اینقدر هرروز نرو و بیا، خبری شد خودمان تماس میگیریم

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / اینقدر هرروز نرو و بیا، خبری شد خودمان تماس میگیریم

اسمش نه در لیست جدید اسرا بود نه در لیست شهدایی که به تازگی آورده اند… حاجی یک جمله تازه هم به حرف هایش اضافه کرده که: «گفتند اینقدر هرروز نرو و بیا، خبری شد خودمان تماس میگیریم».

دود اسپند را فوت کرده ای توی قاب عکس و چند بار اسپنددان را دور سر عکس چرخ داده ای و بعد از ترکاندن چشم حسود و بخیل روکرده ای به حاجی و گفته ای: «حاجی نگو نه؛این یکی با بقیه فرق داره.»
حاجی گفته :« عجله نکن زن، صبر داشته باش.»  وتو غر زده ای که « حاجی درست نیست، پسرمان سنش میره بالا!» حاجی براق شده که :« خانوم اصلا این دختر که شما می گویید تا حالا حتما شوهرش داده اند، می دانی چند سال گذشته؟!»
نتوانسته ای جلوی خنده ات را بگیری و بلند خندیده ای که:« خب حاجی جان؛ دختر که آن موقع سنی نداشته همبازی پسرمان بوده، سالها را که حساب کنی می بینی تازه وقت شوهرش شده است.»
حاجی که بی جواب مانده کلافه و بی هدف سرش را گردانده به دور و برش و مردمک چشم هایش را در کاسه چندین بار چرخ داده و بعد بی حوصله گفته: «نظر پسرم هم شرط است، بی اذن او که نمی شود برید و دوخت.»
و تو با دلخوری دوباره دانه های اسپند را ریخته ای توی اسپند دان و دودش را فوت کرده ای به سمت  قاب عکس پسرت که چسبیده روی دیوار. پسرت مظلوم و بی صدا ایستاده توی قاب عکسش و در بحث تو و حاجی هیچ مداخله ای نمی کند.
آرام تر پیش خودت گفته ای:« این یکدانه پسر را اگر داماد می کردم دیگر چه غمی توی دلم داشتم؟» حاجی که خانه را ترک کرده بلافاصله با همان اسپنددان داغ رفته ای به اتاق دیگر و در گنجه ی کوچک را باز کرده ای. پرده ضخیم آویزان به دیوار گنجه را کنار زده و با هیجان به صدها عکس چسبیده به دیوار دود و اسپند خورانده ای. بعد انگشتانت را لغزانده ای روی صورت دخترهای چسبیده به دیوار و نگاه ات از کنار آن هایی که تحقیقات درباره شان کامل شده به سرعت گذشته است.
تا این که لب های دختری سر انگشتهایت را بوسه داده و تو عکس او را از دیوار کنده ای و در سینه بندت چپانده ای. بعد پرده ضخیم را دوباره انداخته ای روی بقیه عکس ها و در مخفی گاهشان را خوب چفت و بست کرده ای، تا حاجی با دیدن آن ها آشوب به پا نکند. آن گاه از خانه  زده ای بیرون و مثل هر روز یک ساعت قبل از ورود حاجی به خانه، بازگشته ای و تا حاجی بیاید ایستاده ای روبروی قاب عکس پسرت و توی نگاه ثابت و بی اعتنایش قاه قاه خندیده ای و گفته ای:« امروز حتما حاجی با خبرهای خوب می آید. من دستم خالی نیست. خبرهای جدیدی برایتان آورده ام.»
مادر شهید
حاجی که به خانه بازگشته به استقبالش تا حیاط دویده ای و در سکوت نگاهش کرده ای و منتظر مانده ای. حاجی با دست های آویزان و چشم های سرخ ورم کرده همان حرف های هرروزی را برایت تکرار کرده که:
«اسمش نه در لیست جدید اسرا بود نه در لیست شهدایی که به تازگی آورده اند» حاجی یک جمله تازه هم به حرف هایش اضافه کرده که:«گفتند اینقدر هرروز نرو و بیا، خبری شد خودمان تماس میگیریم».
بعد نشسته لب حوض و آب راکد داخل حوض را بی دلیل موجی کرده است. تو دویده ای به ایوان و دانه های اسپند را ریخته ای روی ذغال های گداخته اسپنددان آماده و رفته ای تا عکس پسرت را… .
دود، عکس پسرت را در خودش خفه کرده و تو از همان جا با صدای بلند به حاجی گفته ای:« حاجی اگر می توانی به این یکی ایراد بگیر، خدا شاهد است دختری که امروز دید دیگر واقعا با بقیه فرق می کند.»
منبع : باشهدا

Views: 135

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *