تفسير تسنيم (اجمالي)| جلدسوم،سوره بقره،آیه 34

خانه / قرآن و عترت / قرآن / تفاسیر متنی / تفسير تسنيم (اجمالي)| جلدسوم،سوره بقره،آیه 34

اين آيه نيز همانند سه آيه قبل، سخن از عظمت آدم و شايستگى آن حضرت براى منصب خلافت دارد؛ سه آيه قبل، بيانگر علم خليفه الله و اين آيه به مقام كرامت و حرمت او، كه مرتب بر مقام علم است، نظر دارد.

آیه 34- و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكافرين

گزيده تفسير 

اين آيه نيز همانند سه آيه قبل، سخن از عظمت آدم و شايستگى آن حضرت براى منصب خلافت دارد؛ سه آيه قبل، بيانگر علم خليفه الله و اين آيه به مقام كرامت و حرمت او، كه مرتب بر مقام علم است، نظر دارد.

سجده فرشتگان، تحيت و تكريمى براى آدم و خضوع و عبادتى براى خداوند بود؛ نظير آنچه از پدر و مادر و برادران يوسف، در برابر يوسف عليه السلام سرزد؛ چنان كه اين سجده، توبيخ فرشتگان نبود؛ زيرا پرسش ‍ استفهامى سبب كيفر نمى شود.

گرچه برخى مفسران فرمان به سجده را پيش از تعليم اسماء، مى دانند و بعضى ديگر به وقوع بلافاصله آن پس از حيات و نفخ روح آدم، نظر داده اند، ليكن مقتضاى نسق و ترتيب آيات قصه آدم در سوره بقره كه سايه افكن بر آيات سوره هاى ديگر است اين است، كه سجده براى آدم پس از تخصيص خلافت براى آدم و پس از تعليم اسماء و معلم شدن آن حضرت، واقع شده باشد.

استثناى الا ابليس در آيه گرچه در ظاهر، متصل است، زيرا ابليس بر حسب ظاهر، جزو فرشتگان بود، ليكن در باطن، منقطع است ؛ زيرا در جاى ديگر به جن بودن وى تصريح شده است.

آمدن كلمه استكبر پس از ابى بر امتناع از روى استكبار ابليس ‍ دلالت دارد، نه همانند امتناع آسمان ها در مساله عرضه امانت كه از روى اشفاق و ترس از عدم قدرت بر تحمل، بود و آنچه باعث تنزل از مقامى رفيع مى شود اباى استكبارى است، نه اباى اشفاقى .

كان در جمله كان من الكافرين نشان آن است كه در درون شيطان، كفر مستترى بود، نه اين كه به معناى صار باشد.

تفسير 

واذ: چن دستور سجده براى آدم اهميت خاص دارد و نكات مهمى را افاده مى كند، از اين رو به عنوان عطف قصه بر قصه با تكرار كلمه اذ ياد شد و به صرف عطف با و او، اكتفا نشد؛ يعنى خود اين جريان در خور تذكره مستقل و معناى آيه مزبور چنين است : به ياد بياور دستور ما را به ملائكه…؛ چنان كه به ضمير بسنده نشد، بلكه تصريح به اسم ظاهر شد و فعل مفرد قال به جمع قلناتبديل شد، تا مناسب فرمان سجود باشد.

قلنا: فرمان سجده در اين آيه با وساطت فرشتگان صورت نگرفت ؛ زيرا ظاهرا همه اين وسايط، مامور به امتثال اين فرمان بودند (556) و ديگر واسطه و پيكى در اين امر وجود نداشت كه وسيط باشد نه مخاطب و مامور. بر اين اساس، آنچه باعث شد تا به جاى قلت تعبير به قلنا به صيغه جمع آورده شود تنها عظمت فرمان و عظمت شخصيت گوينده است و دخالت و وساطت مدبرات امر، نقشى ندارد؛ (چنان كه درباره آياتى نظير انا انزلناه فى ليله القدر و وارسلنا الرياح…(557)گفته مى شود)، مگر اين كه گفته شود تعبير به جمع ممكن است از اين جهت باشد كه برخى از فرشتگان ملا اعلى و مقرب واسطه ابلاغ پيامى باشند كه خود آنان همتاى ديگر ملائكه، مشمول خطابند؛ نظير وساطت انسان كامل در ايصال پيامى كه خود او نيز همتاى ساير انسان ها مخاطب و مشمول حكم است. بر اساس اين احتمال، مراد از قلنا… اين است كه من و فرشتگان مقرب كه مامور ابلاغ من هستند به همه فرشتگان، فرمان سجده داديم.

استكبر: ماده كبر به صورت استكبار و تكبر كه هر دو، افزون طلبى را مى فهماند استعمال مى شود. البته استكبار، همچون استقرار و استجابه ، مبالغه را در بر دارد؛ گرچه با طلب و فراخوانى به سمت كبر منافاتى ندارد.

تفاوت كبر و عجب در اين است كه كبر، متعلق مى طلبد، ولى عجب، چنين نيست ؛ زيرا عجب خود بينى است و كبر خود بزرگ بينى و بزرگ بينى، معناى مضاف است كه حتما متعلق مى خواهد؛ يعنى خود را از ديگرى بزرگتر ديدن، يا خود را بزرگ ديدن و ديگرى را كوچك پنداشتن.

تناسب آيات  

ظاهر ترتيب آيات اين است كه اين آيه نيز همانند سه آيه قبل در مقام نشان دادن عظمت آدم عليه السلام و شايستگى او براى منصب خلافت الهى است و به بيان ديگر، آن سه آيه مقام علم خليفه الله نظر داشت و اين آيه به مقام كرامت و حرمت او و مقام دوم مترتب بر مقام اول است ؛ زيرا وقتى روشن شد آدم، يعنى همان انسان كامل در همه مراحل هستى و عالم وجود خليفه الله است و به اذن خدا در همه جا حضور دارد و به همه چيز عالم است، به فرشتگان دستور داده شده كه با سجده، او را احترام و تكريم كنند.

ليكن با توجه به آيه 29 سوره حجر و 72 سوره ص كه جريان سجده، پس از نفخ روح واقع شده مساله به عكس مى شود؛ يعنى آدم عليه السلام ابتدا مسجود فرشتگان قرار گرفت، سپس اسماء به او تعليم شد. اما چرا در اين صورت، اين آيه در جايگاه خود قرار نگرفت و پس از آيه خلافت ذكر نشد؟ سوالى است كه تحقيق آينده عهده دار پاسخ به آن است. به هر تقدير، خداى سبحان در اين آيه، به رسول مكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: و به ياد آور هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم : براى آدم سجده كنيد! پس همه سجده كردند، جز ابليس كه سرباز زد و تكبر ورزيد و او از قبل از كافران بود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه خوى استكبار كه از امام المتعصبين (558) به رهروان كژ راهه شيطنت، رسيده و مى رسد، تناسب آيات محل بحث را با آيات آينده كه راجع به نكول اسرائيلى ها از قبول رسالت رسول اكرم است نيز روشن مى كند؛ زيرا آنان همانند ابليس كه پس از اتضاح مقام منيع انسان كامل، كه عالم به اسماى حسناى الهى و معلم فرشتگان است و توان گزارش ‍ اسماء را به آنان دارد از تطامت و خضوع در ساحت او، مستكبرانه ابا ورزيد، از خضوع در برابر وحى خاتم انبيا و ايمان به نبوت آن حضرت، مستكبرانه تحاشى كردند و تمرد آنان متنمرانه و مزورانه بوده است، نه از روى عذر، و چنين گروهى در حقيقت از شياطين الانس محسوب مى شوند.

سجده براى غير خدا  

سجده فرشتگان در برابر آدم، تحيت و احترام و تكريمى براى آدم بود و خضوع و عبادتى براى خداوند؛ زيرا به امتثال امر خداوند چنين تكريمى را براى انسان كامل روا داشتند؛ نظير آنچه از برادران و پدر و مادر يوسف در برابر يوسف سر زد:و رفع ابويه على العرش و خرواله سجدا . (559)

بسيارى از مفسران از جمله علامه طباطبايى رحمة الله عليه (560) در پاسخ اين پرسش كه اگر سجده، ذاتا عبادت است و عبادت هم، اختصاص به خداوند دارد پس چگونه براى غير خداوند رواست، گفته اند: سجده، ذاتا عبادت نيست، بلكه عبادت بودن آن در صورتى است كه به انگيزه عبادت و پرستش آورده شود. از اين رو در بعضى موارد، عنوان سخريه و استهزاء بر آن صادق است، نه عبادت. بر همين اساس، ممكن است گفته شود سجده براى غير خدا منع ذاتى ندارد، بلكه ممنوعيت آن بر اثر منع شرعى است كه با دليل نقلى يا عقلى ثابت مى شود و پس از بررسى معلوم است كه مانع عقلى يا نقلى در صورتى ثابت است كه سجده كننده بخواهد با سجده براى غير، ربوبيت و معبوديت را ارائه كند؛ اما اگر صرفا به نيت تحيت و تكريم او باشد دليلى بر ممنوعيت آن نيست. البته ذوق دينى و مذاق طايفه متشرعه كه بر اثر انس با ظواهر دينى به دست آمده، اقتضاى اختصاص سجده به خداى سبحان دارد؛ حتى اگر صرفا به قصد تحيت و تكريم باشد.

