بر خلاف روال دیدارهای سالهای گذشته حضرت آقا موقع افطار نیامدند دم در اتاق خانم ها برای احوال پرسی.
بعد از افطار هم گفتند: آقا رفتند، حسینیه و دیگر نمی آیند دم در اتاق. دوبار دسته جمعی صف کشیده بودیم جلوی ورودی و دوبار نا امید مانده بودیم. بالا که رفتیم، همه با بغض رفتیم.
با صدای صلوات مردها که در قسمت غربی حسینیه بودند، فهمیدیم آقا آمدند همه ادب کردیم و ایستادیم.
فکرش را هم نمیکریدم آقا مسیرشان را کج کنند سمت ما. جلوی ما بیاستند و شروع کنند خوش و بش و احوالپرسی و دلجویی. خیلی چسبید.
آقا تمام شعرهای خوانده شده در جلسه را با دقت و موشکافانه گوش میکردند ولی به شعر خانم ها عنایت خاصی داشتند.
خانم طیبه عباسی شعر خوانی اش را با جمله ی صمیمی “مهربانترین سلام به مهربانترین پدر” شروع کرد و مهربانترین جواب سلام دنیا را از رهبر شنید.
بعد از تمام شدن شعر خانم زهرا شعبانی، رهبر با حضور ذهن همیشگی شان اشاره کردند که: بیت ششم مجددا خوانده شود و وقتی خوانده شد یادآور شدند که یا فعل اینجا باید تبدیل شود به «ننهاده بود» و یا خدا نباید به عنوان فاعل بیاید.
خانم آرزو قهفرخی هم که شعرش را خواند آقا از او خواستند بیت چهارم را بازخوانی کند و بعد گفتند: زیر نوشتن که نمی زنن زیر گریه می زنن! این شکل رو در شعر بیارید، صحیح تر هست و معنا میده.
اما جالبترین مکالمه رهبر با خانم های شاعر، بعد از شعر خانم هدیه طباطبایی صورت گرفت که شعری با ردیف فرزندم و با مخاطب قرار دادن فرزند خواندند که آقا هم در خلال شعر چند جایی تحسین کردند و هم انتهای شعر پرسیدند: برای فرزند اولتون سروده بودید این شعر رو دیگه ؟ و خانم طباطبایی بعد از لختی درنگ گفتند: ان شاء الله.
و این جواب خنده به لب های رهبر و حاضرین در جلسه که هیچکدام فکر نمیکردند شاعر هنوز مادر نشده و برای فرزند آینده شعر گفته باشد، نشست. رهبر برای ایشان دعا کردند که خداوند چندین فرزند صالح بهشان عطا کند.
برای من که در تمام سال های مدرسه، سالهای دانشگاه، سفرهای خانوادگیِ اتوبوسی، همایش ها و جشن ها و قس علیهذا عادت داشتم به نشستن در ردیف آخر، نشستن در ردیف اول کار آسانی نبود. ولی از آن جایی که ترتیب نشستن از قبل مشخص شده بود، باید این اتفاق می افتاد. آن هم جلوی با ابهت ترین مردی که در تمام زندگی ام با او روبرو می شدم.
جایم این بار مثل دو دفعه ی قبل نبود، وقتی آقا سرشان را به سمت خانم ها می چرخاندند؛ دیگر نمی توانستم پشت نفر جلویی ام قایم بشوم. نمی توانستم با خیال راحت از ناباوری این که دارم بدون واسطه ای به اسم تلویزیون ایشان را می بینم و یا صدایشان را می شنوم گلوله گلوله اشک بریزم و خیالم راحت باشد جایم طوری است که کمتر چشم یا دوربینی می تواند صحنه را ثبت و ضبط کند.
نمی توانستم از استرس و هیجان نفس کشیدن در اتاقی که ایشان هم در آن نفس می کشید، تمام مدت پاهایم را مثل آونگ تکان بدهم، نمیتوانستم سه تا شیشه آب معدنی و یک فلاسک چایی را در دو ساعت خالی کنم، نمیتوانستم و از این همه نتوانستن می ترسیدم. حتی می ترسیدم نگاهشان کنم.
اول های جلسه سرم پایین بود و چشم هایم را دوخته بودم به زیلوی کف حسینیه، تا وقتی بی هوا گفتند: بگین یه چایی به من بدن خشک شده دهنم. نمیدانم چرا ولی لحن صمیمی و مهربان صدایشان غرقم کرد در خودش.
یادم رفت نباید گریه کنم، یادم رفت نباید سرم را بیاورم بالا و نگاهشان کنم، یادم رفت از چی می ترسیدم حتی و سرم را چرخاندم سمتش. حواسش به شعر شنیدن بود. با همان ابهت و صلابت قبل، ولی به همان اندازه نورانی و آرامش بخش. حس کردم تمام غصه های زندگی ام در لحظه محو شدند. تمام دغدغه هایم، ترس هایم، دلشوره هایم…
منی که فکر می کردم محال است بتوانم مستقیم نگاهشان کنم حالا نمی توانستم چشم ازشان بردارم. تا آخر جلسه، گوشم به شعرا بود و چشمم به حضرت ماه. با یک لبخند پر از آرامش و یک دستمالی که چند دقیقه یک بار اشک هایی که قل می خوردند روی صورتم را خشک میکرد… و چقدر سخت است تعریف کردن حسی که در واژه نمی گنجد…
انتهای مطلب/
بازدیدها: 184