جانبازی را از پدر و مادرم آموختم!

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / جانبازی را از پدر و مادرم آموختم!

این نوشته روایتی داستان گونه از جانباز شدن یک فرزند شهید در دفاع از حریم اهل بیت (علیه السلام) است.

مادر کنار چارچوب در ایستاده بود و یواش یواش اشک می ریخت. طاقت نداشت که محمد ۱۸ ساله  اش را با این وضعیت روی تخت ببیند.
اینقدر تو حال خودش فرو رفته بود، که غافل شد و صدای آروم گریه اش به هق هق های صدا داری تبدیل شد. با صدای گریه  مادر محمد متوجه حضور مادرش شد، صورتش رو به سمت در برگرداند. مادر که صورت محمد رو کامل دید، گریه اش بلندتر شد. محمد، مادر را صدا زد؛  مادر که تو حال خودش نبود با صدای محمد به خودش اومد و سعی کرد خودش رو جمع جور کنه و حال و هوا رو تغییر بده، اومد کنار تخت پسرش نشست و با شوخی سر به سر پسرش گذاشت. محمد دستشو جلو برد و خواست دست مادر رو بگیرد اما انگشتی نبود که بتونه دست مادر رو بگیره، مادر سریع دست محمد رو گرفت و لای انگشتای  ظریف مادرانه اش فشار داد و سمت دهانش برد تا ببوسه، محمد دستش رو کشید و گفت: مادر چرا هر وقت سرم رو برمی گردونم تو رو می بینم که در حال گریه ای؟!
مادر لبخند تلخی زد و گفت: راضی ام به رضای خدا، میدونم راهت حق بوده؛ اما مادرم و سکوت کرد.

سه سال نیست که بابا شهید شده حال هم نوبت منه، شرمنده ام که همه عمرت به پرستاری گذشته و می خواد بگذره

محمد گفت: از بچگی و بابام جز سرفه های دلخراش هیچی یادم نیست، همه بچگیم یا بابا سرفه می کرد و گوشه اتاق با دستگاه اکسیژن نفس می کشید، یا تفریح ماهیانه امون این بود بابا بره بیمارستان بستری بشه و ما بریم عیادتش، دیگه وقت و بی وقت بیمارستان رفتن بابا شده بود عادت زندگیمون، تو هم کارت پرستاری بود و پرستاری ….
سه سال نیست که بابا شهید شده حال هم نوبت منه، شرمنده ام که همه عمرت به پرستاری گذشته و می خواد بگذره، مادر پرید وسط حرف پسرش و گفت: من کاری نکردم و نمی کنم . نکنه حرفی بزنی که فکر کنم پشیمون شدی.
محمد گفت: نه مادر من خودم راهم را انتخاب کردم، یادته چقدر اصرار کردم که برم و بشم سرباز مدافع حرم…. اما دلم گرفته از این همه بی لیاقتی، اشک تو چشم نیمه سالمش پر شد و گفت: شب عملیات قرار بود ما عملیات فریب رو انجام بدیم، فرمانده داوطلب خواست من و مرتضی پیش قدم شدیم، خودمون رو بالای تپه رسوندیم صدای صفیر گلوله گوشمون رو پرکرده بود، مدام جامون رو تغییر می دادیم؛ مرتضی  هدف تک تیر انداز داعشی قرار گرفت و افتاد، اولش فکر کردم شهید شده اما نه زنده بود و به سختی نفس می کشید، به هر زحمتی بود بردمش عقب و سوار تویوتای زخمی ها کردم، چند قدمی از تویوتا دور نشده بودم که یه خمپاره خورد روی تویوتا. همه ۱۲ نفر شهید شده جز من، جز من سراپا تقصیر .
با صدای بغض آلود گفت: این ۱۵۰ ترکش بی خاصیت که روی صورتم کاشته شده و چشم تخلیه شده و دست بی انگشت که گریه نداره این همه بی لیاقتی منه که گریه نداره.
آره مادر برای بی لیاقتی پسرت گریه کن، شهادت لیاقت می خواست که آدم مثل من نداشت. مادر دیگه نمی تونست جلوی هق هق های بلند گریه اش رو بگیره خودش رو انداخته بود روی بدن نیمه جان پسرش و حضرت زینب(سلام الله علیها) رو صدا می زد و ازش صبر می خواست.

منبع : تبیان

بازدیدها: 11

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *