بوی گند شاه – بخش نخست
کارتر در دفتر خاطراتش در ۲۰ ژانویه جمله ای افزود که برای شخصی که اخیرا شاه را ستایش کرده بود عجیب است :
«عقیده دارم که اگر بوی گند شاه در کشور ما به مشام برسد نه برای ما خوب است و نه برای خود او ».
ورود شاه به آمریکا
هواپیمای حامل شاه دستور داشت که به منظور انجام تشریفات گمرکی در «فورت لادردیل» فرود آید. فرح بعدها گفت: «بدیهی است که ما میبایست در یک فرودگاه ناشناس فرود بیاییم» هیچ کس در این فرودگاه در انتظارشان نبود، جز یک بازرس کشاورزی که میخواست بداند آیا آنها گیاهی با خود نیاورده و قصد ریختن زبالههایشان را ندارند. شاه به خنده افتاد. ناچار شدند یک ساعت منتظر بمانند تا مأموران مربوطه از شهر برسند. فرح به خاطر میآورد: «اجازه نداشتیم هواپیما را ترک کنیم. من در زمین فرودگاه قدم میزدم . در درون هواپیما هوا به قدری گرم بود که میخواستم قدری هوای تازه تنفس کنم». سرانجام هواپیما به نیویورک پرواز کرد و در ساعات سرد پیش از سپیده دم ۲۳ اکتبر ۱۹۷۹ در فرودگاه «لاگاردیا» به زمین نشست. به متصدّیان فرودگاه گفته بودند محموله هواپیما محتوی اشیاء گرانبها از بانک مکزیک است.
عمل جراحی شاه
بیمارستان نیویورک که به مرکز پزشکی «گورنل» شهرت دارد، مجتمع بزرگ خاکستری رنگی است در حوالی خیابان شصتم، درست در کنار “ایستریور”. اتومبیل شاه در محوّطه ی بیمارستان چرخی زد و در برابر ورودی شیشهای ایستاد . شاه پیاده شد و از هال بیمارستان که به سبک هنر نو آراسته شده، و از زیر کتیبهای که رویش نوشتهاند: «دروازه معبدی که زیبایی نام دارد» عبور کرد و با آسانسور خصوصی به طبقه ی هفدهم برده شد.
همراهان شاه نام او را در دفتر بیمارستان «دیوید نیوسام» ثبت کردند. یکی از مستخدمین شاه یک نوار پلاستیکی به این نام به مچ دست او بست. این نوار در تمام مدّتی که او در نیویورک بسر میبرد همچنان باقی بود. تا زمان مرگ شاه در همه گزارشهای پزشکانی که به وضع او میپرداختند نام وی «دیوید نیوسام» قید میشد. دیوید نیوسام حقیقی که معاون امور سیاسی وزارت خارجه و از ماهها پیش رابط آن وزارت با اطرافیان شاه بود، زیاد از این موضوع خوشش نیامد. عمل جراحی در بیمارستان به صورت محرمانه بر روی شاه انجام شد و فردای روز عمل جراحی یعنی ۲۴ اکتبر اطرافیان شاه شروع به پخش خبر آن کردند.
در حالیکه شاه در طبقه ی هفدهم بیمارستان خوابیده بود و تظاهرکنندگان در خارج فریاد «مرگ بر شاه» میکشیدند، رابرت آرمائو (*) یک مصاحبه ی مطبوعاتی ترتیب داد. شگفت آنکه در این مصاحبه مطبوعاتی که درباره وضع مزاجی یک بیمار در بیمارستان صورت میگرفت، هیچ یک از پزشکان حضور نداشتند. آرمائو آنچه را کارمندانش روز پیش تکذیب کرده بودند، تأیید کرد : شاه به سرطان لنف مبتلاست .