البته ممنوع بودن سجده براى غير خدا به نيت تعظيم و تكريم، در شريعت مقدس اسلام، بر اساس مذاق دينى مزبور، ملازمه اى با ممنوع بودن آن در شرايع سابق ندارد؛ (561) چنان كه از قتاده در ذيل آيه وخزواله سجدا (562) نقل شده كه تحيت و سلام مردم در زمان يوسف، سجده براى يكديگر بود و اختلاف رسوم و عادات به اختلاف ازمنه و اوقات نيز، امرى ممكن است.(563)

به هر تقدير، شكى نيست كه اولا، آدم عليه السلام در اين جريان، مسجودله بود، نه قبله و مسجود اليه ؛ چنان كه بعضى گفته اند و لادم را به معناى الى آدم گرفته اند؛ (564) زيرا مقصود از قصه سجده، تعظيم آدم و اظهار برترى او بر فرشتگان است و شكى نيست كه مجرد قبله قرار گرفتن چيزى يا كسى به برترى او از ساجدان دلالت ندارد (565) البته ممكن است گفته شود مقام آدميت، يعنى انسان كامل، مسجود له و صورت آدميت قبله و مسجود اليه قرار گرفت ؛ يعنى به دستور خداوند بدن خاكى آدم، قبله و مقام خليفه اللهى او مورد سجده واقع شد.

ثانيا، سجده براى آدم تحيت بود، نه عبادت و اطاعت ؛ چنان كه روايت تحف العقول از امام صادق ( عليه السلام ) و رواييت احتجاج از موسى بن جعفر عليه السلام به آن تصريح كرده است (566) به بيان ديگر، معبود حقيقى فرشتگان در اين سجده، فقط خداوند بود و آنها از باب اطاعت امر الهى براى آدم سجده كردند؛ يعنى چون آدم را مظهر خدا يافتند، نه معبود خود، براى او سجده كردند و به تعبير حافظ:

                                            ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد                               كه در حسن تو چيزى يافت بيش از طور انسانى

 

اگر ابليس رجم شد و ملعون قرار گرفت جرمش اين بود كه در آيينه آدم، عكس خدا را نديد و به تعبير استاد الهى قمشه اى رحمة الله عليه :

                                           جرمش اين بود كه در آينه عكس تو نديد                                  و رنه بر بوالبشرى ترك سجود اين همه نيست

ثالثا، با توجه به مذاق شرعى مزبور و با توجه به احتمال اختصاص جواز آن به شرايع پيشين نمى شود از مواردى چون سجده بر آدم و يوسف عليه السلام، جواز سجده براى غير خدا را به عنوان تكريم در شريعت اسلام استنتاج كرد، بلكه جواز آن مبتنى بر اذن شارع است.

رابعا، همه اين بحث ها در صورتى است كه سجده فرشتگان امرى تشريعى باشد وگرنه، در صورت تكوينى بودن آن، جايى براى بحث از حرمت يا جواز شرعى آن نيست و اين كه اين سجده تشريعى، بوده يا تكوينى، يا نه تكويين بوده و نه تشريعى، بلكه تمثيل اطاعت و خدمت، بود در مبحث لطايف و اشارات خواهد آمد. (567)

تذكر: ظاهر آيه مورد بحث، مسجود به شدن آدم است، نه مسجود اليه شدن او، ولى گروهى كه از قبول سجده براى آدم نكول دارند و او را مسجود اليه مى پندارند، آيه مزبور را همتاى آيه اقم الصلوه لدلوك الشمس الى غسق اليل (568)مى دانند؛ يعنى در نزد آدم و در ساحت او براى خدا سجده كنيد؛ چنان كه بايد نزد زوال آفتاب براى خدا نماز بخوانيد.

تكريم آدم يا توبيخ فرشتگان ؟  

سجده براى آدم، عبادت خدا و تكريم آدم بود، نه توبيخ فرشتگان ؛ زيرا سوال آنان بيش از استفهام نبود و چنين سوالى سبب كيفر نيست ؛ از اين جهت نه اصل سوال استعلامى، وهن است و نه سائل مستفهم موهون، ليكن برخى از بزرگان اهل معرفى فرموده اند:

دعوى اتجعل فيها من يفسد دامن طهارت فرشتگان را گرفت و چنين ادعايى به منزله سهو نماز گزار در نماز است كه با سجده سهو، نماز خود را جبران مى كند. ملائكه نيز براى ترميم دعوى خود مامور به سجده شده اند. پس اين سجده براى ترغيم و ترميم دعوى است، نه ترغيم آنان. (569)

چنان كه شايد استغفار ملائكه براى مومنان، ترميم گفتاراتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماءباشد.

تذكر 1 نعمت مسجود له شدن آدم پس از نعمت خلافت و خلعت تعليم اسماء و كسوت معلم ملائكه شدن، چهارمين نعمتى بود كه به آدم عطا شد.

2 كيفيت سجده فرشتگان براى آدم، بازگو نشد. برخى آن را به قياس ‍ سجده نماز پنداشته و آن را به نهادن پيشانى بر زمين تلقى كردند و عده اى آن را تذلل و تخضع كامل دانستند. به هر تقدير، مسلم است كه سجده براى آدم از سنخ عبادت و پرستش وى نبوده است ؛ زيرا خود آدم، عبد محض ‍ خداوند بود، بلكه مى توان گفت كه وى در عبادت ناب و خالصانه خداى سبحان امام فرشتگان بود.

3 سجده اقسامى دارد كه جامع آنها در آيه اولم يروا الى ما خلق الله من شى ء يتفيوا ظلاله عن اليمين والشمائل سجدا الله و هم داخرون # ولله يسجد ما فى السموات و ما فى الارض من دابه و الملائكه و هم لا يستكبرون (570) آمده است ؛ زيرا سجود مجرد و مادى، مدرك و غير مدارك و بالاخره سجود جماد و نبات و حيوان و انسان و فرشته، در اين مضمون مطرح شده است.

ترتيب تعليم اسماء، خلافت و سجده  

مقتضاى نسق و ترتيب آيات اين است كه سجده براى آدم پس از تخصيص ‍ خلافت براى آن حضرت و پس از تعليم اسماء واقع شده باشد، ليكن مقتضاى آيه فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين (571) اين است كه فرمان سجده، پس از تسويه آدم و نفخ روح، صادر شده باشد. در نتيجه وقوع سجده از ناحيه فرشتگان، بلا فاصله پس از حيات و نفخ روح، تحقق يافته است ؛ (572) مگر اين كه گفته شود تعليم اسماء توام با نفخ روح بوده است.

در ضمن مباحث تفسيرى آيه قبل، ذيل جمله و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون نيز از استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه گذشت كه اگر مكتوم در اين جمله همان استكبار ابليس و تصميم او بر سجده نكردن براى آدم باشد و نيز جمله

و اعلم ما تبدون… عطف بر اعلم غيب… باشد، نه بر الم اقل… نتيجه اين مى شود كه فرمان به سجده پيش از تعليم اسماء، تحقق يافته باشد.

از اين رو استاد علامه رحمة الله عليه در مقام جواب از اين سوال بر مى آيد كه پس چگونه آيه محل بحث، بين دو آيه خلافت و تعليم اسماء قرار نگرفته و ترتيب واقعى قضايا رعايت نشده است ؟ (573)

محصل كلام استاد علامه اين است كه عدم رعايت ترتيب قضايا به اين جهت است كه غرض از اين آيات، بيان كرامت انسان و كيفيت نزول او به دنيا و سعادت و شقاوتى است كه به آن منتهى مى شود و تحقق چنين غرضى نه مبتنى بر رعايت ترتيب قضاياست و نه مبتنى بر بيان جزئياتى چون زمان وقوع سجده. بر همين اساس، قصه آدم در اين جا به صورت موجز بيان شده و از اطناب پرهيز شده است.

اين ميمون عده اى را كه در معارف دينى خوضى نكرده اند خارج از خانه معرفت الهى مى داند و گروهى را كه در آن خوض كرده اند ولى در همه مبادى تصديقى به برهان ناب بار نيافتند وارد در دهليز خانه معرفت دينى مى داند، نه آشناى كامل با صاحب خانه، وعده اى كه در اين معرفت، سر آمد شده اند و همه مطالب لازم برهاين را فراهم كرده اند آشناى كامل با سلطان خانه دانسته و قله چنين معرفت و صحابت و آشنايى را نصيب پيامبران، و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى داند؛ چنان كه پيامبران و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى داند؛ چنان كه پيامبران نيز داراى مراتب متفاوتند؛ برخى از آنان پروردگار خود را از دور مشاهده كرده اند، كما قال من بعيد ترائى لى الرب و بعضى از آنها پروردگار خويش را از نزديك شهود كرده اند. وى مى گويد: كسى كه تحقيقى در معرفت خدا ندارد، بلكه بر اساس تقليد يا ادراك خيالى نام خدا را بر لب جارى مى كند او نزد من بيرون از خانه معرفت و از آن دور است.

نيز، ممكن است براى تقدم سجده بر تعليم اسماء، اين گونه استدلال شود: اگر دستور سجده پس از روشن شدن مقام آدم بود چندان افتخارى براى ملائكه محسوب نمى شد؛ زيرا در آن هنگام مقام آدم بر همه آشكار شده بود، ليكن پاسخ اين است كه، تعظيم و سجده فرشتگان پس از روشن شدن عظمت آدم نيز، ممكن است افتخارى براى آنها به حساب آيد؛ زيرا در اين صورت معلوم مى شود كه آنان تابع اراده الهى بودند و هرگز حسادت نورزيدند و مانند ابليس در برابر فرمان الهى استكبار به خرج ندادند و روشن كه غريزه حسادت، پس از آشكار شدن برترى محسود، سر بر مى آورد.

در هر حال، براى رسيدن به جايگاه سجود ملائكه و نضد و نظم قرآنى آن كه آيا قبل از تعليم اسماء بود يا بعد از آن، رسيدگى و فحص بالغ آيات مرتبط به آن، لازم است. آيات وارد در اين موضوع گونه گون است ؛ برخى از آنها ناظر به اصل ماموريت فرشتگان براى سجود است و راجع به خلاف، خلقت، تعليم اسماء و معلم ملائكه بودن، مطلبى را ارائه نمى كند؛ مانندو اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس…(574) و بعضى از آنها ناظر به اصل خلقت آدم و ماموريت فرشتگان براى سجود و ترتب سجده بر خلقت است كه ظاهر آن تقدم سجود بر تعليم اسماء است ؛ مانندو اذ قال ربك للملائكه انى خالق بشرا من طين # فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين… (575) .

ظاهر اين گروه از آيات ترتب سجده بر تسويه و نفخ روح است و اين كه فاصله اى بين نفخ روح و ماموريت ملائكه براى سجده نبوده است، و برخى از آنها ناظر به بسيارى از مسائل مربوط به اصل خلافت و جعل خليفه در زمين و تعليم اسماء و عرضه آنها بر ملائكه و عجز فرشتگان از گزارش آنها و معلم شدن خليفه خدا براى فرشتگان در گزارش اسماء و امر ملائكه به سجده براى آدم و دستور سكونت در بهشت براى آدم و همسرش و ساير مطلب وابسته به آن است. اين بخش از آيات گرچه با حرف تفريع مانند كلمه فاءهمراه نيست تا ترتيب رخدادهاى ياد شده را بفهماند، ليكن تدبر در معالى قرآن و تامل در معارف ويژه آن، فن خاصى است كه ساختار تفسير قرآن به قرآن را معمارى مى كند. آنچه فخر رازى و آلوسى و… (576) در اين باره كرده اند تعيين سرنوشت همه آيات سجده، به كمك آيه 29 سوره حجر و آيه 72 سوره ص است كه ظاهر آن تفرع سجود و ترتب آن بر نفخ روح است، ولى تناسب حكم و موضوع و نظم سياقى آيات محل بحث، نصاب لازم ظهور را داراست كه مفسر آيات ديگر شود و چون آيات سوره حجر و ص در صدد تشريح همه رخدادهاى مربوط به آدم نيست، از اين رو اجمالى از جريان وقوع سجده بعد از نفخ روح را ارائه كرده است و هيچ منافاتى با تحقق بعضى از حوادث مهم كه زمينه تكريم آدم به عنوان سجده براى اوست، ندارد؛ مثلا ظاهر آيه ؛وذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات (577) اين است كه نداى يونس و استغاثه او، مترتب بر ذهاب غضبناكانه و مظنه عدم تضييق است، در حالى كه جريان مساهمه (578) و جريان التقام ماهى (579) در وسط، قرار داشت. بنابر اين، مقتضاى تفسير آيه به آيه اين است كه آيات سوره بقره ، سايه افكن آيات سوره هاى ديگر باشد. نتيجه آن كه، سجده فرشتگان پس از تعليم اسماء و معلم شدن آدم براى آنان بوده است.

استثناى متصل يا منقطع ؟  

استثنايى كه در اين آيه به وسيله الا صورت گرفته، گرچه در ظاهر، متصل است، زيرا ابليس به حسب ظاهر جزو فرشتگان بود و در بين آنان به سر مى برد (چنان كه در ذيل جمله ما كنتم تكتمون در ارتباط با علت انتساب كتمان شيطان به همه فرشتگان، گذشت و گفته شد كه ممكن است يكى از وجوهش اين باشد كه شيطان در آن زمان به حسب ظاهر از فرشتگان به حسب مى آمد (580) ليكن در باطن منقطع است ؛ زيرا در جاى ديگر به جن بودن وى تصريح شده است :فسجدوا الا ابليس كان من الجن.(581)

به بيان ديگر، استثناى ابليس ؛ همانند استثناى ظن از علم در آيه ما لهم به من علم الا اتباع الظن (582) از سنخ منقطع است، نه متصل. البته اگر جريان تغليب، اعمال شود، يعنى از باب غلبه، عنوان ملك بر ابليس اطلاق گردد استثنا متصل خواهد بود.

ممكن است سوال شود، اگر ابليس از جن است پس چگونه در ميان فرشتگان راه يافت، با آن كه فرشتگان، معصومند و جن غير معصوم و موجود غير معصوم را، به حريم معصومان راهى نيست ؟

پاسخ اين است كه، فرشتگان درجاتى دارند: عععو ما منا الا له مقام معلوم (583)، برخى از آنان در عالم تجرد تام و برخى در علم مثال و گروه سومى در عالم ماده و مسيطر بر زمين زمينيان هستند. فرشتگانى كه در عالم ماده و زمين هستند اگر چه چون فرشتگان دو عالم تجرد عقلى و مثالى، معصيت نمى كنند، زيرا داراى روح مجرد و معصومند، ليكن راه براى ورود شيطان و معصيت در ميان آنان باز است ؛ چنان كه معصومين (صلوات الله عليهم ) با آن كه اهل عصيان نيستند در دنياى زندگى مى كنند كه ظرف معصيت است و اختلاط غير معصوم با آنان ممكن است. بنابر اين، ممكن است ابليس در جمع گروه خاصى از ملائكه واقع شده باشد، نه در جنب مقربان و حاملان عرش الهى.

تذكر: آنچه در عالم طبيعت به سر مى برد و از طرفى به لحاظ مقام هاى وجودى برتر، از تجرد عقلى يا مثالى برخوردار است منحصر در انسان و جن نيست ؛ زيرا دليلى بر حصر مزبور اقامه نشده است.

امتناع استكبارى ابليس  

كلمه استكبر و آمدن آن پس از ابى دلالت دارد كه امتناع ابليس از روى استكبار بود، نه از روى اشفاق و ترسى كه در مساله امتناع آسمان ها، زمين و كوه ها از پذيرش بار امانت مطرح است :انا عرضنا الامانه على السموات والارض والجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها(584) البته اباى آسمان ها و زمين كه به حسب ظاهر مكلف نيستند با اباى ابليس كه مى تواند مكلف باشد فرق دارد. آنچه باعث تنزل از مقامى رفيعى مى شود اباى استكبارى يعنى ادعاى استقلال موجود ذليل در برابر خداى عزيز است، نه اباى استكبارى يعنى ادعاى استقلال موجود ذليل در برابر خداى عزيز است، نه اباى اشفاقى و از روى ترس از عدم قدرت بر تحمل. خلاصه آن كه، ابا گاهى از قبولو تلقى چيزى است و گاهى از انجام كار خاص و به هر تقدير، گاهى محمود است و زمانى مذموم.

كفر مستتر ابليس  

كان در جمله كان من الكافرين نشان آن است كه در درون شيطان، كفر مستترى بود كه بر اثر امتحان الهى آشكار گرديد و به فعليت رسيد. از اين رو در سوره اعراف مى فرمايد: لم يكن من الساجدين (585)؛ يعنى اساسا او اهل سجده نبود، نه اين كه كان به معناى صار است : نخست اين كه، پيش از اين جريان، فرزند نوح هنوز غرق نشده بود تا از غرق نشده بود تا از غرق شدنش در گذشته خبر داده شود و ديگر كلمه فاء در فكان است كه نشان ترتب غرق بر اباى استكبارى است و معنايش اين است كه قبلا اين صفت نبود و اكنون چنين شد.

