در گردان عمار پدافند مهران بودیم. شب بود و من تازه پستم تمام شده بود. پست را تحویل آقای شعبانی سرجوانی- دوست مرحومم- دادم و آمدم توی سنگر خوابیدم. در نزدیکی ما سنگری بود به نام سنگر کربلا. خواب دیدم همراه آقای سر جوانی هستم. دو برادری که همرزم ما بودند و در سنگر کربلا مستقر بودند، لباس سفید پوشیده اند و یکی شان هم یک کوزه آب بر سر دوشش است. آمدند سمت ما و من کمی از آب کوزه شان خوردم. شروع کردم به گریه کردن و به سر جوانی گفتم: این دوتا نذرشان قبول شده است. سرجوانی گفت: یعنی چی؟ در همین حین، پست آقای سرجوانی تمام شد و پرید توی سنگر و صدای پایش باعث شد از خواب بیدار شوم. جریان خواب را برایش گفتم. تعبیرم این بود که یا من و یا سرجوانی شهید خواهیم شد. فردا صبح که شد، یکهو به دلم افتاد که بروم و به آن دو برادر جریان خوابم را بگویم و از شان بخواهم از سنگر بیرون نیایند. آقای سرجوانی مخالفت کرد و گفت: آخه بری چی بگی؟
ساعت 12 ظهر بود و من یک پتو گذاشته بودم زیر سرم و خوابیده بودم. یکهو آقای سر جوانی آمد توی سنگر و در حالی که گریه می کرد، پیشانی مرا بوسید و گفت: دوتا برادر رفتند. شهید شدند.
گفتم: چه طور؟
گفت: الله اکبر ظهر ماشین غذا آمد و آن ها از سنگر بیرون آمدند که غذا بگیرند، گلوله توپ خورد جلویشان و هر دو شهید شدند.
بازدیدها: 1103