تسلیم در برابر خدا بخش دوم | سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام حسب روال سال های گذشته با تولید منبر های مکتوب از سخنرانان برجسته کشور علاوه بر نشر محتوای غنی برای علاقه مندان و همراهان همیشگی سایت هیات، محتوای متناسب و قابل ارائه ویژه سخنرانی و خطبا را تهیه دیده است.
در این مجموعه سخنان حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی به صورت مکتوب و مدون در دسترس قرار گرفته است، در ادامه بخش دوم این مجموعه سخنرانی با عنوان تسلیم در برابر خدا در اختیار شما همراهان همیشگی سایت هیات قرار گرفته است.
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه بحث یازده شب را دیشب خدمت شما عرض کردم. که خلاصه اش این بود:
کربلا یکی از اصلی ترین پیامهایی که برای من و شما دارد، پیام آرامش در اوج مصائب و سختی هاست. رازش در تسلیم بودن به امر خدا است، به راضی بودن به آنچه که خدا مقدر کرده است. و گفتیم اگر کسی خودش را تسلیم خدا کرد، و در عالم جز بندگی خدا هیچ وظیفه ی دیگری برای خودش تعریف نکرد این به آرامش می رسد حتی اگر در اوج سختی ها و در دریای بلاها غرق باشد آرام است مثل امام حسین علیه السلام. گفتیم کسی می تواند به این آرامش دست پیدا کند که به معرفت خدا رسیده باشد، اما نه آن معرفت سطحی بلکه یک معرفت عمیق. باور داشته باشد که در فرادست تمام علتها و قوانین مادی، خدا هست. و باور داشته باشد غیر از این قانونهای مادی که من و شما با دو دوتا چهارتاهایمان به دست می آوریم یک سنتهای معنوی، قانونهای معنوی وجود دارد که آنها هم در این عالم هست، قانون است، اجرا می شود و کسی که به این سنتهای معنوی که در متن وحی و در کلمات معصومین علیهم السلام آمده است اعتقاد نداشته باشد، دنیا برایش دنیای وحشتناکی می شود. دنیایی که خیلی وقتها این دو دوتا چهارتاهای مادی آن را به بن بست می رساند و چون هیچ قانون دیگری غیر از این قانونهای مادی نمی شناسد دچار یأس، اضطراب، دلشوره و پریشانی می شود.
بنا شد برویم در قرآن و با محوریت سوره ی یوسف یک بحث قرآنی داشته باشیم این چند شب به این قصد که پای درس قرآن بنشینیم، یکی از انبیای الهی که فراز و نشیب عجیبی در زندگی او هست، با آن سیری که خدا به ما نشان می دهد در زندگیش دقت کنیم، این علل و عوامل مادی و معنوی که در دل زندگی حضرت یوسف علیه السلام هست را با درسی که خدا می دهد بفهمیم و بشناسیم و بعد تصمیم بگیریم با آن زاویه ی نگاهی که خدا به ما در این سوره ارائه می دهد زندگی روزمره مان را مدیریت کنیم. بنا شد محصول یازده شب منبر محرم، آرامش باشد با کلیدواژه تسلیم کردن خویش و زندگی خویش به خدا. این خلاصه ای از بحث برای کسانی که دیشب نبودند
اولین جایی که در سوره ی یوسف خدا از این بنده ی دوست داشتنی اش یاد می کند، آیه ی چهارم است که حضرت یوسف علیه السلام خدمت پدر می رسد، اذ قال یوسف لابیه یا ابت انی رأیت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین؛ پدرجان! خواب دیدم یازده ستاره و ماه و خورشید در برابر من سجده کردند. قال یا بنی لا تقصص رؤیاک علی اخوتک؛ پسرکم! نکند این خوابت را برای برادرانت تعریف کنی ها! فیکیدوا لک کیدا؛ اینها برای تو نقشه می ریزند. یک حیله ای سر راه تو می گذارند. ان الشیطان للانسان عدو مبین؛ شیطان دشمن آشکار انسان است. خیلی باید خودم را مدیریت کنم که بتوانم به اندازه ی وقتی که دارم از کنار این آیات رد بشوم ولی عزیزم! بگذارید این نکته را به شما بگویم؛ اگر پدر خوب داشته باشی، مادر خوب داشته باشی، پدرت پیغمبر خدا باشد، در خانه ی وحی بزرگ شده باشی، نان پیغمبر خورده باشی، کسی برایت چک سفید امضاء نداده که عاقبت به خیر بشوی، کسی چک سفید امضاء نداده که راه را کج نروی. برادران یوسف، پسران یعقوب هستند، در خانه ی وحی بزرگ شده اند، اما پدر می ترسد از اینکه خواب این برادر برای آنها نقل شود که اینها برایش نقشه بکشند! ان الشیطان للانسان عدو مبین را جدی بگیریم. شیطان هست، دشمن هم هست، اما ما دشمن نگرفتیمش! همه جا هم هست. سر نمازت هست، همانطوری که وقتی هم که می روی سر گوشی در فضای مجازی هست. در خیابان هست، در خانه هم هست. مشکل اینجاست که خدا گفت فاتخذوه عدوا، شیطان دشمن شماست، شما هم دشمن بگیریدش ولی ما دشمن نگرفتیمش بلکه مسالمت آمیز با او زندگی می کنیم.
بعد از این آیه حرفی از یوسف از زبان یوسف نقل نمی شود، تا آیه ی بیست و سوم. قصه دارد نقل می شود ولی یوسف اینجا ساکت است و چیزی نمی گوید. آیه ی بیست وسه قصه ی دامی که زلیخا برای یوسف پهن کرده است بیان می شود. و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون؛ به به به این آیه ها! با این آیه ها باید مستی کرد. قرآن یکی از شاکیان ما در قیامت است. حقش را ادا نکردیم، خواندیم و رفتیم آن هم خوبهامون! و راودته، راودَ به چه معنایی است؟
وقتی شما می روی به جنگ اراده ی کسی، تصمیم میگیری کاری کنی که او از تصمیمش، از قصدش منصرف بشود، او هم تلاش می کند که شما را از قصدتان منصرف کند، یک طوری جنگ اراده ها که راه می افتد از راود استفاده می کنند. یک نفر آمد، اراده ی یوسف را مغلوب کند، ببرد به سمت آن چیزی که خودش اراده کرده است. او کیست؟ خیلی جالب است. قرآن نمی گوید مثلا همسر عزیز مصر، بلکه می گوید آن کسی که آمد به جنگ اراده ی یوسف، اراده ی خودش بر گناه را خواست غلبه بدهد بر اراده ی یوسف بر پاکی کسی بود که التی هو فی بیتها؛ کسی که یوسف در خانه اش است. خیلی نکته ی مهمی است.
یک زن غریبه نبودها! یک آدمی نبود که غلام یوسف باشد. یک کسی نبود که یوسف سرورش باشد، نه؛ کسی که آمد به جنگ اراده ی یوسف کسی بود که یوسف در خانه اش بود. نانخورش بود. سر سفره ی زلیخا و عزیز مصر می نشست. یک جورایی نان و نمک با هم خورده بودند. التی هو فی بیتها. زلیخا دارد چه کار می کند؟ راود. با کی؟ با کسی که در خانه اش است. یوسف اراده اش بر چیست؟ به پاکی و عفت. اراده ی زلیخا به چیست؟ به ناپاکی و هوسرانی. خب زلیخا برای اینکه بتواند هدف خودش را به کرسی بنشاند چه کار کرد؟ و غلقت الابواب. در عرب وقتی بگویند غلق الابواب یعنی درها را بست. ولی بگویند غلّق الابواب به قول ما طلبه ها در باب تفعیل می برند یعنی درها را محکم بست و هرچه در هم بود بست.
صاحب تفسیر مجمع البیان میگوید گفته شده است هفت تا در بود همه را بست. محکم هم بست. و قالت هیت لک. وقتی هیت گفته می شود یعنی بیا، معمولا کسی که خودش را سرور می داند، بالادست می داند به پایین دستی اش می گوید هیتَ. دستور است. حواست باشد، من همسر عزیز مصر هستم، تو غلام این دربار هستی، من از موضع قدرت به تو فرمان می دهم اما هیتَ لک. این لک وقتی می آید اینجا یعنی اگر من دستوری دارم می دهم از بالاست ولی به نفع تو هم هست ها! تو هم این وسط به یک نان و نوایی می رسی.
حواست هم باشد اگر به دستور من تن ندهی بلا و مصائبی در انتظار تو است. اینجا یوسف به زبان می آید. چه می گوید؟ درس توحید از اینجا شروع می شود. اولین کلامی که یوسف در برابر درخواست زلیخا می گوید این است: معاذ الله. پناه می برم به خدا. یوسف نمی گوید من این کار را نمی دهم، یوسف نمی گوید من کلاسم خیلی بالاتر از این حرفهاست که تن به درخواست تو بدهم، یوسف نمی گوید من خیلی قوی هستم، نمی گوید من می توانم به تنهایی در برابر قدرت نفسم مبارزه بکنم و با شیطان در بیفتم، نمی گوید من یکی، تو یکی ببینیم کی زورش می چربد!! نه، می گوید معاذ الله پناه می برم به خدا. بعد نمی گوید از چه کسی به خدا پناه می برم، قشنگی اش اینجا است، نمی گوید از تو پناه به خدا می برم.
بعدا درباره اش حرف می زنیم. یوسف از خودش هم به خدا پناه برد. یوسف به خودش هم اعتماد ندارد. من کی هستم؟! جوانها! گاهی اوقات غرور معنوی ما را می گیرد، چشممان را باز می کنیم، می گوییم من! فضای مجازی من را منحرف بکند؟! در کوچه خیابان من منحرف بشوم!؟ در ارتباط با نامحرم من؟! نه بابا! مگر به من می خورد؟! تا چشمش را باز می کند می بیند فضای مجازی او را برده، کوچه و خیابان او را برده! هر وقت مواجه شدی با وسوسه ها، یاد این کلام یوسف باش که معاذ الله. پناه ببر به خدا. چه کار کرده این فضای مجازی با خانواده های ما. این فضای مجازی چه کار کرده با جوانهای ما!! خیلی درباره ی اینکه چه کنیم این فضای مجازی فضای مجازیِ افسار گسیخته این بلاها را سر جوانهای ما، سر خانواده های ما نیاورد؟
خیلی حرف زده می شود. من هم الان نمی خواهم وارد بشوم ها! نمی خواهم درباره این بحث کنم ولی چون بناست رفت و برگشت کنیم به زندگی خودمان و این سوره، این نکته را به شما می گویم. دائم، همیشه لحظه به لحظه چه با زبان و چه با قلبتان بگویید معاذ الله. همیشه حواستان باشد خودتان را بیندازید در دامن خدا. آقا! مجرد و متأهل دارد؟ نه. خدا می داند این فضای مجازی چقدر زندگی متأهل ها را هم به هم زده، چقدر آمار طلاق را بالا برده است. یکی دو سال است ازدواج کرده اند فکر می کرد منحرف نمی شود، افسار گسیخته رفت در فضای مجازی تا چشم باز کرد دید در راه دادگاه است. به خودت مغرور نشو. معاذ الله. معاذ الله. معاذ الله. خدایا به تو پناه می برم.
یوسف به خودش مغرور نبود. اولین حرفی که به زلیخا زد این بود معاذ الله! چرا به خدا پناه می بری یوسف!؟ سریع بعدش می گوید. می دانی چرا پناه می برم زلیخا؟ بشنو. جوان بشنو. بزرگترها بشنوید. من به خدا پناه می برم چون انه ربی؛ من صاحب دارم. رب یعنی صاحب. خودمانیش. مالک و مدبر انسان را می گویند رب. کسی که صاحب اختیار و همه کاره ی آدم است. من صاحب دارم. انه ربی. او مالک من است، او مدبر من است، من در خانه ی شما بزرگ شده ام، سر سفره ی شما بزرگ شده ام، نان شما را خورده ام، باشه!
ولی من یک صاحب اختیاری دارم، من یک مالکی دارم، یک مدبری دارم که برنامه ی زندگی ام را بر اساس فرمان او تنظیم می کنم. انه ربی! من به خدایی پناه می برم که رب و صاحب اختیارم است، همه کاره ام هست، مالک و مدبر من است. اختیارم را داده ام دست او. تو می خواهی من را تهدید کنی؟ بکن. تو می خواهی تطمیعم کنی؟ بگویی من این پیشنهادی که به تو می دهم منافعی دارد؟ تطمیع بکن، روی یوسف که اثر نمی گذارد، چرا؟ چون من یک خدای صاحب اختیاری دارم که احسن مثوای، من یادم نرفته است که کدام یوسف هستم. همان یوسفی که در خانه ی پیغمبر امنیت نداشتم، تو چه می گویی؟ من از خانه ی پیغمبر خدا اینجا آمده ام.
برادران من من را در چاه انداختم، آن خدایی که من را از دل چاه با کاروانی بیرون کشید که نتیجه اش آمدن در کاخ بود، آن خدا هنوز هست. گاهی اوقات ما در زندگی هایمان خوشی ها که پیش می آید خوبهایمان می گوییم شکر خدا، مشکل که پیش می آید یادمان می رود این خدایی که الان در مشکل من را نگاه می کند همان خدایی است که آن خوشی را هم برای من درست کرد ها!! یک مشکلی حل می شود، خوبهایمان می گوییم شکر خدا، بدهایمان که اصلا یادمان می رود وقتی مشکل حل می شود که خدایی هم بوده است که این مشکل را حل کرده است ولی خوبهایمان می گوییم شکر خدا ولی مشکل بعدی که پیش می آید، فکر می کنیم نه دیگر، این مشکل اصلا راه حل ندارد.
آن خدایی که مشکل اول را حل کرد در مشکل دوم نیست؟ زلیخا! چه می گویی؟ جایگاه من را همان رب من نیکو کرد. احسن مثوای. او من را به این جایگاه رساند. از دل چاه بیرونم کشید و در کاخ آورد و عزیز تو کرد، عزیز عزیز مصر کرد، سفارش من را عزیز مصر به تو کرد که اکرمی مثواه. وقتی که من را به تو سپرد سفارش کرد که حواست را جمع این پسر بکن، گرامی بدارش. آن خدا هنوز هم هست. چرا من را تطمیع می کنی؟ چرا با اشاره و کنایه داری تهدیدم می کنی؟ یک درس دیگر هم داد؛ معاذ الله انه ربی احسن مثوای، انه لا یفلح الظالمون.
در دل یک گرفتاری که می تواند با یک پاسخ مثبت به ظاهر همه ی این گرفتاری ها را کنار بزند دارد درس می دهد، درس توحید. زلیخا! من به خدا پناه می برم، این خدایی که من دارم به او پناه می برم، صاحب اختیارم هست، آن خدایی که من دارم به او پناه می برم و صاحب اختیارم هست کسی است که جایگاه من را نیکو داشت، برایم کلاس گذاشت، به من شخصیت دارد. زلیخا! این را به تو بگویم که انه لا یفلح الظالمون آدمهای ظالم رستگار نمی شوند، عاقبت به خیر نمی شوند. ظالم کیست؟ مگر اینجا می خواهد ظلمی اتفاق بیفتد؟ بله. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند ظلم نفسه من عصی الله. کسی که گناه می کند، عصیان خدا را می کند، در برابر خدا سرکشی می کند، او ظلم کرده و اطاع الشیطان از شیطان تبعیت کرده است. زلیخا! من نمی خواهم ظالم باشم چون ظالم عاقبت به خیر نمی شود.
خب الان طبق آن چیزی که در این فضا دیدیم یوسف قصه اش با وقتی که در چاه افتاده است متفاوت است. من اصلا بنا ندارم این چند شب ترتیب قصه را رعایت کنم آن طوری که شما در قصه ها شنیده اید، بلکه می خواهیم درسها را بگیریم. الان در این قصه به ظاهر یوسف مشکل خاصی ندارد جز با یک جواب مثبت. اگر این جواب مثبت را ندهد آرامشش به هم می ریزد. چقدر جوانها این سؤال را می پرسند که حاج آقا! فلان جا یک پیشنهادی به ما داده شده در اداره رییسمان پیشنهاد داده، ارباب رجوع گردن کلفتی پیشنهاد داده، اگر جوابش را ندهیم و او را پس بزنیم برایمان مشکل تولید می کنند.
رییس خط و نشان کشیده که سکوت کن، حرف نزد. ارباب رجوع آمده از من چیزی می خواهد که خلاف است، ظلم به بقیه است، ظلم به بیت المال است ولی می دانم به یک جاهایی وصل است، می ترسم، می توانم با یک امضاء یا با یک چشم بستن با خیال راحت زندگی کنم، چه کنم؟ می گویم قرآن بخوان ببین خدا از زبان یوسف وقتی که می توانست یک جواب مثبت بدهد و راحت زندگیش را ادامه بدهد به تو چه درسی می دهد؟ خدا هست. آنجا هم خدا هست.
خدای آن ارباب رجوعی که متصل به یک جایی است هست. خدای آن رییسه هست. با خدای تو هم یکی است. آقا مشکل پیش می آید! مگر برای یوسف مشکل پیش نیامد؟ مگر زندانی نشد، درباره اش حرف می زنیم. مگر سالها در زندان نماند. ولی خدای یوسف همان خدایی است که در خانه ی یعقوب بود، در کاخ عزیز مصر بود، در زندان هم بود. یکی است. اصلا تسلیم امر خدا شدن یعنی همین! تو دیگر تعیین تکلیف نکن. یک موقعی خدا دوست دارد تو را در چاه ببیند بگو چشم. یک موقع دوست دارد تو را در کاخ ببیند، بگو چشم. یک موقع دوست دارد تو را در زندان ببیند، بگو چشم. اصلا قشنگی بندگی این است! حسین چه گفت؟ خدا دوست دارد تو را کشته ببیند حسینم! چشم.
حسین جان! خدا دوست دارد زن و بچه ی تو را اسیر ببیند، چشم. من یک زمانی جایم در آغوش پیغمبر بود، در کوچه های مدینه پیغمبر خدا اول مخلوق عالم، برترین مخلوق خدا دنبال من حسین می دوید، من از دست او به بازی فرار می کرد، پیغمبر خدا من را می گرفت در آغوش می کشید، بر لبهای من بوسه می زد، من همان حسین هستم که خدا من را سربریده می پسندد. به جای بوسه ی پیغمبر چوب خیزران به من بخورد. اصلا قشنگی بندگی این است، عزیزم! اگر از خدا توقع داشته باشی وقتی تسلیمش شدی همه چیز را بر وفق مراد تو بچیند، در این صورت تو که بنده نشدی، او خدا نشده بلکه تو خدایی و او بنده تو! چقدر این حرف، حرف بدی است که بعضی ها می گویند که آقا ما که حرف خدا را گوش دادیم، پس چرا اینقدر مشکل برای ما پیش آمد؟! یوسف هم حرف خدا را گوش داد، زندانی شد. درباره ی زندانی شدنش ببینید قرآن چقدر قشنگ حرف می زند. به آن می رسیم.
