تا ساحل آرامش – استاد عباسی ولدی – قسمت 22 – گام سوم: سنگ محک – ملاک تصمیم گیری 4
برای تصمیمهایمان، ملاک ثابت و صحیحی داشته باشیم
(قسمت چهارم)
تصمیمهای ما، فرصت بالا رفتن ما را رقم میزند. برای رسیدن به تصمیمهای طلایی، سنگ محک را همیشه همراه داشته باش.
اگر بپرسید معیار ثابت در زندگی چه چیزهایی باید باشد، میگوییم هیچ معیاری بهتر و رشد دهندهتر از «خدا» نیست. ملاک زندگی را «رضایت خدا» بگذارید. هر کاری را که خدا به آن راضی است، انجام دهید و هر کاری را که موجب خشم خداست، ترک کنید. در این صورت، همیشه زندگیتان، رنگ «زندگی» خواهد داشت. کسی که معیارش را خدا قرار دهد، هواها و سلیقههای خود را بر اساس رضایت او تنظیم میکند. چنین تنظیمی، نشاطبخش و نجاتبخش زندگی است. اگر کسی هم از این مبنا دوری کند و خدا را محور زندگی خود قرار ندهد، به یقین، از زندگی لذّت نخواهد برد.
بس است دیگر. بارها قبلهام را عوض کردهام؛ امّا هیچ گاه روی آرامش را ندیدهام. به قدری از دیدار آرامش ناامید بودم که فکر میکردم آرامشی که این و آن به دنبالش میگردند، افسانهای است که تنها در لا به لای برگههای کتابهای قدیمی میشود پیدا کرد.
یک بار مردم قبلهام شدند، چه سجدههای طولانی که در برابرشان نکردم! شده بودم بردۀ مردم. هر جا که مرا میکشاندند، میرفتم. گدای یک لبخندشان بودم. به گمانم خوب فهمیده بودند که لبخندشان برای من، قیمتی است. آخر به ازای یک لبخند، دینم را از من میخواستند؛ یعنی آنها لبخند میدادند و تو را از من میگرفتند. لبخندهای بسیاری را جمع کردم، سرهای زیادی به نشانۀ تأیید من، بالا و پایین رفتند. دلهای بسیاری را به تسخیر خودم در آوردم؛ امّا آرام نشدم.
مدّتی قبلهام را چرخاندم به سوی خودم. «دلم میخواهد»، قانون زندگیام شد. شرمندۀ دلم نمیشدم. هر چه میگفت، میگفتم: چشم! اوّلش فکر میکردم چیزی را که در آغوش کشیدهام، همان آرامش است. برای همین هم بود که فکر میکردم خوشبختتر از من، روی زمین نیست؛ امّا آرام آرام فهمیدم چیزی را در آغوش نگرفتهام و غولی روی سینهام نشسته، بدنش پُر از تیغ، دستش روی گلویم.
مدّتی پول را کردم بت و خانهام شد بتکده. عمق خندههای من، بسته به ارتفاع پولهایم بود. آرزوهایم همه بوی پول میدادند. تار آرزوهای من، از پول بود و پود آرزوهایم از پول. جیبم که پُر بود، خیال میکردم آرامم. خالی که میشد، مضطرب میشدم.
امّا امروز آمدهام که تو را قبلۀ دلم کنم. آمدهام تجارت. میخواهم تو را بخرم. فقیرم. هیچ ندارم. تو هم قیمتی هستی. میدانم. سرمایۀ من برای خریدن تو، چَشمی است که روی زبانم گُل میکند و دستی است که به نشانۀ اطاعت، روی سینهام مینشیند.
خدای من! این پیکر نیمه جان زندگی من است که روی دستهای ناتوانم گرفتهام و به سویت آوردهام. در حال جان کَنْدن است رو به قبلۀ تو. تو که زنده را میمیرانی و مُرده را زنده میکنی، میتوانی این پیکر آکنده از زخمهای کاری را جان ببخشی. اگر چه رویم سیاه، امّا دلم از امید، سپید است. میدانم زندگی من با گوشۀ نگاه تو جان تازه میگیرد.
این بار اگر زندهام کنی، عهد میبندم که دیگر جز قبلۀ تو، رو به هیچ قبلهای زندگی نکنم.
اگر کسی بپرسد: «چگونه بدانیم خدا از چه چیزی راضی و نسبت به چه چیزی خشمگین میشود؟»، باید گفت: حدّاقل کاری که هر مسلمانی باید انجام دهد، آن است که مطالعات اسلامشناسی را از اصلیترین کارهای زندگی خود قرار دهد. دین، مجموعۀ دستورهای خداوند برای ادارۀ لحظه به لحظۀ زندگی انسان است.
وقتی دین را شناختیم، بهترین کار برای این که مبنایی ثابت و آرامشبخش در زندگی حاکم شود، تقویت معنویت است که در یکی از گامهای بعدی به آن اشاره خواهیم کرد.
(تا ساحل آرامش ج1ص53؛استاد محسن عباسی ولدی )
بازدیدها: 177