بدون آب، خدا درستش می کند | روایتی از شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / دفاع مقدس / بدون آب، خدا درستش می کند | روایتی از شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

حساب کرده بودند این دو گردان برای این که بتوانند یک شبانه روز آن جا بمانند، هر نفر در حدود یک کلمن آب لازم دارند. همین، عملیات آن ها را عقب می انداخت.

در منطقه «سومار»، روی بلندی هایی که بر کل منطقه اشراف داشت، عراقی ها مستقر بودند. از آن بالا، دور تا دور زیر دید آنها بود و با یک دوربین ساده می توانستند هر گونه تحرکی را زیر نظر بگیرند و هر گونه حمله ای را دفع کنند.
رزمندگان
مدت ها بود که بچه ها می خواستند آن بلندیها را از دست عراقی ها بگیرند. اما فاصله ما تا عراقی ها و تا آن بلندی ها، ده کیلومتر بود. اگر تکان می خوردیم، زیر دید آنها بودیم و با خمپاره و دیگر سلاح ها بر سرمان آتش می ریختند. تنها راهی که به نظر عملی آمده بود، این بود که شبانه یک تعداد نیرو بروند تا پای آن بلندی ها و آن جا سنگر بگیرند و مستقر بشوند و شب بعد به آنها حمله کنند، این طوری دیده نمی شدند.
نیرویی که برای این کار در نظر گرفته بودند، دو گردان بود. یعنی دو گردان نیرو باید شبانه می رفت و پشت کوه ها مستقر می شد، تا شب بعد، بالا بکشند و حمله کنند. از این طرف هم نیروهای کمکی بروند و کار را یکسره کنند.بعد حساب کرده بودند این دو گردان برای این که بتوانند یک شبانه روز آن جا بمانند، هر نفر در حدود یک کلمن آب لازم دارند. همین، عملیات آن ها را عقب می انداخت. روزی آمدند پیش من که: «چه کنیم. اینجوری نیرو ها دارند خسته می شوند و عراقی ها هم مرتب ایجاد مزاحمت می کنند.»
من گفتم:«تنها راهش این است که توکل به خدا کنید و راه بیفتید»
پرسیدند: «بدون آب؟»
گفتم: «بدون آب، خدا خودش درست می کند!»
خلاصه قرار گذاشتند که شب بعد عملیات را شروع کنند. نزدیک غروب که این دو گردان نیرو آماده شدند، آسمان را ابر سیاهی پوشاند. ابر ها آنقدر پایین آمده بودند که چند قدمی را نمی شد دید. بچه ها راه افتادند و رفتند جلو. دیگر عراقی ها روی آنها دید نداشتند. نیروهای کمکی هم دنبالشان رفتند. بعد هم باران شروع به باریدن کرد و هوا خنک شد.چون در آن موقع سال سومار منطقه گرمی بود و اگر باران نمی بارید و ابر نبود، همه از گرما و تشنگی تلف می شدند. ولی آن ابر و باران باعث شد که نیروها بدون نیاز به آب، بروند جلو و همان شبانه هم حمله کنند و عراقی ها را تارو مار کنند و آن کوه ها را از دست آنها بگیرند. بعد از آن که بر آن بلندی ها مستقر شدند، یکی از فرماندهاشان آمد و گفت: «آقای میثمی! کاش زودتر با شما مشورت می کردیم!»
من گفتم: «کاش زودتر توکل می کردید! حرف من کاری نکرد. این توکل به خدا بود که مشکل شما را حل کرد.»
منبع : با شهدا

بازدیدها: 26

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *