جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید

جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید

خانه / پیشنهاد ویژه / جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید

احمد مرادی بهترین دوران زندگی‌اش را که بیش از ۴۱ سال از آن می‌گذرد، روی ویلچر سپری کرده است. او شاهد عینی جنایت‌های کومله است؛ جنایتی که از زنده سوزاندن مردم تا حمله آن‌ها به بیماران در بیمارستان بوده است. او، جانباز قطع نخاع است.

جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید

پایگاه اطلاع رسانی هیات به نقل از فارس؛  دمپایی از پایش افتاده و رگه‌های خون روی آسفالت مانده بود. پدر سراسیمه نگاهی به پای فرزند جوانش کرد. دل نگران در حالی که سعی می‌کرد گریه‌اش را کنترل کند، دوباره احمدش را روی ویلچر مرتب کرد. یک پاسدار به نام «احمد مرادی» در زمستان سرد سال ۱۳۶۰ در نبردی با ضد انقلاب و کومله با شلیک تیر به گردنش برای همیشه قطع نخاع شد. او که ۴۱ سال ویلچرنشین است، اما همچنان با صلابت و شور خاصی از آرمان‌هایش می‌گوید.

جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید 
جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید 

این روزها که بیش از پیش نام گروهک تروریستی کومله در اغتشاشات شنیده می‌شود، بر آن شدیم از این شاهد زنده درباره جنایت‌های کومله در روزهای غائله کردستان بپرسیم. پس در ادامه این روایت دردناک و جگرسوز را می‌خوانیم:

آقای مرادی! ابتدا می‌خواهم گریزی به دوران نوجوانی شما بزنم؛ روزهایی که با ایام اول انقلاب همزمان شده بود. برای ما از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان تکاب بگویید.

دوران دبیرستان بودم که تحرکات انقلابی در تکاب شروع شد. مثل دیگر نقاط ایران، مردم شهرستان تکاب هم در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت می‌کردند. من خط خوبی داشتم و شعارنویسی می‌کردم و در مساجد حضور داشتم.

کتابخانه مسجد صاحب‌الزمان عجل الله تعالی فرج الشریف در این زمینه بسیار فعال بود. چند بار هم پیش آمد که از دست نیروهای شاه فرار کردیم. من سن کمی داشتم و حدود ۱۴ ساله بودم. یکی از کارهای ما در مدرسه، پایین آوردن قاب عکس شاه از روی دیوار کلاس‌ها بود. وقتی معلمان متوجه این کار ما شدند، برخی آن‌ها از کارمان حمایت ‌کردند. اما بقیه که مخالف این کار بودند، به ما هشدار می‌دادند و می‌گفتند: این کارها امنیتی است و وارد نشوید. بعد درگیری بین معلمان موافق و مخالف رژیم طاغوت صورت می‌گرفت.

بیش‌تر وقتمان در دوران نوجوانی به حضور در تظاهرات علیه رژیم پهلوی و جلسات قرآن و مطالعه پیرامون مسائل مختلف گذشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، پاسگاه شاه تبدیل به پایگاه حزب جمهوری اسلامی شد. اجرای نمایشگاه افشاگری رژیم طاغوت را داشتیم. احادیث را روی دیوار می‌نوشتیم. گروهک‌هایی بودند که با اصل جمهوری اسلامی مخالفت می‌کردند و ما با کارهای فرهنگی سعی بر مقابله با این گروهک‌ها را داشتیم. حتی درگیری در مدرسه و خیابان با این افراد پیش می‌آمد.

کتک خوردن از ضدانقلاب به خاطر کار رسانه‌ای

ما برای توزیع روزنامه‌های انقلابی در منطقه مشکل داشتیم؛ چون گروهک‌ها در خیابان‌ها و کوچه‌ها کمین می‌‌کردند و ما را کتک می‌زدند. یک بار یادم هست دوچرخه حزب جمهوری اسلامی را از ما گرفتند و به سرو صورت ما زدند. ما با این وضعیت و شور و شوق بی‌نهایت کارمان را ادامه می‌دادیم.

