مرداد سال 75 در منطقه ی فکه به سمت پاسگاه ربات مشغول تفحص شهدا بودیم. متاسفانه چند روزی پیکری یافت نکردیم. سید رضا گفت بیل مکانیکی را پایین بیاورید و آنجا را تعطیل کنید. بچه ها خیلی ناراحت شدند. ما به ائمه اطهار (علیه السلام) متوسل شدیم.
معراج شهدایی در مقر گردان داشتیم که بچه ها جمع شدند و زیارت عاشورا خواندیم. فردای آن روز به کارمان ادامه دادیم. قرار بود از بالای تپه بیل را پایین بیاوریم. من به آقای سلیمانی گفتم: روبه پایین بیا. یک دفعه چشم من به تکه لباسی خورد و شهید تشت زرین را صدا زدم. با سر نیزه شروع به کندن زمین کردیم. در آنجا پیکر دو شهید را یافتیم. بچه ها خوشحال شدند و استخوان های شهدا را می بوسیدند. بین پیکر ها یک قمقه آهنی را برداشتم که پر آب بود. در آن را باز کردم و موقعی که خوردم آنقدر آب در گرمای پنجاه درجه خنک و گوارا بود که انگار همین حالا از یخچال بیرون آوردیم. همه بچه ها دور مرا گرفتند و یک جورعه خوردند. شهید تشت زرین گفت: بچه ها شربت شهادت است بخورید.
او خورد و چند روز دیگر به شهادت رسید.
منبع :با شهدا
بازدیدها: 219