اما چنين قرينه اى در محل بحث نيست، بلكه قرينه لفظيه منفصله اى بر خلاف آن موجود است و آن جمله و ما كنتم تكتمون در ذيل آيه قبل است كه عده اى بر آنند كه مراد از كتمان، تصميم مخالفت شيطان با فرمان سجده است. معلوم مى شود كه او از قبل، كفر و استكبارى را در درون خود داشت كه آن را مخفى مى كرد و نيز قرينه اى لبى بر خلاف آن در كار است ؛ زيرا اگر از قبل، كفر درونى براى شيطان نبوده و از لحظه ابا و استكبار، جزو كافران شده، اين سوال مطرح مى شود كه پس عامل اغواى شيطان چه بود؟ در حالى كه اگر اين موجود، از درون و از قبل، خبيث باشد ديگر جايى براى آن سوال وجود ندارد.

ممكن است درباره قرينه اول گفته شود صرف تصميم بر استكبار و مخالفت، سبب كفر فعلى نمى شود، در حالى كه اگر كان به معناى خودش باشد آيه ظهور در كفر فعلى شيطان از قبل دارد. نسبت به قرينه دوم (قرينه لبيه ) نيز مى توان گفت صرف اين كه اگر كان به معناى صار باشد اين سوال مطرح مى شود كه پس عامل كفر او چه بود؟ دليل نمى شود كه كان به معناى صار نباشد، مگر طرح اين سوال چه محذورى دارد؟ و اساسا با توجه به مختار بودن ابليس چه مانعى دارد كه از علت استكبار و كفر ابليس سوال شود و آيا معلل ساختن عدم سجده ابليس به خببث درونى و ذاتى او، لازمه اش جبر نيست ؟

به هر حال، با توجه به اين كه شيطان از مومنان بود، بلكه مطابق آنچه در خطبه قاصعه آمده، شش هزار سال خدا را عبادت كرد (586) اين خود، قرينه اى است كه از ظاهر آيه رفع يد شود و در اين صورت يكى از دو وجه اختيار گردد: يكى اين كه، كان به معناى صار باشد و ديگر اين كه چنان كه جمهور مفسران عامه قائل شده اند، كلمه فى علم الله در تقدير گرفته شود؛ يعنى فكان فى علم الله من الكافرين (587)، با توجه به حديث نبوى : وانما الاعمال بالخواتيم (588)؛ يعنى ابليس در علم الله از كافران بود؛ چون خداوند از عاقبت كار او باخبر بود.

پاسخ اين بيان اين است كه اولا، عزم فعلى بر مخالفت در ظرف دستور، كفر فعلى است به لحاظ اعتقاد و كفر شانى است به لحاظ عمل. آنچه در نهان ابليس نهادينه شده بود كفر فعلى به لحاظ اعتقاد بود، نه كفر شانى و همين مقدار مصحح اطلاق كان به معناى اصلى آن است. البته چنين كفرى، از اقسام كفر مستور است كه شرح آن خواهد آمد.

ثانيا، اصل طرح سوال مزبور آن است كه اگر عصيان انسان بر اثر وسوسه ابليس است، معصيت ابليس بر اثر وسوسه كدام عامل بيرونى است. پاسخ سوال ياد شده مى تواند اين باشد كه، قياس جن به انسان نارواست ؛ يعنى اگر عصيان انسان مسبوق به وسوسه بيرونى ابليس است، لازم نيست معصيت ابليس كه از جن است و بالاخره نوع ديگرى غير از انسان است، مسبوق به عامل بيرونى باشد. ثالثا، عامل درونى در حد اقتضاى غالب بودن، مستلزم جبر نيست ؛ يعنى ابليس مى تواند بدون تهييج خارجى، تن به تباهى دهد و خوى تنمر و تمرد درونى او براى عصيان كافى است، نه حتمى. بنابراين، نه نيازى به عامل بيرون است و نه مستلزم جبر.

