فرهنگی، اربعین منبع و معدن کارهای فرهنگی است و ما هنوز نتوانستهایم همه جواهرات این معدن را استخراج کنیم.
– شما وقتی اثر استاد فرشچیان را در هر کشوری و نزد هر فرهنگی ببرید، همه این شاهکار را درک میکنند. روایت این شاهکار را درک میکنند. این اثر هنر است. ما باید سعی کنیم هنر را به خدمت مراسم اربعین در بیاوریم تا بتوانیم پیام انسانی و الهی اربعین را به همه جهان مخابره کنیم.
حادثه کربلا یک اثر هنری است
– واقعا حادثه کربلا یک اثر هنری است. انگار یک نقاش زبردست نشسته و همه زیباییهای عالم را یک جا جمع کرده است. من گاهی میگویم که اگر ما هیچ چیز نداشتیم و فقط کربلا را داشتیم، هر چه که بشر برای سعادت و خوشبختی لازم داشت، از همین واقعه کربلا قابل استخراج بود.
– به عنوان مثال نگاه کنید، روز عاشورا وقتی امام حسین میخواهد به میدان رزم برود، با همه درگیریها و مصیبتهای بزرگی که بر ایشان وارد شده است اما وقتی دختر کوچکشان ایشان را صدا میکند و درخواست میکند که بابا از اسب پایین بیا، حضرت در آن معرکه جنگ از اسب به پایین میآید و دخترش را به آغوش میکشد. این اوج لطافت در روابط خانوادگی است.
– ما باید روی سبک زندگی اهلبیت کار کنیم، باید تلاش کنیم جزئیات رفتار اهلبیت را در ابعاد مختلف با استفاده از زبان هنر به جهان ابلاغ کنیم.
در هر لباسی که هستیم مبلغ فرهنگ اهلبیت باشیم
– ما باید سعی کنیم در هر لباسی که هستیم مبلغ فرهنگ اهلبیت باشیم. مهم نیست چه کارهایم، سینماگریم، بازیگریم، روحانی هستیم، شغل آزاد داریم، هر چه هستیم باید سعی کنیم در همان حیطه کاریمان مبلغ فرهنگ اهلبیت باشیم.
فقط کوشش نیست، باید جوششی هم باشد
– کار برای اهلبیت فقط کوشش نیست، باید جوششی هم باشد؛ الهامی، جرقهای، این مطلب کاملا صحیح است.
– درباره خودم، باید بگویم من با فضای شعر و شاعری و با فضای هیأتی اصلا آشنا نبودم. شغلم آزاد بود و در بازار کار میکردم. از ۱۷ یا ۱۸ سالگی کار میکردم و خیلی هم در کارم زرنگ بودم. مدیر کارگاههای بزرگ بودم، اسم و رسم داشتم. با اینکه سنم خیلی کم بود اما همه امکانات اقتصادی را داشتم؛ خانه داشتم، ماشین داشتم، اعتبار داشتم. اما ناگهان ورشکست شدم و همه چیزم را از دست دادم. همه چیزم را؛ خانه، ماشین، سرمایه، پول و اعتبار.
به پوچی رسیده بودم اما…
– در یک وضع خیلی بدی افتادم. هیچ افق روشنی نداشتم، همه چیز سیاهی مطلق بود. حتی نمیتوانم بگویم شکست خوردم، چیزی ورای شکست بود. بهتر است بگویم پوچی، چون پوچی چیزی ورای شکست و دهها پله از شکست بدتر است. در چنین وضعی بودم. در همین ایام کمکم با فضای هیأت هم آشنا شده بودم؛ رفتوآمدی داشتم و از اینکه کسی مداحی میکرد ذوق میکردم. به یکی از دوستان مداح که در هیأتی که میرفتم مداحی میکرد، گفتم دوست دارم مداحی کنم. او هم چند باری به من میکروفن داد اما خب! من واقعا هیچ چیز از مداحی نمیدانستم.
– یادم هست یک شب که رفته بودم هیأت، قبل از اینکه وارد شوم، دیدم از داخل هیأت چند نفر گفتند ای بابا این دوباره با آن صدای بدش آمد هیأت! اینجوری بود، ناامید بودم از اینکه بتوانم مداح شوم.
شب جمعه، قطعه شهدا
– در همین ایام یکی از دوستان پیشنهاد داد شب جمعه بهشتزهرا برویم، قطعه شهدا. آن زمان مدتی بود که در تهران ساکن شده بودم. به دوستم گفتم ما قبرستان رفتن در شب را بد میدانیم. گفت نه اینجا فضایش فرق میکند. رفتیم بهشتزهرا، قطعه شهدا. خیلی تعجب کردم، دیدم عجب فضایی است، چقدر هیأت آمده است، چه جلساتی برگزار میشود. دیگر تقریبا برنامهام شد شب جمعه بهشتزهرا سر قبور شهدا رفتن.
سر مزار شهدا که میروی دست خالی برنگردیها!
– یکی دو هفته که رفتم، یکی از بچههای هیأت به من گفت فلانی! سر مزار شهدا که میروی دست خالی برنگردیها! بعد به من گفت اگر مشکلی داری یکی از شهدا هست که خیلی حاجت میدهد، برو سر مزار آن شهید. اسم آن شهید الان یادم رفته ولی میدانم یک نوجوان ۱۷ یا ۱۸ ساله بود، سید هم بود، سر قبرش هم خیلی شلوغ بود؛ خیلیها میآمدند صف میکشیدند. خب! همانطور که عرض کردم خیلی به هم ریخته بودم، همه چیزم از دستم رفته بود و در شرایط خیلی بدی بودم. این حرف را که از آن دوست هیأتی شنیدم امیدی در دلم شکل گرفت. سر قبر آن شهید رفتم و درددل کردم. آن شب هم مراسم تمام شد و به منزل رفتیم.
ناگهان احساس کردم چیزی درونم میجوشد
– یک شب که در اتاق خوابم دراز کشیده بودم، ناگهان احساس کردم چیزی درونم میجوشد، احساس کردم کلماتی درون ذهنم ردیف میشود، اینقدر هیجانزده شدم که از جایم پریدم، نشستم و کاغذ و خودکار آوردم و شروع کردم به نوشتن آن کلمات. واقعا نمیتوانم اسمش را شعر بگذارم، یک سری کلماتی بود که به هم چسباندم. آن شب خیلی ذوق کردم. این نخستین شعر من بود که درباره حضرت زینب هم بود. فردای آن شب شعر را برای رفقایم خواندم و دوستان خوششان آمد.
– قبل از آن هیچ تجربهای از شعر گفتن نداشتم. اصلا نمیدانستم شعر و شاعری چیست! ناگهان درونم جوشید. بعد از آن خوشم آمد از آن کلماتی که به هم میچسباندم و مثلا شعر میشد. نام دوستانم را در شعر میآوردم و آنها هم ذوق میکردند. اینگونه دیگر در خط شعر افتادم.
حاجآقای طاهری گفت: عجب صدایی داری!
– یادم است یک بار با دوستان رفته بودیم مجلس حاجآقای طاهری، فکر کنم در میدان منیریه جلسهای داشت. بعد از جلسه که رفتم از ایشان خداحافظی کنم، تا صدای من را شنید، گفت: عجب صدایی داری! چقدر این صدا به درد شعرخوانی میخورد. این حرف روی من خیلی تاثیر داشت. کمکم شروع به شعرخوانی در هیأتها کردم.
یبدل السیئات بالحسنات!
– من واقعا تا قبل از این اتفاق از صدای خودم خوشم نمیآمد. گاهی بعضیها که صدایم را میشنیدند مسخرهام میکردند و میگفتند این چه صدایی است که تو داری؟ چقدر صدای بد و زمختی داری. دیگر برای خود من سوال شده بود که چرا واقعا صدای من اینقدر بد است؟ اما بعد از اینکه این صدا در خدمت اهلبیت درآمد، یبدل السیئات بالحسنات. همان صدایی که همه آن را مسخره میکردند تبدیل شد به صدایی که همه از آن تعریف میکردند.
آقای مجاهدی گفت: بهبه، بهبه، چقدر زیبا
– یک بار سیدحمید برقعی به من گفت آقای مجاهدی در قم جلساتی دارد که شعرا میآیند و شعرهایشان را میخوانند. یک روز قرار شد من شعری در یکی از این جلسات بخوانم؛ شعرم درباره امام رضا علیه السلام بود. بیت اول را که گفتم آقای مجاهدی گفت: بهبه، بهبه، چقدر زیبا. نمیدانید این بهبه آقای مجاهدی چه شور و انگیزهای در من ایجاد کرد؛ یک استاد برجسته، نسبت به شعر یک شاعر جوان اینگونه واکنش نشان بدهد، اینگونه تحسین کند! هر بار که آقای مجاهدی را میبینم، به ایشان میگویم که آن بهبه شما چقدر در شوق و انگیزه من برای پیگیری شعر اثر داشت.
همه چیز را امتحان کردی، یک بار هم اهلبیت را امتحان کن
– حالا اگر جوانی در همان وضعیتی باشد که من قبلا بودم، به چنین جوانی میگویم همه چیز را امتحان کردی، یک بار هم امام رضا علیه السلام را امتحان کن. یک بار هم اهلبیت را امتحان کن. تنها راه نجات، تمسک به اهلبیت است.
– یادم است 88/8/8 تصمیم گرفتم برای امام رضا علیه السلام شعری بگویم. شعری با همان لهجه مشهدی. قلم به دست گرفتم و چند بیت نوشتم اما هر چه تلاش کردم دیگر نتوانستم ادامه بدهم. خب! من چون کار اجرا انجام میدهم باید اشعارم طولانی باشد، اگر بخواهم کوتاه بنویسم ۲ دقیقهای تمام میشود. خلاصه! هر چه تلاش کردم نتوانستم ادامه دهم. گفتم بگذار بیتها را بشمارم ببینم چند بیت شده است؟ شمردم دیدم دقیقا ۸ بیت شده است. گفتم پس قرار بوده با همین تعداد بیت تمام شود. این همان شعری است که با این مصراع شروع میشود: «مو از همو بچگیهام دیوونتم». فکر میکنم مردم همه این شعر را شنیدهاند که از عنایت امام رضا علیه السلام بود.
همه چیز از خداست
– گاهی میکروفن را که گرفتهام یادم رفته باید چطور شروع کنم. یعنی بسمالله گفتن هم یادم نمیآمد. حالا چون من کارم شعرخوانی است ممکن است عدهای بگویند چه حافظهای دارد، چقدر شعر حفظ است ولی واقعا اینطور نیست. اگر یک لحظه عنایت خدا نباشد، عنایت اهلبیت نباشد، هیچ چیز یاد آدم نمیآید. البته این اتفاقاتی که ناگهان شعر از حافظهام میرود، برای من خوب است، شاید برای بقیه که در حال شنیدن شعر هستند خوب نباشد اما برای من خوب است، باعث میشود آدم به خودش مغرور نشود، تکیهاش به حافظهاش نباشد، بداند که همه چیز از خداست.
منبع: وطن امروز
بازدیدها: 0