او گفت که شاه تاکنون به خاطر «مصالح مملکتش» مایل نبوده که این خبر منتشر شود. شاه را قبلا پزشکان فرانسوی معالجه کردهاند. وقتی از او پرسیدند چرا شاه به فرانسه نرفته است آرمائو پاسخ داد: شاه قبلا در آنجا معالجه شده بوده است. از او پرسیدند در چه تاریخی؟ آرمائو گفت اطّلاعی ندارد. بهترین دستگاههای پرتو درمانی در مرکز سرطان بیمارستان کترنیگ ـ اسلون در آن سوی خیابان وجود داشت. مادر شاه را پزشکان همین مرکز معالجه کرده بودند و شاه به عنوان سپاسگزاری یک میلیون دلار به بیمارستان مزبور اهدا کرده بود.
امّا در این زمان دو تن از رؤسای بیمارستان اصلا مایل به معالجه شاه نبودند. سرانجام بیمارستان زیر فشار زیاد موافقت کرد. ولی اصرار ورزیدند که راهروی زیرزمینی که دو بیمارستان را به یکدیگر متّصل میکرد، در روز شلوغ و برای امنیت شاه خطرناک است. لذا شاه را باید شبها برای درمان به آنجا ببرند. بدین سان شاه را ده بار با آسانسور به زیرزمین و از آنجا با صندلی چرخدار از راهروی زیرزمینی به ساختمان روبرو بردند. این کار بسیار ناخوشایند بود و ترس زیادی وجود داشت. به دلایل امنیتی، خانم رادیولوژیست، هر روز مسیر خانهاش تا بیمارستان را عوض میکرد. فرح همیشه شوهرش را همراهی میکرد. میگوید: «اگر میگفتند ساعت پنج صبح بیایید، من از خواب برمیخاستم و به بیمارستان میرفتم. گاهی میگفتند ساعت پنج صبح خوب نیست، ساعت ده بیایید یا اینکه دکتر نیامده و به ییلاق رفته است. با اینکه بیمارستان امروز از پذیرفتن شاه معذور است، زیرا میترسد مورد حمله ی تروریستها قرار گیرد». این کارها خسته کننده بود.
تأثیر تصرّف سفارت آمریکا
چند روز پس از آنکه دانشجویان، سفارت را اشغال کردند، پاپ پیشنهاد میانجیگری بین ایران و ایالات متّحده نمود. آیتالله خمینی با خشم فراوان او را محکوم کرد و پرسید: «وقتی که شاه جوانان ما را در تابه بو میداد و پاهایشان را ارّه میکرد آقای پاپ کجا بود؟» در آمریکا تکانی که در اثر اشغال سفارت به افکار عمومی وارد شده بود، منجر به خشم گردید. میلیونها آمریکایی حضور شاه در ایالات متّحده را علّت گروگان گیری میدانستند و این اقدام را یک توهین شخصی واقعی تلقّی میکردند. خود شاه نیز به زودی این مطلب را فهمید. در ۸ نوامبر پیامی از طریق دفتر دیوید راکفلر به پرزیدنت کارتر فرستاد و گفت درباره ی وقایعی که روی داده است احساس ناراحتی میکند و اگر دست خودش بود همین امروز امریکا را ترک میکرد. اما پزشکانش گفته بودند که در وضعی نیست که مسافرت کند.
وزارت خارجه اطّلاع یافت که «او شبها به شدّت عرق میکند و ممکن است دچار ذاتالریه شده باشد، هر چند گزارش دقیقی از پزشکان واصل نشده . در این روزها شاه بیشتر اوقات خود را به نشستن در اتاق بیمارستان، ورقبازی، یا دیدن تلویزیون میگذراند که پر بود از اخبار و اطّلاعاتی درباره ی ایران. سوای منظره دائمی تظاهرکنندگان در برابر سفارت آمریکا در تهران که خشم خود را به ایالت متّحده نشان میدادند، مطلب زیادی درباره ی ایران و پیشینه ی روابط آن با آمریکا و آشوبهای کنونی آن به بینندگان آمریکایی گفته میشد و آنان درباره ی این کشور اطّلاعاتی کسب میکردند که از زمان جنگ ویتنام در مورد هیچ کشوری به آنها داده نشده بود. همه روزه کارشناسان و سیاستمداران و روزنامهنگاران و دانشگاهیان یکی پس از دیگری در برابر دوربینهای تلویزیون حاضر میشدند و نظریات تحلیلی خود را ارائه میدادند. همه ی این تحلیلها منطبق با واقعیت نبود، امّا بیشترشان نسبت به شاه نظر خصمانه داشت و او را دزد و شکنجهگر و گرفتار جنون خودبزرگ بینی معرّفی میکرد. این وقتگذرانی بر ترس ذاتی شاه افزود و برایش یقین حاصل گردید که واقعا یک توطئه ی غربی علیه او وجود داشته است.
فرار شاه از نیویورک
یک روز کارتر با شتاب هر چه تمامتر لوید کاتلر مشاور خود را به دیدار شاه فرستاد. کاتلر خواهش کرد که شاه بیدرنگ و بیسر و صدا عازم پایگاه هوایی لک لند در تگزاس شود. کاتلر گفت در آنجا بیمارستان خوبی وجود دارد و او میتواند تا وقتی که دولت امریکا کشور دیگری را برایش بیابد در آنجا در نهایت آسایش بسر برد. شاه موافقت کرد. موضوع را به فرح اطّلاع داد و گفت باید همان شب حرکت کنند. بعدها فرح تعریف کرد: «نمیتوانستم با هیچ کس صحبت کنم، حتّی با مادرم، حتّی با فرزندانم. وضع بسیار دشواری بود». او فقط چند ساعت برای بستن جامهدانها فرصت داشت و نمیدانست چه چیزهایی با خودش بردارد. میبایست پیش از سپیدهدم حرکت کنند. دختر کوچکش لیلا که فقط نه سال داشت در خانه بود.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شد و به جستجوی مادرش پرداخت، فهمید که او رفته است. اندکی پیش از سپیده دم روز دوم دسامبر، دکتر کین، نوار پلاستیکی را که نام دیوید نیوسام بر روی آن نوشته شده بود از مچ دست شاه باز کرد. شاه را با صندلی چرخدار از اتاق خارج ساختند و از راهروهای ساکت و خلوت بیمارستان عبور دادند. سایههای تاریک افراد مسلّح «اف بی آی» چنان او را دوره کرده بودند که انسان بیاختیار به یاد فیلمهای گانگستری سالهای ۱۹۳۰ میافتاد . او را از زیرزمینهایی که دیوارهای کثیف سرد خاکستری داشت و مملو از اثاث شکسته و ماشینآلات و چرخدستیهای مخصوص خاکروبه بود به درون گاراژی بردند که پر از مأمورین امنیتی بود. اتومبیلهای فراریان غرّشکنان از سربالایی پارکینگ بالا رفتند و وارد خیابان هفتاد و یکم که هنوز تاریک بود شدند.
نظیر همین اسکورت، برای فرح و سگها فراهم شده بود. فرح میگوید: «مأمورین «اف بی آی» با دستگاههای واکی ـ تاکی و هفت تیرها و قیافههای جدّی و بدون لبخند در همه جا حضور داشتند و میکوشیدند خود را نامحسوس جلوه دهند. در نظر او که از شوهرش جوانتر بود این منظره «مثل فیلمهای جیمزباند» بود. مأمورین «اف بی آی» و «سیا» در اتومبیل من قرار گرفتند و چند وانت سرپوشیده مملو از مأمورین امنیتی در جلو و عقب ما راه میپیمودند». کاروان اتومبیلها از خیابانهای تاریک و سرد و خلوت قبل از سپیده دم عبور کرد و به سوی فرودگاه لاگاردیا رفت. در آنجا یک فروند هواپیمای «دی سی ۹» متعلّق به نیروی هوایی آمریکا بوسیله ی مردانی که نیمتنههای ضدّگلوله پوشیده بودند و مسلسل دستی داشتند محاصره شده بود. آنها دسته جمعی سوار شدند و هواپیما بیدرنگ از زمین برخاست. هواپیما به سوی جنوب غربی میرفت و هوا رفته رفته روشن میشد. آنها در حدود ساعت صرف صبحانه در لک لند به زمین نشستند.