اصل استثناى ابليس بيش از ترك سجود اورا نمى فهماند؛ يعنى سر آن را بيان نمى كند كه آيا ترك سجود، روى عذر بود يا نه و كلمه ابى نيز گرچه فقط امتناع ابليس را مى فهماند و معلوم مى شود كه ترك سجود او بر اثر سهو، نسيان و جهل به حكم يا به موضوع نبوده است، و نمى فهماند كه اباى مزبور، معذورانه بود، (مانند: فابين آن يحملنا و اشفقن منها (589)، زيرا اباى اشفاقى معذورانه است ) يا آن كه بر اساس عذر نبود، ليكن كلمه استكبرمى فهماند كه اباى ابليس به استناد استكبار او بود، نه بر محور عذر.

استكبار، رذيلت نفسى و نقص خلقى است و ابليس، گذشت از مشكل نفسى، داراى معضل قلبى و اعتقادى نيز بود و اين مطلب را جمله كان من الكافرين مى فهماند؛ يعنى ابليس قبلا كافر و منكر، و نفسا مستكبر بوده است ؛ نظير آنچه در آيه فالذين لايومنون بالاخره قلوبهم منكره و هم مستكبرون (590) استكبار با تسفيه حق و تحقير خلق همراه است. چننى رذيلتى كه دامنگير ابليس بود باعث شد كه سوال و رفتار و كردار او، هم با اباى آسمان ها و زمين فرق كند و هم با سوال فرشتگان تفاوت داشته باشد و هم با عصيان آدم (به معنايى كه خواهد آمد).

گرچه كفرابليس مستور بود و با آزمون سجده مشهور شد، ولى هرگز فطرى او نبود؛ يعنى او فطرتا بينش الحادى و گرايش كفر و زندقه نداشت ؛ زيرا هيچ موجود مكلفى كه در قيامت مسوول عقايد، اخلاق، فقه و حقوق است بدون بينش توحيدى آفريده نمى شود؛ چون آيه اخذ ميثاق بر ربوبيت خداوند و عبوديت شخص، در خصوص بنى آدم مطرح است، ولى تعليل آن عام است و شامل غير انسان، مانند جن و از جمله ابليس مى شود؛ زيرا اگر موجود مختار و مكلفى فطرتا از ربوبيت خدا غافل و از عبوديت خويش ‍ در ساحت الهى نا آگاه باشد، ممكن است در معاد، احتجاج كند و بگويد: ما از اين (توحيد) غافل بوديم يا بگويد: نياكان من شرك ورزيدند و من بر اثر تربيت خانواده و محيط، تابع آنها شدم. (591)

غرض آن كه، لازم است هر موجود مختار مكلفى بر فطرت توحيد و ايمان، آفريده شود، نه بر فطرت شرك و كفر و دست كم نسبت به هر دو خالى الذهن باشد و جريان علوم توحيدى، همسان علوم حصولى باشد كه ذهن انسان در آغاز آفرينش نسبت به همه آنها همانند لوح نانوشته است :والله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا . (592) از اين رو نمى توان گفت فطرت ابليس بر كفر بود و جمله و كن من الكافرين دليل بر سبق فطرى كفر اوست، (593) بلكه مى توان گفت كه از تعبير ابى و استكبر چنين بر مى آيد كه كبر، فطرى و ذاتى او نبود و او خود را به سمت كبر فرا مى خواند؛ زيرا حرف سين و تاء، چنين پيامى را به همراه دارد و اين خوى تفرعن ابليس، سابقه ديرين دارد و كهنه شدن اين بيمارى مزمن را مى توان از فعل ماضى كان استظهار كرد.

نشانه رسوخ چنين بيمارى و نهادينه شدن آن در درون ابليس اين است كه به كان كافرا تعبير نشد، بلكه گفته شود: كان من الكافرين ، تا عضويت او در جمع همنوعان وى و كسب حمايت و حميت از اين هم گروهى، از تعبير مزبور استظهار گردد؛ مانند: اصدقت ام كنت من الكاذبين (594)، ام تكون من الذين لايهتدون (595) ضمنا رعايت فواصل آيات كه همگى با جمع سالم و به واو و نون يا ياء و نون ختم مى شود، از لطف ادبى بر خوردار است، ليكن نكته اساسى آن است كه ابليس هماره از عضويت در گروه كفر حمايت مى كرد، گرچه هنور غير از او كافرى پديد نيامده بود و از عضويت در گروه ايمان، اطاعت و امتثال امر الهى، فاصله مى گرفت و جمله : ابى ان يكون مع الساجدين (596) گواه آن است ؛ گواه آن است ؛ زيرا وى نه تنها از سجود ابا داشت، بلكه از عضويت در گروه ساجدان تحاشى مى ورزيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *