صحبتهایی با خط و ربطهای سیاسی
پس از بیدار شدن این خواب را برای مادرم تعریف کردم که گفت: شاید همسرت «سید» است. پس از آن با دوستم که همسرش از دوستان آقا سید بود تماس گرفتم. حدود چهار ماه بود که میان من و او ارتباطی برقرار نشده بود و بعد او به من گفت که آقا «امیر» میخواهد دوستش را با شما آشنا کند و به خواستگاری شما بیاید. من به او گفتم بهتر است پیش از آنکه به خانه ما بیاید و با خانوادهام روبه رو بشود چند جلسه با آقا سید بیرون از منزل صحبت داشته باشم تا با ایدئولوژی، عقاید و خط و ربطهای سیاسی یکدیگر بیشتر آشنا بشویم.
این دیدارها حدود چهار جلسه طول کشید تا با عقاید همدیگر آشنا شدیم و بعد موضوع را به خانوادهها واگذار کردیم. در این جلسههایی که با آقا سید داشتم به جای آنکه به مباحث احساسی بپردازیم موضوعات سیاسی و ایدئولوژیک را بیان کردیم. بیشتر صحبتهایمان به شهید بهشتی و بنیصدر و مسائل انقلاب ارتباط داشت.
آن زمان من دانشجوی رشته زیستشناسی در دانشگاه رازی کرمانشاه بودم و همان زمان نیز فعالیتهای انقلابی انجام میدادم. اما به دلیل انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شده بود و من به تهران آمده بودم. در دوره تعطیلی دانشگاهها مدتی به حوزه علمیه رفتم اما حوزه من و دوستانم را خوب جذب نکرد و ضوابطی را برایمان قرار داده بود که خوشایند ما نبود. جالب است بدانید که قبل از پیروزی انقلاب جوششی در میان جوانها ایجاد شده بود که دغدغه سرنوشت کشور را داشتند. آن زمان جوانها بسیار مطالعه میکردند. من خودم کتابهای شهیدان مطهری، شریعتی و بیشتر شهید هاشمی را میخواندم.
یادم میآید پدرم بسیار متعصب بود و من آن زمان به خواسته ایشان چادر سر میکردم اما پس از آنکه بیرون میآمدم چادر را از سرم برمیداشتم اما در دورانی که انقلاب شد بسیار متحول شدم تا جایی که حتی گاهی اوقات ما پدرها و مادرها را نصیحت میکردیم. انقلاب باعث شد که به ما به ایدئولوژی صحیح و برداشت دقیقی از اسلامی برسیم. حتی بیشتر لباسهایم را در میان مستضعفین توزیع کردم و فقط دو دست لباس برای خودم باقی مانده بود. انقلاب تا این حد بر ما اثرگذار بود که به فکر آبادانی کشور و مردم بودیم.
در دوران حضور در تهران که همزمان با انقلاب فرهنگی بود با گروهها و احزاب دیگر آشنا شدم اما بیشترشان که تفکرات چپ داشتند متوسل به خشونت بودند و به هیچ عنوان حرف حق را گوش نمیدادند. هر یک از آنها پاتوق و اسلحه داشتند و ما برای آنکه مبادا به دانشگاه آسیب برسانند از دانشگاه حراست میکردیم.
انفجار حزب جمهوری و ترک جلسه خواستگاری
پس از آن آقا سید روز هفتم تیرماه سال ۶۰ به همراه دوستش آقا امیر به منزل ما آمدند تا من را از پدرم خواستگاری کند. همراه او بیسیم بود که خبر انفجار حزب جمهوری را دادند. برای همین خواستگاری نیمه تمام ماند و ما نیز شب متوجه شدیم که حزب جمهوری منفجر شده است و آیتالله بهشتی در آنجا به شهادت رسیده است. جالب است که در همان جلسه اول پدرم آقا سید را خوب شناخته بود و به من توصیه کرد که سید آدم بسیار خوبی است ولی با توجه به شرایط موجود احتمال شهادتش بسیار بالا است. این بر عُهده توست که بخواهی با او ازدواج کنی یا نه.
همه آنهایی که آن زمان زیر پرچم امام خمینی فعالیت میکردند این گمان میرفت که توسط منافقان به شهادت برسند. ازدواج ما ۲۴ مردادماه سال ۶۰ انجام شد. پس از عقد به بهشت زهرا (س) رفتیم. در آنجا بر سر مزار شهید بهشتی به من گفت: «لیلا دعا کن که من شهید بشوم.» من هم آمین گفتم. چرا که از همان ابتدا به دنبال کسی بود که به دنبال ولایت و با تمام وجود امام خمینی را دوست داشته باشد، فعالیت سیاسی انجام بدهد و حتی در این راه به شهادت برسد. من خودم را هیچ گاه لایق شهادت نمیدیدم و میخواستم به واسطه تمسک جستن به یک شهید من هم عاقبت بخیر شوم.
با آغاز زندگی مشترک بیشتر زمانها تعقیب و گریز داشت و گاهی اوقات ناگهان با من تماس میگرفت و میگفت که به خانه پدرت برو یا مکانت را تغییر بده. گمان میکنم آن زمان منافقان و گروههای مخالف انقلاب سید را تهدید میکردند.یک شب سید به خانه آمد، ابتدا قرآن خواند، الله اکبر گفت و به من یادآور شد که امشب مأموریتی دارم. رجوعی به قرآن کرد و بعد از آن دلش آرام شد.
بیان خاطرات آمریکا
آقا سید در دوران زندگیمان در رابطه با روزهایی که در آمریکا بود تعریف میکرد: «به آمریکا که رفتم جذب تشکیلات انجمنهای اسلامی شدم و در حد معاونت نیز پیش رفتم. در آنجا دکتر ابراهیم یزدی هم حضور داشت و عضو این انجمنها بود. با پولی که پدرم برایم به آمریکا حواله میکرد و همچنین کار کردن توانسته بودم یک خودرو تهیه کنم. با این خودرو به تمام ایالتهای آمریکا سفر میکردم و کتاب و نوارهای مورد نیاز را به دست دانشجویان میرساندم و از طرفی افرادی که در ایران تحت فشار بودند و به آمریکا که میآمدند جذب تشکیلات ما میشدند. حتی گاهی چندین بار آنها برای مدتی مهمان خانهام بودند و برایشان مباحث ایدئولوژی و انقلابی را تبیین میکردم.»
آقاسید برای بیان حق و باطل زبانی بیپروا داشت. در دورانی که در آمریکا تحصیل میکرد چندین نامه برای خانوادهاش ارسال کرد که معمولا بیشتر در آنها توصیه به اسلام، انجام کارهای انقلابی، مسائل سیاسی تأکید داشت. در دورانی که ما با هم زندگی کردیم نیز به دلیل مشغلههای کاری بسیاری که داشت نامهای بین ما رد و بدل نشد. اما نامهها و دستنوشتههایی که از سید باقی مانده است برایم بسیار دلنشین هستند. به عنوان مثال در یکی از این دست نوشتهها در رابطه با موضوع شناخت آورده است:«و شناخت را باید خودت بدست آوری نه اینکه دیگران با حرف…. .»
دو سال بعد از ازدواجمان به او مأموریت دادند تا معاون سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بشود. برای همین سال ۱۳۶۲ به زاهدان رفتیم و دو سال در آنجا ماندیم. او را بسیار کم میدیدم. اغلب با اشرار منطقه برخورد داشت و مکرر نیز به افغانستان و پاکستان سفر میکرد. بعد از شهادتش رانندهاش میگفت گاهی شبها به فقرای منطقه سرکشی میکرد.سید
فقط زمانیهایی که به گرگان میرفتیم او را میدیدم که استراحت میکند. اصالتا سید اهل آرادان از توابع گرمسار بود اما پدرش به دلیل آنکه کشاورزی کند به گرگان مهاجرت کرده بودند. بعد از سال ۶۳ به تهران بازگشتیم و مجدد به بخش اطلاعات سپاه رفت. این در حالی بود که جاهای مختلفی آقا سید را میخواستند که با آنها همکاری کند. معتقد بود که باید اطلاعات سپاه تقویت شود.
اعلام خبر شهادت
گمان میکنم آن زمان که مشغله کاریاش بالا گرفته بود در حال نگارش و تنظیم اساسنامه بخش اطلاعات سپاه بود. وابستگی من به او هر روز بیشتر میشد از طرفی زهرا و سارا نیز به دنیا آمده بودند.بیشتر دوست داشتم سید در کنار ما باشد اما سید در خدمت انقلاب و حفظ امنیت مردم کشور بود. سال ۶۳ برایم یک خودرو «رِنو» سبز رنگ خرید.سید میدانست که من از رنگ سبز و خودرو رنو خوشم میآید تا با آن به دانشگاه بروم و غیابش بچهها را به مهدکودک برسانم.
یک روز از سپاه با من تماس گرفتند و خواستند تا با پدرم صحبت کنند. من آن زمان در منزل پدرم به سر میبردم. مشکوک شدم و به طبقه دوم رفتم و پنهانی گوشی را برداشتم. در آنجا متوجه شدم که میگویند:«جنازه صبح به تهران میرسد.» متوجه شدم که آقاسید به شهادت رسیده است. اگرچه بارها سید خودش در مورد شهادت صحبت کرده بود و من آمادگی ذهنی داشتم اما روبرو شدن با واقعیت من را بسیار شوکه کرد و گمان نمیکردم که به این زودی بخواهم آن را بپذیرم.
منبع: ایسنا
بازدیدها: 160