در این مرحله گفت نه. اینکه چه اتفاقی می افتد بعدا خواهیم گفت. اینجا را بگذاریم برویم در مرحله ای که آوازه ی عشق زلیخا به یوسف در شهر پیچید، زنها شروع کردند به حرف زدن با هم و پچ پچ کردن. هرجا می نشینند در مورد یوسف و زلیخا حرف می زنند و نقل مجالس حرف زلیخا و یوسف است و قال نسوه فی المدینه امرأه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فی ضلال مبین. زنها در شهر گفتند همسر پادشاه غلامش را به سمت خودش کشانده است، محبت غلام تمام دلش را گرفته است. دقت کنید اینجا را. شغف به آن پوسته ای می گویند شغاف، می گویند غلاف قلب است. آن پوسته ای که دور قلب را گرفته است. وقتی می گویند شغفها حبا یعنی تمام وجود زلیخا را عشق یوسف گرفته است.
نها فهمیده اند عشق یوسف چه بلایی سر زلیخا آورده است. زلیخا محو غلامش شده است، چه راه اشتباهی را دارد طی می کند. حرف رسید به زلیخا و به او برخورد. گفت من باید کاری کنم، شاید، اصلا بعید که زنها این حرفها را گفتند که برسد به گوش زلیخا که زلیخا مجبور شود یوسف را نشانشان بدهد؛ چون آیات می گوید این زنها نقشه چیده بودند. رسید به گوش زلیخا. گفت باید کاری کنم. فلما سمعت بمکرهن ارسلت الیهن وقتی به گوش زلیخا رسید که اینها یک مکر و نیرنگی دارند، نقشه ای دارند، دنبالشان فرستاد. و اعتدت لهن متکئا یک جاهایی برای تکیه دادن اینها آماده کرد و آتت کل واحده منهن سکینا دست هر کدام یک چاقویی داد برای پوست کندن میوه، آماده که شد و قالت اخرج علیهن اینها نشسته اند و تکیه داده اند و بساط میوه خوری فراهم و چاقوها در دست، فلما رأینه اکبرنه همین که چشمشان به یوسف افتاد او را بزرگ دیدند.
یک نکته را داشته باشید، سریال و رمانهایی که تا حالا درباره ی حضرت یوسف علیه السلام خوانده اید و شنیده اید و دیده اید را کنار بگذارید، درست است یوسف زیبا بود و در این تردیدی نیست، ولی قرآن به ما می گوید این که زنها به قدری محو یوسف شدند که دستشان را به جای میوه بریدند صرفا به خاطر جمال نبوده می فرماید اکبرنه آن خدای احسن مثوایی که یوسف گفت، چه می گویی زلیخا من یک خدایی دارم که او برای من کلاس می گذارد، او شخصیت من را بالا می برد، او من را عزیزم می کند، او مرا بزرگ می کند، تو که هستی؟! آن خدا چنان ابهتی به یوسف داده، چنان بزرگی و بزرگواری به یوسف داده که تا چشمهای زنها به یوسف می افتد اکبرنه، بزرگی می بینند او را.
نمی گوید اجملنه، خیلی دقت کنید به این آیه! گاهی اوقات طرف زیبا هم نیست. من بارها این را مثال زده ام آیت الله بهجت خدا رحمتشان کند، در مسجد فاطمیه در قم نماز می خواندند از سراسر کشور نه، از کشورهای دیگر می آمدند فقط برای دیدن ایشان، اگر معنویت آیت الله بهجت را کنار بگذارید، زیبایی ظاهری به آن معنا که نداشتند. نورانیت را بگذارید کنار، آن نورانیت معنوی که آدم را محو خودش می کرد. یک قیافه ی معمولی شاید از معمولی هم پایین تر ولی وقتی آدم او را می دید به این اکبرنه پی می برد.