پناهگاه جدید شاه
در لکلند نیز تدابیر امینتی بسیار شدید بود. پس از ادای احترام و دست دادن، افراد نظامی بدون هیچ نزاکتی آنان را به درون آمبولانسی راندند که بیدرنگ آژیرکشان از فرودگاه خارج شد و شاه و ملکه با قیافههای عبوس در درون آن نشسته بودند و با هر تکان و تمرکز شدید به جلو و عقب تاب میخوردند. در این هنگام بدترین لحظات این سفر طولانی و دور دنیا برای فرح فرا رسید. آمبولانس با صدایی گوشخراش توقّف کرد. درها باز شد و از آنان خواستند که پیاده شوند. ناگهان خودشان را در درون بخش روانی بیمارستان نظامی یافتند. مردانی با روپوش های سفید، پرستاران مرد که شبیه گوریل بودند، پنجرههای میلهدار، نوعی احساس خردکننده افسردگی و پایان کار. نظامیان به آنان گفتند این امنترین محلّ در پایگاه است. ملکه منفجر شد.
او از آن لحظات چنین یاد میکند: «خدایا بعد از این همه فشار و بیخوابی و بیداری در سراسر شب، اکنون ما را به بخش روانی آوردهاند. شاید پنج دقیقه پیش دیوانگان روی این تختها خوابیده بودهاند. احساس وحشتناکی بود. شوهرم را در اتاقی جا دادند که فاقد پنجره بود». او نیز به دوروبر اتاقش نگریست. یک میکروفون در سقف کار گذاشته بودند که گمان کرد برای دستور دادن به بیماران است. در ورودی از درون فاقد دستگیره بود. او بشدّت احساس خفقان کرد. امّا دست کم پنجرهای داشت. کوشید پرده را عقب بکشد. یک پرستار مرد وارد شد و او را از این کار منع کرد. ملکه گفت: “من دیوانه خواهم شد. باید آسمان را ببینم و کمی هوا تنفّس کنم.” پرده را باز کرد. پنجره فقط به مقدار کمی باز میشد و پشت آن میلههای آهنین داشت ولی بهرحال بهتر از هیچ بود.
میگوید: «ناگهان این پنج سانتیمتر هوا زندگی من شد.» واقعا ترسیده بود که دستگاه حکومتی کارتر آنها را ربوده باشد. بر سر مارک مرس فریاد کشید: «آیا ما در زندان هستیم؟ آیا کارتر ما را زندانی کرده است؟ آیا در بازداشت بسر میبریم؟» کسی نمیدانست بعد چه خواهد شد. شاید از آمریکا اخراج شوند. شاید به ایران بازگردانده شوند. او و شوهرش به هیچ وجه به کارتر اعتماد نداشتند. وقتی به ملکه اجازه دادند از تلفن استفاده کند، قدری آسوده خاطر شد. به دوستانش تلفن کرد که بگوید کجا هستند و گفت: «اگر خبری از ما نشنیدید بدانید در اینجا به سر میبریم.» سپس در سلّول خود در کنار میز نشست و شروع به نوشتن کرد. نوشتن چیزی یا هر چیزی برای وقتگذرانی و دیوانه نشدن. چند ساعت گذشت تا آنها را از سلّول هایشان خارج کردند. ملکه میگوید: « بعدا به من گفتند که خدا را شکر کنید که اتاق پهلویی را ندیدید چون پر از غل و زنجیر بود.» … ادامه دارد.
پرتال فرهنگی راسخون
پایگاه اطّلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 100