در ادامه دیدارهای اهالی قرآن با خانوادههای معظم شهدا هیأتی متشکل از رحیم قربانی رئیس سازمان قرآن و عترت بسیج تهران بزرگ، سید محمدجواد موسوی درچهای قاری ممتاز قرآن، حسن خانچی مبتهل برتر و خواننده آواهای مذهبی به همراه نماینده معاونت قرآن و عترت وزارت ارشاد و نمایندگان رسانهها به دیدار خانواده برادران شهید حمید و محمد تقوینیا رفتند.
دستکاری شناسنامه و گذاشتن چوب در کفش برای اعزام به جبهه با سن کم
در این دیدار پدر این دو شهید عزیز ضمن بیان اوصافی از فرزندانش گفت: نمیتوانم از معرفت و تقوای این دو عزیز بگویم آنها با سن کم بارها درس زندگی به من دادند. محمد با وجود سن کم برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد، گفتم درست چه میشود، گفت: اگر زنده ماندم وقت برای درس خواندن زیاد است و اگر شهید شدم خدا را شاکرم. یک سال بعد از او، حمید هم برای پاسداری داوطلب شد، البته از سن کم و قد کوتاه او ایراد گرفتند اما با گذاشتن چوب در پوتین و دستکاری شناسنامه به هر قیمتی بود خودش را ثبتنام کرد.
بعد از شهادت حمید به بهشت زهرا رفته بودم که دیدم دختری سر قبه او نشسته و گریه میکند، آمدم جلو سلام کردم و گفتم: شما که هستید، مادر و برادرش آمدند و ماجرای جالبی برایم تعریف کردند.
نجات یک خانم از دست مزاحمان توسط حمید
برادر آن دختر گفت: خواهرم یک شب خانه خالهام بود و قصد داشت به منزل بازگردد که یک نفر مزاحم او شده و قصد آزاد و اذیتش را داشت، در همین حین فرزند شما حمید که گویا در حال گشتزنی بود میبیند که جوانی با خواهر من درگیر شده، از این رو به کمک خواهرم میآید و ضمن بازداشت فرد مزاحم خواهرم را با ماشین به منزل میرساند.
فردای آن شب برادر این دختر که گویا خودش سرهنگ بوده به دنبال حمید میگردد و با یافتن او، حمید را به منزل دعوت میکند، گویا این خانواده چند بار حمید را منزلشان دعوت کرده بودند تا این که حمید شهید شد. مادر آن دختر میگفت: من به حمید اصرار کردم که با دخترم ازدواج کند، اما حمید گفت: تا جنگ تمام نشود نمیتوانم چنین کاری کنم، زیرا ممکن است شهید شوم و فرزند شما لطمه ببیند. متأسفانه حمید شهید شد و ما مدتی است که به دنبال مزارش میگردیم.
همرزمان ما در منطقه با کمترین امکانات سر میکنند ما چطور در یک رختخواب گرم و نرم بخوابیم
محمد و حمید یک شب هر دو با هم از جبهه به مرخصی آمده بودند مادرشان برای آنها رختخواب پهن کرد تا بخوابند، نیمههای شب دیدم هر دو به اتاق رفته و مشغول خواندن قرآن و عبادت هستند و تا از آن صبح نخوابیدند. بعد از نماز دیدم که هر دو روی تکه موکتی با یک پتو خوابیدهاند، فردای آن روز ماجرا را پرسیدم که چرا در رختخواب نخوابیدید، گفتند: همرزمها و دوستانما در منطقه در بدترین شرایط و با کمترین امکانات سر میکنند ما چطور در یک رختخواب گرم و نرم بخوابیم.
سخنی که سبب شد پدر هم به منطقه برود
محمد در کردستان بود، یک بار که به مرخصی آمده بود، گفتم: پسرم کافی است دیگر به جبهه نرو، اما او گریست و به من گفت: پدر جان اسلام غریب است، امام تنها است من چطور در منزل بمانم. این حرف محمد روی من خیلی تأثیر گذاشت و باعث شد که خودم هم به جبهه بروم. در منطقه راننده بودم و هر روز سه بار آذوغه و مهمات به جلو میبردم، بارها گلوله دشمن از بیخ گوشم گذشت، اما خدا من را قبول نکرد.
شبزندهداری و عبادت در دل شب در دوران نوجوانی
در ادامه برادر شهیدان به بیان خاطراتی از برادرانش پرداخت و گفت: من متولد سال 42 هستم و محمد و حمید متولد سالهای 46 و 47 هستند. من در منطقه بودم که به طور تصادفی محمد را در قصر شیرین دیدم و از آن به بعد حدود 4.5 ماه با هم همسنگر بودیم، البته من امدادگر بودم و محمد بیسیمچی بود. برادرانم از همان دوران کودکی واقعاً متفاوت بودند و به یاد دارم در سنین 13 و 14 سالگی نیمههای شب بلند میشدند، قرآن و نماز شب میخواندند.
محمد در ادامه به خدمت سربازی رفت و در کردستان و در درگیری با منافقان به ضرب گلوله به شهادت رسید. بعد از محمد حمید هم لحظهای آرام و قرار نداشت و مدام در منطقه بود. بسیاری میگفتند که دین شما به کشور ادا شده اما حمید میگفت: نباید اسلحه برادرم زمین بماند، از این رو تا آخرین نفس در منطقه ماند و نهایتا محمد و حمید متولد سالهای 46 و 47 بودند و هر دو در سالهای 66 و 67 درست در 20 سالگی به شهادت رسیدند.
پیکر هر دو برادر با فاصله یک سال درست در یک اتاق و یک تابوت تحویل ما شد
به یاد دارم هنگامی که محمد شهید شد برای تحویل پیکرش به پزشکی قانونی رفتیم، وارد اتاقی شدم و سمت راست اتاق در اولین تابوت پیکر محمد بود، یک سال بعد و پس از شهادت حمید برای گرفتن پیکر او دوباره به پزشکی قانونی رفتیم که پیکر او هم درست در همان اتاق و سمت راست و درست در همان تابوت گذاشته شده بود.
تأکید شهیدان به حقالناس
هر دو بسیار به حقالناس تأکید داشتند و برای خانواده و پدر و مادر احترام زیادی قائل بودند. یک شب حمید گویا به دلیل کار پیش آمده میخواست در محل کارش بماند. منزل ما تلفن نداشت اما یکی از همسایهها تلفن داشت و ما اگر کاری داشتیم با منزل آنها تماس میگرفتیم. از آنجایی که دیر وقت بود و از طرفی حمید هم میخواست مزاحم همسایه نشود و هم خانواده نگران نباشند با موتور به منزل آمد و گفت که شب نمیآید.
هر دو با قرآن بسیار مأنوس بودند و زندگی این عزیزان تفسیر عملی آیات الهی بود و همه برنامههایشان را با آیات الهی منطبق کرده بودند.
بازدیدها: 131