اشتباه محض است در سریالهای ما، در کتاب رمانهای ما که در این باره نوشته می شود و یوسف را فقط به عنوان یک انسان زیبا جلوه بدهیم که زیبایی اش دیگران را محو خودش می کرد! نخیر. یوسف بنده ی خدا بود، خدا جایگاه ویژه به او داده بود، احسن مثوای ولی این زنها که دیدند اکبرنه چه عظمتی دارد این جوان!! چقدر بزرگ است!! چقدر بزرگوار است!! قطعن ایدیهن دستهایشان را بریدند و قلن حاش لله منزه است خدا، ما هذا بشرا؛ این بشر نیست! ان هذا الا ملک کریم؛ این یک فرشته ی بزرگوار است. باز هم ببینید ملک اگر اشاره به زیبایی یوسف باشد، کریم نشاندهنده ی بزرگواری است که از یوسف به دل اینها افتاد. وقتی خودت را دست خدا می سپاری، کاری می کند که هر چقدر هم اسب بدوانند به تنت، باز هم حسین هستی! عاشورا یک میلیارد و خرده ای جمعیت هند را به خاطر تو تعطیل می کنند. اگر با اسب و نعل تازه می شود شخصیت تو را خرد کرد؟! خودت را به خدا بسپار.
خدا جلوی دشمنها عزیزت می کند. می دانید اگر این نگرانی از ما گرفته بشود، چقدر در زندگی ها راحت می شویم؟! می دانید چقدر از مشکلات ما به خاطر این است که نگران شخصیتمان هستیم، نگران عزتمان هستیم، نگران جایگاهمان هستیم. می دانید چقدر از وظایف بندگیمان را در خانواده و فامیل زمین می گذاریم به خاطر اینکه نکند به شخصیتمان بربخورد. متواضع باش درخانه، در برابر شوهرت، در برابر زنت، در برابر پدرت، در برابر مادرت، در برابر بچه هایت… می گوید نه، حاج آقا من اگر متواضعانه برخورد کنم، جایگاهم به هم می ریزد. استاد دانشگاهی، رییس اداره ای، روحانی هستی، امام جماعت هستی، متواضع باش. خدا به تو گفته متواضع باش، خودت را کسی حساب نکن. می گوید نه بابا در این جامعه یک کم کوتاه بیایی سوارت می شوند. آقا جایگاه و شخصیتت را بسپار به کسی که انه ربی احسن مثوای، کولاک می کند! کولاک می کند!
یکی از درسهای بزرگ کربلا به من و شما همین است. فکر می کنی تو می توانی از شخصیت خودت مراقبت کنی؟ خدا می سپارد شخصیتت را به خودت ببین چه بلایی سر خودت می آوری، در اوج توهم اینکه جایگاه داری، چنان به زمین می خوری که دور و بری هایت هم محلت نمی گذارند. در قصه ی یوسف زلیخا یکی از همین نمادهای آدمهایی است که به انه ربی احسن مثوای اعتقاد نداشت، خدا به زمینش زد. آن موقعی که معتقد شد بالا آوردش. و یوسف کسی است که فقط می گوید خدا.
خیلی حرف داریم این شبها. می خواهیم با یوسف کربلا و یوسف قرآن با همدیگر زندگی کنیم. خدا کمکمان کند.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائت علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
هر دم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
از کعبه ی دل آمده تا کعبه ی دل می رود
این کاروان غم فزا منزل به منزل می رود
یک زن میان محملی بر ناقه در تاب و تب است
عباس و اکبر دور او این زن خدایا زینب است
لحظه به لحظه می شود درد و غمش در دل فزون
گوید حسینش زیر لب انا الیه راجعون
در مهد آغوش رباب رفته علی اصغر به خواب
بوسد گلوی ناز او اما دلش در اضطراب
وقتی رقیه پرده ی محمل به بالا می برد
دل می برد از قافله چون نام بابا می برد (حاج غلامرضا سازگار)
جانم حسین جانم حسین
بازدیدها: 0