سال ۱۳۵۹ اجرای نمایشنامه را داشتیم که بیش‌تر این نمایشنامه‌ها را با برادرانم می‌نوشتیم و اجرا می‌کردیم. نمایشنامه «پیروزی فرا می‌رسد» یکی از نمایشنامه‌های ما بود که در یک سالن قدیمی اجرا می‌کردیم. این سالن به قدری قدیمی بود که در و دیوار آن را با پوستر می‌پوشاندیم که ظاهر قابل تحملی داشته باشد. خب آن زمان امکانات هم نبود. علاوه بر این، نمایشنامه‌ای با عنوان «منافقان آدم‌کش‌اند» را اجرا کردیم.

یک بار نشریه طرح‌نامه را به دفتر حزب جمهوری اسلامی مرکز بردم که آقای اسدالله بادامچیان، این آثار را دید و خیلی از این حرکت هنری خوشحال شد. همین سبب شد که به ما امکانات فرهنگی مثل بسته‌ کاغذ سفید، پوستر، کتاب‌های متعدد، نوار کاست‌های سخنرانی و سرود دادند و ما هم به بهترین شکل از این امکانات استفاده کردیم.

چه زمانی وارد سپاه شدید؟

من در مقطع دبیرستان درس می‌خواندم. سن کمی داشتم که سال ۱۳۵۹ وارد سپاه شدم. وقتی دیدم ضدانقلاب در منطقه ناامنی ایجاد کرده، باید به کمک مردم می‌رفتم. هم درس می‌خواندم و هم کارهای هنری و تبلیغاتی انجام می‌دادم. نمی‌توانستم سرم را پایین بیندازم، بی‌تفاوت به مسائل پیرامون باشم و فقط درس بخوانم. وقتی پیکر شهدا را می‌آوردند به تشییع پیکرشان می‌رفتیم و به خاطر شهادت دوستانمان نمی‌توانستم آرام بنشینم. با دوستان و برادرانم تا فرصت پیدا می‌کردیم به پایگاه بسیج و مقر سپاه می‌رفتیم. حتی در تپه‌های شهرستان تکاب یا اطراف آن برای امنیت منطقه گشت‌زنی می‌کردیم.

جنایت کومله را از این ویلچر نشین بپرسید 

بلاهایی که ضدانقلاب سر مردم غرب کشور می‌آورد

ضدانقلاب در منطقه غرب کشور چه کارهایی می‌کردند که سبب شده بود شما در سن و سال نوجوانی نخواهید بی‌تفاوت باشید؟

مثلا ضدانقلاب به روستاها حمله می‌کردند و دام‌ها و محصولات کشاورزی مثل گندم و علوفه مردم را می‌دزدیدند و زندگیشان را به آتش می کشیدند. شهید مؤمنی یکی از شهداست که زنده زنده در آتش سوخت، چون ضدانقلاب روستا را به آتش کشیده بود و او در آتش حبس شده بود و به شهادت رسید. ضدانقلاب می‌گفتند که از خلق دفاع می‌کنیم، در حالی که بدترین بلاها را سر مردم آوردند. مردم مسلمان کُرد که با زجر و سختی، گذران زندگی می‌کردند، ضدانقلاب به زور اجناس، پول و محصولاتشان را از آن‌ها می‌گرفتند و می‌بردند. حرکت‌های ناجوانمردانه ضدانقلاب بیشمار بود که موجب شد نتوانم آرام بگیرم.

شما که بیش‌تر کار فرهنگی و هنری انجام می‌دادید. چطور شد به منطقه درگیری با ضدانقلاب رفتید و جانباز شدید؟

ما در تبلیغات سپاه و جهاد، نشریه حزب‌الله را می‌نوشتیم، خودمان حروف‌چینی کرده و تکثیر می‌کردیم. در روابط عمومی سپاه نشریه امید انقلاب را منتشر می‌کردیم. ضمن اینکه در کنار این کارها نمایشنامه هم می‌نوشتیم و کارهای مربوط به تبلیغات را انجام می‌دادیم، فکرمان پیش رزمنده‌هایی بود که با ضدانقلاب درگیر بودند.

۲ـ ۳ ماه که از حضورم در تبلیغات می‌گذشت، داوطلبانه به منطقه ‌رفتم. من شب‌ها به منطقه می‌رفتم و در پایگاه‌های سپاه حضور داشتم که نیمه‌های شب درگیری با ضدانقلاب شروع می‌شد. صبح ها قبل از طلوع آفتاب، با همرزمان به روابط عمومی سپاه برمی‌گشتیم و دوباره مشغول کار می‌شدیم. روزگار ما این طوری می‌گذشت. در سپاه نمایشنامه «در انتظار شهادت» را اجرا ‌کردیم که همزمان با اجرای این نمایشنامه، نیروهای جدیدی به پایگاه سپاه آمدند. قرار بود در منطقه عملیات داشته باشند. من هم می‌خواستم داوطلبانه به منطقه بروم، اما مافوق من نمی‌گذاشت و می‌گفت: «تبلیغات و انتشارات، چشم سپاه است و باید بمانی. اگر نمی‌خواهی در تبلیغات و انتشارات سپاه بمانی، استعفا بده و برو» بالاخره من با اصرار به منطقه ‌رفتم.

مبارزه با ضدانقلاب روی زمین یخبندان

برف منطقه را پوشانده بود و بعضی از نقاط زمین، یخبندان بود. با خودروهای سپاه از جاده خاکی به طرف دیواندره حرکت کردیم و نمی‌دانستیم محل دقیق عملیات کجاست. قدری چراغ خاموش حرکت کردیم و بعد پیاده شدیم. در سه ستون حرکت کردیم که فرماندهی یکی از ستون‌‌ها با مرحوم «باقر محمدیاری» بود. زمین یخبندان بود و خیلی جاها پایمان لیز می‌خورد. بین ۲ روستای علی‌آباد نقده و کوپه قیران بود که می‌‌خواستیم در آنجا عملیات انجام بدهیم. تعدادی از بچه‌ها از کوه پایین رفتند. دشمن نمی‌دانست که محاصره‌اش کرده‌ایم.

آقای محمدیاری به شهید رحمان محمدیان گفت که بالای کوه مجاور بروید تا ضدانقلاب ما را محاصره نکند. من به همراه دیگر دوستان برای انجام مأموریت رفتیم که پای من کفش کتانی بود. کتانی‌ام سوراخ بود و پاهایم یخ می‌زد. با بچه‌ها از ته دره حرکت کردیم و می‌خواستیم به رزمندگان ملحق شویم. گله گوسفندی به ما نزدیک می‌شد. از بین گله نیروهای کومله و دموکرات بیرون آمدند و به سمت ما تیراندازی کردند. ما غافلگیر شده بودیم و سنگری نبود تا پناه بگیریم. می‌خواستم فرار کنم که پایم روی زمین یخ‌زده لیز خورد و به زمین افتادم. ضدانقلاب هم به طرفم تیراندازی می‌کرد. شروع به دویدن کردم و پناه گرفتم. خیلی خسته بودیم و دیدیم که رزمندگان در اولین سنگر درگیر هستند. به نیروها ملحق شدیم. نیروهای کومله و دموکرات بالای سنگ‌ها می‌رفتند و به طرف ما تیراندازی می‌کردند.

یک لحظه احساس کردم سرم روی شانه‌ام افتاد و پاهایم بی‌حس شد. دیگر تعادلم را نتوانستم حفظ کنم. از گلویم خون می‌آمد و همرزمم گفت: «تیر خوردی!» من در یک لحظه احساس کردم دارم جان می‌دهم. قبر و تشییع جنازه خودم به نظرم آمد و چهره شهید رجایی، باهنر و شهید بهشتی جلوی چشمم مجسم شد. در هر عملیاتی از بهداری سپاه باند پانسمان همراهمان بود و بچه‌ها گلویم را باندپیچی کردند. یکی از همرزمان، من را روی دوشش گذاشت. نمی‌توانستم با دست‌هایم گردن همرزمم را بگیرم و با دندان‌هایم از لباس همرزمم گرفته بودم تا نیفتم. او در حال دویدن بود تا من را نجات بدهد. یک لحظه دیگر نتوانستم با دندانم لباسش را بگیرم و از پشت او به زمین افتادم، اما پاهایم دستش بود.

سرم محکم به سنگ خورد. همرزمم از پاهایم گرفت و من را از بین خارها کشید تا دست ضدانقلاب نیفتم. بچه‌ها من را در نزدیکی روستایی گذاشتند و رفتند. بعد از مدتی در حال خودم نبودم که تویوتای سپاه به طرف من آمد. خون زیادی از گلویم رفته بود و آن‌ها فکر کردند من شهید شده‌ام. می‌شنیدم که می‌گفتند: «احمد مرادی به شهادت رسیده!» من بی‌جان بودم و آن‌ها من را پشت تویوتا در کنار شهدای درگیری بیجار گذاشتند. بعد از ساعتی آن‌ها متوجه شدند من زنده‌ام. بعد مرا به بیمارستان شهدای تکاب بردند و بعد از ساعاتی با هلیکوپتر من را به بیمارستان توحید سنندج منتقل کردند.

حمله ضدانقلاب به بیمارستان سنندج

ضدانقلاب حتی به بیماران و مجروحان بیمارستان توحید سنندج رحم نمی‌کردند و شب‌ها به بیمارستان حمله می‌کردند. حدود پنج روز در آنجا بودم. پزشکان کف پای من خط می‌کشیدند تا ببینند وضعیتم چگونه است، اما من چیزی احساس نمی‌کردم. به مرور زمان حالم بدتر می‌شد و من را با اتوبوسی که کف آن تشک پهن کرده بودند، به تهران منتقل کردند. در تهران چند بیمارستان بردند که جا نبود و بعد به بیمارستان شریعتی تهران منتقل کردند. در اورژانس سپاه کمپوت آوردند که با اصرار پدرم کمی از آن را خوردم و حالم بدتر شد و نمی‌توانستم نفس بکشم. من در بیمارستان شریعتی تحت مراقبت‌های ویژه بودم و بعد از مدتی من را به بخش بردند.

چه زمانی متوجه شدید که قطع نخاع شده‌اید؟

بعد از ۲ ماه متوجه شدم که باید تا آخر عمر روی ویلچر باشم. آن زمان زخم بستر توسعه پیدا کرده بود. تب‌های شدیدی به سراغم می‌آمد. پدرم حوله را روی سینه‌ام می‌گذاشت و بعد از چند دقیقه حوله داغ می‌شد.

در آن ایام سخت و اوایل مجروحیتتان پدر همراهتان بود. از حال و روز پدر برایمان بگویید.

پدرم مغازه‌ای در تکاب داشت که بعد از مجروحیتم تا مدت‌ها بسته بود. او مانند یک پرستار شبانه‌روز در کنارم بود. همان اوایل که دید قطع نخاع شده‌ام و نمی‌توانم پاهایم را تکان بدهم و از طرفی هم خونریزی شدیدی داشتم، از شدت ناراحتی از هوش رفت. یادم هست که من را روی ویلچر می‌گذاشت تا به محوطه بیمارستان برویم و حال و هوایمان عوض شود. او روی زمین پتو می‌‌انداخت. من را روی پتو می‌گذاشت، بعد خودش می‌رفت و می‌گفت: زود برمی‌گردم. او دورادور من را نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. وقتی برمی‌گشت می‌دیدم از شدت گریه چشم‌هایش متورم و قرمز شده است.

یک بار نمی‌توانستم روی ویلچر جابجا شوم. پدرم وقتی این حال من را دید که از ویلچر روی زمین افتادم، من را در آغوش گرفت و خیلی گریه کرد. یادم هست یکبار دیگر پدرم خیلی ناراحت شد و جریان این بود که روی ویلچر که بودم، دمپایی پایم بود. قطع نخاع بودم و هیچ دردی را احساس نمی‌کردم. یک لحظه پدرم دید دمپایی از پایم افتاده و انگشتانم روی زمین کشیده شده بود. طوری که پوست پایم کنده شده و روی آسفالت خطی از خون پای من کشیده شده بود. دیدن این صحنه‌ها برای پدرم خیلی دردناک بود.

بیش از ۴۰ سال روی ویلچر نشستن در کلام هم سخت است؛ چه برسد که در این شرایط قرار بگیریم. چطور این همه سال، این سختی را تحمل کردید؟

چون هدف آگاهانه بود و به خاطر خدا بود، سختی را تحمل کردم. به عنوان مدافع اسلام و قرآن و مملکت اسلامی از جان گذشتیم، این سختی‌ها را برایم شیرین می‌کرد.

عیادت مادر شهید «شیخ راغب حرب» از جانبازان آسایشگاه ثارالله

بعد از مجروحیت هم به کارهای فرهنگی و هنریتان ادامه دادید. در این باره برایمان بگویید.

دهه ۶۰ من در آسایشگاه ثارالله بودم که ماندنم در آسایشگاه حدود هفت سال طول کشید. در مساجد و مدارس تهران سخنرانی می‌کردم. در آسایشگاه هم که بودیم، خانواده شهدای لبنان از جمله مادر شهید «شیخ راغب حرب» به آسایشگاه ثارالله آمدند و دیداری با جانبازان داشتند.

منافقی که با دیدن عکس دوستان شهیدش توبه کرد

روزهایی که در آسایشگاه بودم، یک صفحه روزنامه اطلاعات مربوط به عکس و وصیت‌نامه شهدا بود که به دفتر روزنامه عکس و مطلب می‌فرستادم تا منتشر شود. این نکته را هم بگویم که یکی از اعضای تواب منافقین می‌گفت: یکبار در سالن زندان به اعلانات نگاه می‌کردم که چشمم به عکس تعدادی از دوستانی که شهید شده بودند، افتاد و عکس‌شان در مجله عروهالوثقی چاپ شده بود. با دیدن آن عکس‌ها به خود آمدم.

بنده حتی در رشته مقاله‌نویسی در سطح کشوری مقام دوم را کسب کردم و مدال ورزشی کشوری هم دارم. در نشریه حزب جمهوری اسلامی یا امید انقلاب سپاه پاسداران کاریکاتور و نقاشی می‌کشیدم و اکنون هم علاقه زیادی به نقاشی و خوشنویسی دارم.

برای خوشنویسی دوره آموزشی گذراندید؟

 پدربزرگم میرزا بود و خطاطی می‌کرد. یکبار در مدرسه ابتدایی روی تخته سیاه املاء نوشتم. معلم با دیدن دستخطم مرا در آغوش گرفت و دانش آموزان تشویقم کردند. من تمرین جدی نداشتم، اما استعداد ذاتی بود. در دوره انقلاب و بعد از آن پلاکاردهای متعددی نوشتم. عکس شهدا را نقاشی می‌کردم. حتی به مسؤولان پیشنهاد دادم که نمایشگاهی از آثار هنری جانبازان و ایثارگران برپا کنند.

بازدیدها: 0

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *